آئين ما (اصل الشیعه)
این است آئین ما
تألیف آیت الله العظمی محمد حسین آل کاشف الغطاء
ترجمه و تحقيق: ناصر مكارم شيرازى
عنوان اصلى: اصل الشيعه واصولها.
1. شيعه ـ ـ دفاعيه ها و رديه ها.
فهرستنويسى پيش از انتشار: توسط انتشارات امام على بن ابى طالب(عليه السلام).
پيشگفتار
اين همه عقب ماندگى از كجاست؟
شايعه سازى و دروغ پردازى
دانشمندان متعصّب!
تقصير بزرگ ما!
كتاب اصل الشّيعه
آراى مستشرقين و دانشمندان غرب و شرق پيرامون اين كتاب
كاشف الغطا مرد بزرگى كه علم و عمل را به هم آميخت
مرد بزرگى كه سرچشمه تحول عظيمى شد
پيشگويى عجيب!
بيان شيوا!
مسافرت هاى تاريخى
فعاليت هاى سياسى
صراحت لهجه كم نظير
تأليفات و آثار
خزان عمر او
مسلمانان چگونه مى توانند متّحد شوند؟
نظرى به گذشته
كوتاه كردن دست هاى آلوده
نبايد مأيوس بود
سبب تأليف اين كتاب
وحشى هاى بيابان!
بيش از اين سكوت روا نبود
آيا مى خواهند اسلام را در هم بكوبند؟
بنيان گذاران علوم اسلامى
شعر و بهترين شعراى اسلام
زمامداران و وزراى اسلام
تهمتهاى ناروا به شيعه
تهمت عجيب ديگر
سرچشمه اصلى بدبختيها
شيعه و عبدالله بن سبأ
بخش اوّل
پيدايش و گسترش تشيّع
شيعه در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)
شيعه به چه كسانى گفته مى شد؟
عوامل گسترش تشيّع پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)
بخش دوم
عقايد شيعه در اصول
دورنماى اين بحث
اسلام و ايمان
امتياز شيعه
اصل اوّل : توحيد
اصل دوم: نبوّت
اصل سوم: امامت
مهدى و طول عمر او
رمز غيبت امام(عليه السلام)
اصل چهارم: عدل
اصل پنجم: معاد
بخش سوم
عقايد شيعه در فروع
اجتهاد از نظر شيعه و ديگران
تفاوت مدارك فقهى شيعه و ديگر فِرق اسلامى
احكام و مقرّرات اسلام از نظر شيعه
1. نماز
2. روزه
3. زكات
4. خُمس
5. حجّ
6. جهاد
دو دستور بزرگ
معاملات از نظر شيعه
ازدواج موقّت از نظر شيعه
افسانه نسخ آيه
ازدواج موقت يك ازدواج حقيقى است
نسخ حكم متعه مردود است
رمز پيچيدگى مسأله متعه و راه حل نهايى آن
كلامى از يك بزرگ شيعه
سخنى درباره ازدواج موقّت
ازدواج موقّت يك ضرورت اجتناب ناپذير اجتماعى
ازدواج موقت چيست؟
چرا ازدواج موقت يك ضرورت اجتماعى است؟
مشكل جنسى جوانان
فلسفه ازدواج موقت
يك نكته مهم ديگر
اما تكليف فرزندان «ازدواج موقت»
ازدواج مسيار!
نتيجه بحث در پيرامون «ازدواج موقت»
طلاق و طرق محدود ساختن آن
داستان طلاق ثلاث
دو نامه جالب
خلع و مبارات
ظهار، ايلا، لعان
ارث از نظر شيعه
عول و تعصيب
وقف، هِبه، صدقه
قضاوت و دادرسى
صيد و ذباحه
يك داستان جالب
خوراكى ها و آشاميدنى هاى حلال و حرام
مجازات و كيفرهاى گناهان
1. حدّ زنا
2. حدّ لواط و مساحقه
3. حدّ قذف
4. حدّ مشروبات الكلى
5. حدّ دزدى
6. حدّ محارب
7. حدود مختلف ديگر
قصاص و ديات
مقدار ديه
«بدا» و «تقيّه»
بدا از نظر شيعه
تقيّه از نظر شيعه
▲پيشگفتار
▲اين همه عقب ماندگى از كجاست؟
* حق كشيهاى عجيبى كه درباره «شيعه» شده است.
* دستهاى آلوده و گنهكارى كه در پشت اين پرده است.
* نقايص تبليغاتى ما.
* خرافات بزرگترين دستاويز دشمن.
* نقش اين كتاب پر ارزش در معرفى «عقايد شيعه» به دنيا.
شايد كمتر جمعيّتى را در جهان بتوان پيدا كرد كه حقوقش مانند جمعيّت «شيعه» تضييع شده باشد; همان طور كه كمتر جمعيّتى را مى توان پيدا كرد كه در برابر چنين جريانى كه اساس موجوديت او را تهديد مى كند اين قدر خونسرد و بى اعتنا باشد!
آيينى كه پاكترين و منطقى ترين آيين هاى دنياست بر اثر «تحريكات» مستقيم و غير مستقيم بيگانگان، و «تعصب و كينه توزى» بعضى از مخالفان و «نادانى و ناآگاهى» عدّه اى از موافقان، چنان بد معرفى شده است كه هر فرد با انصاف و حقيقت طلبى را به شدّت ناراحت مى سازد.
كار به جايى رسيده است كه بعضى از مخالفان، ما را به صورت رسمى «بت پرست!» يا «خارج از اسلام» معرفى كرده اند! در حالى كه عقيده شيعه در باب توحيد، و يگانگى ذات و صفات خداوند، چنان محكم و روشن است، كه هر گونه شبهه اى را كه بويى از شرك به خدا يا تعدد، و تركيب در ذات و صفات خداوند بدهد، برخلاف توحيد مى داند و ذات خدا را پاك و منزه مى شمارد.
حتى عقيده به «معانى و صفات زائد بر ذات»(1) ـ را كه جمعى از برادران اهل سنّت از آن طرفدارى مى كنند ـ نوعى انحراف از اصل توحيد مى دانيم و با آن مخالفيم.
به خصوص در ايّام حج نگاه هاى خشم آلود جمعى از مسلمانان غير شيعه كه توأم با خشم و نفرت به سوى شيعيان انداخته مى شود، خود حاكى از اين موج تبليغاتى ضد شيعه در ميان گروه هاى مختلف اسلامى است.
برخلاف آنچه بعضى تصور مى كنند اين موج شديد تبليغاتى مسأله ساده اى نيست، و اگر آن را به دقت بررسى و تجزيه و تحليل كنيم خواهيم ديد چه دستهاى آلوده و خصم آلودى در پشت اين پرده بوده و هست، كه از اين رهگذر براى تحقق بخشيدن به مقاصد شوم و نامشروع خود حدّاكثر بهره بردارى را كرده و مى كنند.
همان دستهاى آلوده اى كه ملت 500 ميليون نفرى هندوستان را از طريق ايجاد يا دامن زدن به اختلافات مذهبى ساليان دراز در زير يوغ استعمار خود نگه داشته بود و بى رحمانه بر آنها حكومت مى كرد.
همان دستهاى گنهكارى كه بارها افراد ساده لوح و خودخواه، يا بيمار و ديوانه را تشويق به مذهب سازى كرده، و بعداً مانند مرغى كه جوجه هاى خود را زير بال و پر مى گيرد آنها را «زير حمايت» خود قرار داده، و به هنگام خطر قدم جلو گذارده، سران آنها را از چنگال زندان و مجازات رهايى بخشيده، و در پايان كار «لقب سِر!» به عنوان پاداش به آنها عنايت فرموده اند. تا از اين راه نيروى خرد كننده صف هاى فشرده مسلمانان را در هم بشكنند و هر گونه مانعى را از سر راه خود بردارند.
واگر يك روز بويى از صفا و صميميت در ميان فرق مختلف اسلامى به مشام تيز و حساسشان برسد فوراً توطئه تازه اى به راه مى اندازند و نويسنده مزدورى را براى انجام اين مأموريت آماده كرده و وسايل لازم را از هر قبيل در اختيار او مى گذارند.
يك روز كتاب «منهاج السنه» و روز ديگر «الصراع بين الاسلام والوثنيه» (نبرد اسلام و بت پرستى!!) و روزى ديگر «الوشيعه» كه مملوّ از انواع اكاذيب و جعليات و تهمت هاى ناروا و عجيب، و احياناً مضحك، نسبت به شيعه است، بوسيله آن نويسندگان مزدور يا تحريك شده انتشار مى دهند.(2)
واز آن رسواتر مستشرقين دلسوزى! هستند كه با آنها هم صدا شده ومانند «رونلدس» كتاب «عقيده شيعه» را با آن همه دروغهاى جعلى و مجعولات مفتضح انتشار داده اند!
تا آنجا كه شخص گمنام و مجهول الهويه اى به نام «ابراهيم جبهان» را از «كويت!» تحريك كردند تا در مجله «راية الاسلام» كه از «حجاز!» منتشر مى شود مقاله اى(3) بر ضد شيعه بنويسد و شرم آورترين اهانتها را نسبت به ساحت مقدس حضرت امام صادق(عليه السلام)در آن بنمايد; نسبت به همان بزرگوارى كه «مالك ابن انس» يكى از ائمه مذاهب چهارگانه اهل سنّت درباره او مى گويد: «بالاتر از جعفر بن محمد(عليه السلام) از جهت علم و فضل و عبادت نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه به فكر كسى رسيده است».(4)
و نيز كتاب مشروحى از همين شخص ناشناس كه پس از مقاله مزبور بر اثر تلگراف ها و اعتراض هاى فراوان شيعيان از نقاط مختلف جهان ظاهراً از كويت تبعيد گرديد، به چاپ رسيده كه برخلاف روش همه مطبوعات، نه نام چاپخانه روى آن نوشته شده و نه شهر و محل تأليف آن، و از صفحه اوّل تا آخر حملات تحريك آميز (و در عين حال كاملا بى منطق) نسبت به شيعه (به خصوص شيعيان عراق) است; حتى اهل سنّت را تشويق به كوتاه كردن دست شيعه از عراق نموده است، و به قدرى حملات آن به دور از حقيقت و منطق است كه هر فرد مسلمانى را (اعم از شيعه و سنى) ناراحت و متأثر مى سازد.
استعمارگران و ايادى آنها از اين موج تبليغاتى ضد شيعه استفاده هاى سرشارى برده و مى برند. در كشور عراق كه اكثريت آن شيعه و اقليتى سنى هستند هرگز نمى گذارند آرامشى به وجود آيد، وضع كويت و پاكستان و ساير نقاط را هم كه مطلع هستيد; آنگاه آنها مى مانند و منابع سرشار اين كشورها!
اين استعمارگران در همين سالهاى اخير در كشور اسلامى پاكستان كه جمعيّت عظيمى از شيعه در آنجا زندگى مى كنند روز عاشورا، در يكى از قصبات عدّه كثيرى از شيعيان را كه مشغول عزادارى بودند به دست وهابيّون افراطى به طرز فجيعى به قتل رساندند و به اين وسيله شكاف ميان شيعه و سنى را بيشتر ساختند.(5)
بديهى است اين حوادث، ساده نيست و نيروى مرموزى از بيرون مرزهاى كشورهاى اسلامى آنها را رهبرى مى كند.
▲شايعه سازى و دروغ پردازى
دشمنان اسلام از حربه قديمى خود براى ايجاد نفاق، حدّاكثر استفاده را در اين زمينه كرده و مى كنند; شايعات زننده و تحريك آميزى را جعل كرده و به وسيله بعضى از افراد متعصب و ساده لوح نشر و توسعه مى دهند.
در ميان آنها داستانهاى مضحكى ديده مى شود كه حكايت از اين مى كند كه دشمن از هيچ تهمت و افترايى براى پيش برد مقاصد شوم خود روى گردان نيست، كه نمونه هايى از آن را براى بيدارى عموم مسلمانان در اينجا ذكر مى كنيم:
1. نويسنده كتاب «منهاج السنه» مى نويسد: «شيعه» از عدد «ده» به كلى بيزار است! هرگز اين كلمه را بر زبان جارى نمى كند حتى عمارتى كه ده ستون داشته باشد نمى سازد و اگر مجبور گردد به اين عدد تلفظ كند مى گويد «1+9»! چرا، زيرا از عشره مبشره (آن ده نفرى كه مى گويند پيغمبر(صلى الله عليه وآله) وعده بهشت به آنها داده است) به استثناى على بن ابى طالب(عليه السلام) بيزار مى باشند!!... .(1)
2. همين نويسنده در جاى ديگر مى نويسد: يكى از رسوم شيعه اين است كه بزغاله سرخى! انتخاب كرده و آن را به جاى «عايشه» حساب مى نمايند، (چون لقب عايشه حميرا بود و رنگ سرخ را عرب حمرا مى گويد!) سپس اين بزغاله بينوا را شكنجه مى دهند و موهاى آن را تمام با دست مى كَنند و اين عمل را يك نوع عقوبت براى عايشه مى دانند!!.(2)
3. داستان مضحك ديگرى كه در اذهان عدّه اى از عوام اهل سنّت شايع كرده اند و شايد كراراً آن را شنيده باشيد اين است كه مى گويند: اينكه شيعه ها بعد از نماز سه مرتبه دستهاى خود را بلند مى كنند و زير لب چيزى مى گويند، اين جمله را تكرار مى كنند: خان الامين، خان الامين، خان الامين! يعنى جبرئيل، امين وحى خدا خيانت كرد، زيرا بنا بود فرمان نبوّت را به نام على بن ابيطالب(عليه السلام)بياورد، ولى روى خرده حسابى كه با آن حضرت داشت به نام محمد بن عبدالله(صلى الله عليه وآله)برد! بنابراين او در انجام مأموريت خود مرتكب خيانت بزرگى شده است!(3)
خوب ملاحظه مى فرماييد سه مرتبه «الله اكبر» گفتن بعد از نماز كه مظهر عالى توحيد و يگانه پرستى است و با تكان دادن و بالا آوردن دست كه نشانه پشت سر انداختن تمام دنيا و غير خدا در برابر فرمان اوست تكميل مى گردد، چگونه تحريف شده و به چه صورت عجيب و باورنكردنى در آمده است؟!
بديهى است هنگامى كه «امين وحى خدا» در روز روشن دست به يك چنين خيانت بزرگى بزند و منصب نبوّت و خاتميت را به طور «قاچاقى» به غير اهلش بسپارد و خدا و خلق خدا را در مقابل عمل انجام شده اى قرار دهد، پيداست كه دستگاه چنين خدايى داراى چه حساب و كتابى است، و وعده هاى قيامت و معاد، تكليفش روشن خواهد بود!
بنابراين با جعل اين داستان مضحك و رسوا و سر تا پا دروغ، هم «توحيد» شيعه را خواسته اند خراب كنند و هم «نبوّت» و هم «معاد» را، يعنى تمام اصول سه گانه دين (يك تير و سه نشانه عجيب!).
آن داستان خنده آور عدد ده، و آن دروغ شاخدار، بزغاله و اين افسانه مضحك «خان الامين» نمونه كوچكى از جعلياتى است كه دشمنان اسلام ساخته و پرداخته و بدست افراد مزدور يا ابلهى مانند «ابن تيميه» و امثال او در ميان مسلمانان انتشار داده اند و تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل!
▲دانشمندان متعصّب!
اگر بعضى از قلمهاى مزدور يا عوام بازيچه و آلت دست اين گونه تبهكاران نفاق گر گردد، زياد عجيب نيست، چون بى سوادند و عوام، و بر آنها زياد حرجى نمى باشد، واگر مزدورند مأمورند و به گمان باطل خود معذور!
تعجب در اين است كه گاهى بعضى از دانشمندان، اهل سنّت مطالب بى اساس و موهوم مضحكى نظير آنچه ذكر شد براى معرفى شيعه گفته اند:
مثلا ابن خلدون(1) كه نه تنها مورخ معروف و نامدارى است بلكه محقق در «فلسفه تاريخ» محسوب مى شود در مقدمه تاريخ خود كه به نام «مقدمه ابن خلدون» مشهور است مطالبى درباره شيعه و مذهب اهل بيت(عليهم السلام) نوشته كه از چنان مرد محققى بسيار بعيد است.(2)
او در كتابش حتى به يكى دو نمونه از كتابهاى خود شيعه نيز مراجعه نكرده تا كتاب خود را با نشر مطالب بى اساس درباره تشيّع بى اعتبار نسازد.
باز ممكن است بگويند كه ابن خلدون «تاريخ نويس» است، نه «متخصص در بحثهاى عقايد و مذاهب».
ولى متأسّفانه مى بينيم دانشمندى كه مدعى تخصص در اين گونه بحثهاست مانند «شهرستانى» نويسنده معروف كتاب «ملل و نحل» در بحث عقايد شيعه مطالبى نوشته كه هر شيعه اى بر آن مى خندد و از خود سؤال مى كند: آيا اين نويسنده «ملل و نحل» لااقل يك كتاب ساده از نوشته دانشمندان شيعه را براى پى بردن به عقايد و افكار آنها در دست نداشته و تنها به شايعات بى اساس و موهوماتى كه حتى افراد بيسواد به آن عقيده ندارند قناعت كرده و شيعه را به وسيله آن معرفى نموده است!
جايى كه دانشمند عقايدش، چنين باشد واى به حال ديگران!
خوشبختانه در سالهاى اخير اين وضع به مقدار قابل ملاحظه اى تغيير يافته، و نشريات با ارزشى از هر دو طرف انتشار يافته كه ماهيت مذهب شيعه را آنچنان كه هست تا اندازه اى روشن مى سازد. و در ميان دانشمندان اهل سنّت مردان شجاع و عالى مقامى پيدا شده اند كه با اين نفاق اندازى ها مى جنگند و سعى دارند شيعه را بشناسند و به ديگران بشناسانند و اگر «شياطين» و «شيطان صفتان»! بگذارند كمك مؤثرى به ايجاد تفاهم در ميان صف هاى مسلمانان خواهد كرد و خواهيم توانست با دشمنان مشترك خود كه نقشه اصلى آنها «ريشه كن ساختن اسلام و مسلمين» است مبارزه كنيم.
▲تقصير بزرگ ما!
بايد انصاف داد، و همه گناه را به گردن ديگران نيندازيم و نقشه هاى استعمارى دشمنان اسلام را «تنها عامل» اين وضع نابسامان معرفى نكنيم، بلكه خود ما «شيعه ها» نيز سهمى در اين امور داريم كه از دو نقطه اساسى سرچشمه مى گيرد:
1. نقص دستگاههاى تبليغى;
نبايد از ديگران انتظار داشته باشيم از نقاط دور و نزديك بيايند و با دلسوزى و حوصله تمام ما را بشناسند، اين وظيفه ماست كه خودمان را به دنيا معرفى كنيم; هنگامى كه ما در انجام اين رسالت بزرگ كوتاهى نماييم انتظار دلسوزى و موشكافى در شناسايى مذاهب ما از ديگران بى مورد است.
كدام سنگر تبليغاتى در خارج داريم؟ چه رساله جامعى به زبانهاى خارجى براى معرفى شيعه به دنيا نوشته ايم؟ تاكنون كدام مبلّغ توانا را به كشورهاى گوناگون فرستاده ايم؟ كدام مجله به زبانهاى گوناگون يا لااقل به زبان عربى در سراسر ممالك اسلامى انتشار داده ايم؟ و ...
مسلّماً چند كتاب و رساله اى هم كه در اين زمينه نوشته شده است اگر چه بسيار خوب است اما هرگز كافى نيست.
دنياى امروز دنيايى است كه هر سازمان كوچك سياسى، اقتصادى و تجارى تأسيس مى شود، يك سازمان تبليغاتى مجهزى هم در كنار آن تأسيس مى گردد تا در برابر طوفانهاى تبليغات مسموم دشمنان، بتوانند موجوديت خودشان راحفظ كنند.
ولى ما مانند كرم ابريشم دور خود مى تنيم و در پايان كار پيله ضخيمى از تارهاى اوهام درست كرده و خود را در داخل آن زندانى مى نماييم و رابطه خود را از جهان خارج به كلى قطع مى كنيم، تا دشمن ما را غافلگير كرده و بر زندگى ما براى هميشه خاتمه دهد.
دستگاههاى تبليغاتى دشمنان راستى غوغا مى كند، ولى ما در برابر سيل تبليغاتى دشمن احساس خطر نكرده ايم و از اوضاع و احوال بى خبريم، و يا مى دانيم و نمى خواهيم قدمى برداريم، اين يك تقصير ما.
2. خرافات يا بزرگترين دستاويز دشمنان:
دومين عامل اين بدبختى همان خرافاتى است كه افراد نادان ساخته و پرداخته و اشاعه مى دهند و دشمن هم از آن حدّاكثر بهره بردارى را مى كند.
متوسل شدن به درختهاى كهن و فرسوده، دخيل بستن به سقاخانه، شمع روشن كنار اجاق و روضه خواندن پاى ديگ سمنو، پختن آش با آن تشريفات، آجيل مشگل گشا، شبيه خوانى با آن وضع نا گفتنى، آب و جارو در خانه براى تشريف فرمايى حضرت خضر(عليه السلام) و امثال اينهاست كه بهانه به دست دشمن مى دهد، گرچه اين گونه كارها منحصر به عوام ما نيست، ولى در مورد ما زياد از طرف دشمن از آن بهره بردارى شده است. لبه تيز حملات دشمنان متوجه مطالب خرافى است كه در دست و پاى عوام مى باشد و هيچگاه يك انتقاد منطقى و صحيح از يك عقيده مسلّم شيعه كه در كتابهاى دانشمندان اين مذهب وجود دارد، نشده است.
در هر حال هنوز وقت باقى است، بايد كوشيد و اين دو نقيصه بزرگ را بر طرف ساخت، بايد دستگاه تبليغاتى را مجهز نمود، با خرافات مبارزه كرده و عقايد پاك شيعه را به جهانيان معرفى نمود.
▲كتاب اصل الشّيعه
مرحوم كاشف الغطا اين دانشمند و محقق بزرگ شيعه حقاً دين خود را به ساحت مقدس حضرت جعفربن محمد(عليه السلام) باانتشار كتاب «اصل الشيعه» ادا نمود.
او با قلم توانا و موشكاف و پرمغز خود توانست بسيارى از پرده هاى اوهام را پاره كند و عقايد شيعه را آنچنان كه هست به عموم مسلمانان معرفى نمايد، تا بدانند شيعه نه بت پرست است و نه خارج از دين، نه على(عليه السلام) را خدا مى داند و نه او را از پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) شايسته تر مى شناسد، نه در دين خدا بدعتى گذاشته و نه قرآن را ناقص و تحريف يافته مى داند.
بلكه عقيده شيعه در اصول و فروع مستقيماً از قرآن مجيد و مكتب وحى و دودمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)كه نزديكتر از همه به «قرآن» و آشناتر از همه به «سنّت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)» هستند، گرفته شده است. روى همين زمينه اين كتاب نفيس تا كنون چندين بار چاپ و نسخه هاى آن ناياب شده و در غالب كشورهاى اسلامى به زبانهاى مختلف منتشر شده است.
گرچه اين كتاب به زبان فارسى نيز ترجمه شده ولى به جهت اهميت و ارزش فراوان اين موضوع على رغم تمام گرفتارى ها تصميم گرفتم تا متن كتاب را به طور كاملتر و به سبك روز ترجمه نموده و تعليقات و شروحى براى تكميل، يا براى روشن ساختن نكات آن، بر آن بيافزايم.
و خدا را بسيار شكر مى گويم كه توفيق انجام اين خدمت را عنايت فرمود و اين كتاب از سال 1346 به بعد بارها چاپ گرديد، اكنون پس از گذشت ساليان طولانى از چاپ اين اثر مجدداً آن را مورد بررسى قرار داده و اصلاحات و اضافاتى بر آن افزوده ايم.
اميدوارم اين كتاب كه به عقيده «نويسنده» مطالعه آن بر هر فرد مسلمانى (اعم از شيعه و سنى) لازم است، براى همه كاملا مفيد واقع گردد. پيروان اهل بيت(عليهم السلام)بتوانند اصول صحيح عقايد خود را از آن فرا گيرند و ديگران بتوانند شيعه را آنچنان كه هست بشناسند و در سايه اين شناسايى و حسن تفاهم، پيوندهاى دوستى و اتحاد و يگانگى را محكم ساخته و در برابر «دشمنان اسلام» صف واحدى تشكيل دهند; همان «صفى» كه قرآن مجيد درباره آن فرموده: «(إِنَّ اللهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِى سَبِيلِهِ صَفّاً كَأَنَّهُمْ بُنيَانٌ مَّرْصُوصٌ); خداوند كسانى را دوست مى دارد كه در يك صف راه او پيكار مى كنند گويى بنايى آهنين اند».
درود خدا بر روان پاك مؤلف عاليقدر و تمام كسانى كه در راه نشر آن از طرق مختلف كوشيده و مى كوشند.
در اينجا لازم مى دانم كه از زحمات فاضل و محقق گرامى جناب حجت الاسلام والمسلمين آقاى ناصر باقرى بيدهندى كه پاورقى هاى نافعى به اين اثر ارزشمند افزوده است تشكر كنم و مزيد توفيقات او را از خداوند متعال مسئلت نمايم.
قم ـ ناصر مكارم شيرازى
فروردين ماه 1388
▲آراى مستشرقين و دانشمندان غرب و شرق پيرامون اين كتاب
انتشار متن عربى كتاب به نام «اصل الشيعة و اصولها» انعكاس فوق العاده اى در شرق و غرب ايجاد كرد وسيل نامه ها از دانشمندان و مستشرقين درباره اين اثر نفيس به سوى ناشر كتاب «سيّد عبدالرزاق حسنى» سرازير گرديد. گرچه همه اين نامه ها اكنون در دسترس ما نيست ولى قسمتى از اين نامه ها كه در مجله «اعتدال» انتشار يافته در دسترس ماست و ما آنها را براى اطّلاع خوانندگان عزيز از نوع قضاوت دانشمندان بزرگ درباره اين كتاب ذيلا از نظر مى گذرانيم:
1. دانشمند روسى «كراتشكوفسكى» از «لنينگراد» چنين نوشت:
«كتاب «اصل الشيعة و اصولها» از كتابهاى پر ارزش و معتبرى است كه هيچ دانشمندى از آن بى نياز نيست. من اين كتاب را در برابر كتاب «فجر الاسلام» كه سال گذشته به دست آوردم مى خوانم»!
2. دانشمند آلمانى «ژوزف شخت» از «كونيكوسوج» مى نويسد:
«چند روز قبل هنگامى كه از سفر بازگشتم كتاب «اصل الشيعة و اصولها» به دستم رسيد، من صميمانه از شما و از علاّمه كاشف الغطا تشكر مى كنم، من آن را بررسى كردم و معلومات قابل توجهى از آن كسب نمودم و به دانشجويان توصيه خواهم كرد كه از آن استفاده كنند، آيا كسى از دانشمند و صاحب علم سزاوارتر به تعليم افراد هست؟!».
3. دانشمند معروف ترك دكتر «هـ . ر يترفى» از «استانبول» چنين مى نويسد:
«كتاب «اصل الشيعة و اصولها» را كه براى من مرحمت فرموده بوديد مطالعه كردم، و آن را هديه گرانبهايى يافتم كه فوق العاده با ارزش است! من از علاّمه بزرگوار مؤلف كتاب در برابر اين خدمت بزرگ تشكر مى كنم، و به زودى به تمام مستشرقين اطلاع خواهم داد كه لازم است اين كتاب را تهيه كنند».
4. سالم كرنكوى استاد دانشگاه «برن» از «آلمان» مى نويسد:
«فوق العاده از همت عالى شما كه كتاب «اصل الشيعة و اصولها» را براى من فرستاديد متشكرم. من اين كتاب را با دقت تمام مطالعه كردم، آن را كتابى يافتم كه مى تواند تشنگانى را كه مى خواهند اطلاعات صحيحى از عقايد شيعه داشته باشند، كاملا سيراب كند.
من نيز در تأييد گفتار مؤلف دانشمند اين كتاب عقيده دارم كه در عين اختصار و فشرده بودن مى تواند اطلاعات فراوانى كه جز با چندين كتاب قطور حاصل نمى گردد درباره مذهب شيعه در اختيار انسان بگذارد.
و از اين گذشته آيا با ترقى و پيشرفت تمدن در زمان ما مى توان تمام گذشته را حفظ كرد؟ من تصور مى كنم اگر پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) نيز در عصر ما حيات داشت پاره اى از امورى را كه سابقاً حلال نبود، تجويز مى كرد!
مثلا ما مى بينيم مؤلف محترم كتاب شخصاً اجازه داده اند عكس ايشان برداشته شود با اينكه طبق عقيده قدما و روايات ائمه(عليهم السلام) اين كار ممنوع شناخته مى شد. ولى در هر حال اين از صلاحيت من بيرون است كه درباره اين مسأله و امثال آن بحث كنم، زيرا مؤلف دانشمند منظورش توضيح عقايد شيعه به همان صورتى كه در اوايل اسلام وجود داشته بوده است و به راستى كه از عهده اين كار برآمده، من به مستشرقين اين سرزمين ها توصيه خواهم كرد كه اين كتاب را تهيه كنند تا علوم خود را در اين زمينه به ميزان قابل ملاحظه اى افزايش دهند».
مجله «اعتدال» پس از نقل اين نامه اضافه مى كند: ما گفتار آقاى سالم كرنكوى و بحثى را كه درباره عكسبردارى از نظر قوانين اسلامى نموده اند به اطلاع علاّمه كاشف الغطا رسانيديم ايشان چنين فرمودند:
«تصويرى كه از نظر اسلام حرام است تنها مجسمه سازى است آن هم مجسمه موجودات ذى روح كه با دست ساخته مى شود، اما عكس گرفتن با وسايل معمولى يا غير آن مشمول دلايل شرعى تحريم تصوير نيست و آن دلايل ناظر به چنين حكمى نيست، بنابراين بر همان اباحه اصلى باقى است، ولى البتّه اسلام و قوانين آن ذاتاً آنچنان وسيع و دامنه دار هستند كه با هر نوع تمدن صحيحى سازگار و هماهنگ مى باشند، بدون اينكه گذشته و امروز آن تفاوتى پيدا كند».
5. دانشمند معروف احمد زكى پاشا شيخ العرب در نامه خود از «قاهره» به ناشر كتاب «اصل الشيعة و اصولها» سيّد عبدالرزاق حسنى چنين مى نويسد:
«فوق العاده از هديه اى كه براى من فرستاديد (كتابى كه علاّمه بزرگ كاشف الغطا تأليف فرموده است) متشكرم.
به راستى كه با اسلوب زيبا و جالبى، اين كتاب نوشته شده و مؤلف (كاشف الغطا) پرده ها را از روى حقايق كنار زده و مسايلى را كه تاكنون درباره شيعه، همان هايى كه تاكنون در مورد خود سخن نمى گفتند و مذهب خود را به ما معرفى نمى كردند، فاش نموده است.
ما بايد از خرافاتى كه استاد احمد امين بدون تحقيق و مراجعه، درباره شيعه انتشار داده ممنون باشيم! زيرا همانها سبب شد كه علاّمه كاشف الغطا قلم به دست بگيرد و حقايقى را درباره شيعه با متانت هر چه بيشتر به پيروى از منطق (ادْفَعْ بِالَّتِى هِىَ أَحْسَنُ السَّيِّئَةَ) بنويسد و منتشر سازد، بدون اينكه عواطف مذهبى ديگران را جريحه دار نمايد.
ولى ما معتقديم شما در اين سخن مبالغه كرده ايد كه مى گوييد بعضى از اهالى مصر و فلسطين و سوريه شيعه را گناهكار مى دانند. ما اين سخن جايز نمى شمريم و شيعه در ميان ما كاملا محترم مى باشد. شايد كسى كه اين سخن را به شما گفته مزاح و شوخى كرده و يا نظر سويى داشته است.
اما آنچه در كتابهاى بعضى (از دانشمندان اهل سنّت) درباره شيعه ديده مى شود و نسبتهاى ناروا و ضد و نقيض و گمراه كننده به آنها داده اند، در حقيقت عامل اصلى آن خود شيعه ها هستند كه در ابراز عقايد و معرفى مذهب خود تا كنون كوتاهى نموده اند!
ولى در هر حال بايد اين امور باطل را كه از نزاعهاى سياسى عثمانيها مايه گرفته، رها كرد; و بدبختانه هم مصر و هم ايران از قربانيهاى اين سياست شوم بوده اند. با اينكه مصر يك كشور سنى بود، ولى سياستهاى توسعه طلبانه و استعمارى عثمانيها و غير عثمانيها نه به حقايق اعتنا داشت و نه به عواطف مذهبى.
خلاصه اينكه من معتقدم انتشار اين كتاب بزرگترين فايده را در ايجاد وحدت عربى واسلامى كه عامل اساسى و مؤثر بقاى همه ماست دارد.
ما به اين استاد بزرگ كه اين مسئوليت مهم را به دوش گرفته آفرين مى گوييم. مسئوليتى كه انجام آن جز از امثال او و كسانى كه خدا آنها را براى مبارزه با كجرويها و اصلاح مفاسد و تجديد حيات و نشاط ديرين اين امّت انتخاب كرده، ساخته نيست. ما اميدواريم در سايه اين فعاليتها، ملت ما بتواند در پرتو آفتاب حقيقت دوش بدوش ملت هاى مترقى جهان پيش برود».(1)
6. دانشمند و نويسنده معروف امير البيان «شكيب ارسلان» مترجم و شارح كتاب «حاضر العالم الاسلامى» ضمن نامه خود از «ژنو» چنين مى نويسد:
«حضرت استاد دانشمند، مجتهد بزرگ و عالى مقام الشيخ محمد حسين آل كاشف الغطا اطال الله بقائه، نامه گرامى را زيارت كردم و بر نعمت سلامت وجود آن استاد بزرگوار خدا را شكر گفتم. كتابهايى كه اهدا فرموده بوديد، رسيد و پيش از همه به مطالعه كتاب «اصل الشيعة و اصولها» مبادرت جستم و بسيار از آن استفاده كردم.
به راستى تمام تأليفات شما سودمند و مفيد است، و براى مسلمانان در عصر ما جزء ضروريات محسوب مى شود، و از آنها مى توان دريافت كه شيعه و سنى، در چه چيزها تفاهم و در چه مسايلى اختلاف نظر دارند.
شما با كوششها و مجاهدتهاى خود فاصله ميان اين دو دسته را تا آنجا كه ممكن است كم مى كنيد، هنگام استدلال با اطلاعات كافى و دلايل روشن مطالب را مورد بحث قرار مى دهيد. من در آينده نزديكى نظرات خود را مشروحاً درباره اين كتاب و قسمتهايى از آن كه فوق العاده مرا تحت تأثير قرار داده، و نقاط مبهمى كه از نظر من نياز به توضيح است خدمت شما مى فرستم».
7. وزير مختار سابق امريكا در بغداد «لود بليو. هندرسن» كه يكى از مستشرقين و اهل مطالعه درباره كشورهاى شرقى محسوب مى گردد ضمن نامه خود به «شيخ عبدالغنى خضرى» كه از اساتيد مدرسه امام كاشف الغطا بود چنين نوشت:
«... پس از بازگشت از مسافرت اخير اطلاع يافتم كه يكى از مأمورين اداره ما اقدام به ترجمه رساله فشرده شما درباره شيعه كه از كتاب «اصل الشيعة و اصولها» اقتباس شده، نموده است. به عقيده من اين رساله بهترين مدرك قابل اطمينان درباره معتقدات و اصول مذهب شيعه است كه تاكنون كوششهاى فراوانى براى كسب اطلاعات بيشترى در پيرامون آن نموده ام.
من نسخه اى از متن عربى و ترجمه انگليسى آن را به واشنگتن مى فرستم، زيرا مايل هستم علماى دولت ما كه تحولات اين بخش از جهان را مطالعه و بررسى مى كنند ـ مانند خودم ـ معلومات بيشتر و كاملترى درباره معتقدات عالى شيعه پيدا كنم.
از جمله مسايلى كه ارزش رساله شما را آشكارتر مى سازد اينكه من تاكنون هر چه كوشش كردم نتوانسته ام نسخه اى از كتاب علاّمه كاشف الغطا را در بغداد بيابم...».
و در نامه ديگرى كه به مناسبت تشكر از ارسال كتاب «اصل الشيعة و اصولها» براى او نوشته است، اضافه مى كند:
من و دوستانم معتقديم كه بايد تمام اين كتاب به زبان انگليسى ترجمه شود تا همه مردمى كه به اين زبان آشنايى دارند ـ و از جمله هموطنان ما ـ از عقايد و مذهب شيعه به خوبى مطلع گردند.(2)
* * *
▲كاشف الغطا مرد بزرگى كه علم و عمل را به هم آميخت
▲مرد بزرگى كه سرچشمه تحول عظيمى شد
▲پيشگويى عجيب!
او در سال 1294 هجرى قمرى در نجف اشرف مهد علم و فضيلت چشم به دنيا گشود; نام او را «محمّد حسين» نهادند. شاعر معروف و زبردست نجف ماده تاريخ ولادت او را در شعر زيباى خود چنين سرود:
وَبَشَّرَ الشَّرْعُ مُذْ أَرَّخُوا *** «سَتُثْنى وَسائِدُهُ لِلْحُسَيْنِ»! «يعنى هنگامى كه تاريخ او را مى گذاردند شرع اسلام بشارت داده شده كه به زودى و ساده آن براى حسين (كاشف الغطا) چيده خواهد شد».
اين شعر هنگامى سروده شد كه كاشف الغطا هنوز در اوايل عمر بود و مدارج ترقى را طى نكرده بود، ولى اين پيشگويى بر زبان اين شاعر با صفا جارى شد و چيزى نگذشت كه از سرآمد زمان خود و از بزرگترين شخصيتهاى علمى و اجتماعى جهان اسلام گرديد; چه پيشگويى صادقى؟!.
او به حق شايسته چنان مقامى بود، چرا كه او قبل از هر چيز از خانواده اى برخاست كه همچون يك باغ پر ثمر شاخه هاى نيرومند و پر برگ خود را سالها بر سر مسلمين افكنده بود، خانواده بزرگى كه تاريخچه حيات آنان دوش به دوش، تاريخ پر افتخار نجف پيش مى رفت و بيش از يكصد وهشتاد سال يعنى از آن زمان كه جدّ اعلاى آنها «شيخ خضر بن يحيى» از شهر كوچك «جناجه» در جنوب «حله» به نجف اشرف آمد، زعامت و رهبرى يك جنبش عظيم دينى را به عهده داشتند.
پس از او نوبت به فرزندش شيخ جعفر كبير، آن نابغه بزرگ، صاحب كتاب معروف كشف الغطا رسيد، و در ميان برادران و فرزندان و نوه هاى او دانشمندان و علماى بزرگ و ادباى نامى به وجود آمدند كه هر يك به سهم خود خدمات پرارزشى به عالم علم و دين كردند، تا اينكه نوبت به «شيخ محمّد حسين» رسيد.
او «مقدمات» را در همان نجف اشرف به پايان رسانيد و سپس قدم در جلسات بحث دانشمندان بزرگ عصر خود گذارد. علم اصول را از محضر مرحوم «آخوند محمّد كاظم خراسانى» و فقه را از محضر مرحوم «حاج آقا رضا همدانى» و مرحوم «سيّد محمّد كاظم يزدى» كه هر كدام از نوابغ عصر خود بودند، فرا گرفت.
در اخبار و حديث از محضر پر فيض مرحوم «ميرزا حسين نورى» استفاده نموده و به افتخار اجازه روايتى، از وى نايل گرديد.
علم كلام و فلسفه را در محضر مرحوم شيخ احمد شيرازى و ميرزا محمد باقر اصطهباناتى و شيخ محمدرضا نجف آبادى آموخت.
و از آنجا كه خدا بهره فوق العاده اى از هوش و ذكاوت و استعداد به او داده بود و در مدت كوتاهى در علوم مختلف پيشرفت نموده و در همان اوايل جوانى موقعيت علمى شايان توجهى پيدا كرد، تا آنجا كه او و برادرش شيخ احمد، محل اعتماد مخصوص علماى حوزه علميه نجف اشراف مخصوصاً مرجع بزرگ وقت مرحوم سيّد محمّد كاظم يزدى قرار گرفتند و پاسخ بسيارى از سؤالات علمى و استفتائات به آنها واگذار مى شد.
بعد از وفات آن مرجع عالى قدر، عدّه كثيرى از مردم عراق در امر تقليد به كاشف الغطا رجوع كرده و روز به روز ستاره اقبال او درخشان تر و پر نورتر، و مردم عراق به او علاقه مندتر مى شدند و بالاخره مقام مرجعيت عامه در عراق براى او محرز و مسلّم گرديد.
جلسات درس و بحث او در تمام دوران عمر برقرار بود، و هميشه عده زيادى از طلاب علوم دينى و جويندگان انواع معارف اسلامى پروانه وار اطراف شمع وجود او در گردش بودند و از سرچشمه صاف علم و دانش او سيراب مى شدند، تا آنجا كه دهها جلد كتاب از تقريرات دروس مختلف او به وسيله شاگردانش جمع آورى شد.
▲بيان شيوا!
كاشف الغطا علاوه بر مقدمات علمى بيان شيرين و مؤثر و شيوايى داشت، با منطق نيرومند و فصاحت كم نظيرى، سخن مى گفت; مجلس او به قدرى جذاب و شيرين بود كه گاهى چند ساعت بر شنوندگان مى گذشت و آنها بيش از چند دقيقه احساس نمى كردند!
مكرر اتّفاق مى افتاد كه به مناسبتهاى خاصى منبر مى رفت و افكار و قلوب مردم را چنان با بيان شيواى خود مجذوب مى ساخت كه مردم بى اختيار درهاى قلب خود را به روى او گشوده و در اختيار او مى گذاشتند، و او هم تا اعماق دلها نفوذ مى كرد.
در سخنرانى هاى خود با مهارت عجيبى مقدمه چينى مى نمود و براى رسيدن به مقصد از روش هاى ابتكارى جالبى استفاده مى كرد، و با لطيفه هاى مخصوص، سخنرانى هايش را رنگين تر مى ساخت.
دانشگاه ها و مراكز بزرگ علمى قاهره، قدس، بغداد، كراچى، تهران و نجف اشرف هنوز سخنرانى هاى طنين انداز او را فراموش نكرده اند; همان سخنان دل انگيز كه در دلها، قبل از گوش، اثر مى گذاشت.
▲مسافرت هاى تاريخى
او براى نيل به هدف هاى عالى و مقدسى كه داشت از هيچ چيز مضايقه نمى كرد، حتى مايل بود بر مركب «ستارگان آسمان» سوار شود و جهان پهناور بالا را گردش كند.
او بر خلاف بسيارى از افراد كه تا پايان عمر لحظه اى از محيط و شهر كوچك خود قدم بيرون نمى گذارند و از اوضاع جهان بى خبرند، بسيار علاقه مند بود كه براى تحقق بخشيدن به افكار بزرگ و طرح هاى وسيع و دامنه دارى كه در سر داشت، در كشورهاى بزرگ اسلام وشهرهاى مختلف گردش كند، شايد گمشده هاى خود را در آنجا بيابد.
و به اين وسيله جمعيّت هاى زيادى صداى رساى اين آزادمرد را شنيدند، صدايى كه هنوز در مراكز و محافل مختلف طنين افكن است.
نخستين سفر كاشف الغطا در اوّل ماه شوال 1328 هجرى قمرى به سوى حجاز براى انجام فريضه حج بود، و پس از انجام اين مراسم به سوى «دمشق» و «بيروت» حركت نمود، و در حدود دو ماه در اين دو شهر رفت و آمد داشت; سپس چند ماهى در «صيدا» توقف نمود، و قابل توجه اينكه در تمام اين مدتى كه در شهرهاى مزبور اقامت داشت با نشاط و پشتكار مخصوصى، مشغول فعاليتهاى علمى بود.
تعدادى از تأليفات خود را همان جا به چاپ رسانيد و بر چاپ بعضى ديگر از كتابهاى علمى و ادبى نظارت نمود و حواشى پرارزشى بر آنها افزود.
سپس از «صيدا» به سوى «قاهره» شتافت و بيش از شش ماه در آنجا درنگ كرد، در اين مدت غالباً با علما و دانشمندان دانشگاه معروف الازهر رفت و آمد داشت; افكار و علوم خود را در اختيار آنها مى گذارد و آنها نيز افكار و معلومات خود را در اختيار وى مى گذاردند.
جلسات درسى براى طلاب دانشگاه الازهر تشكيل داد و سخنرانى هاى جالبى در چند كليسا ايراد نمود و در ضمن آن اشتباهات مبلّغين مسيحى را روشن ساخت.
در سال 1350 هجرى قمرى براى شركت در «مؤتمر اسلامى» كه در شهر «قدس» تشكيل يافت به فلسطين رفت. در مسجد اقصى از حضورش تقاضا كردند به ايراد خطابه اى بپردازد، و عموم نمايندگان كشورهاى اسلامى كه براى شركت در مؤتمر حضور پيدا كرده بودند پشت سرش نماز گزاردند.
سپس از شهرهاى مختلف فلسطين مانند: «حيفا»، «نابلس» و «يافا» ديدن نمود.
پس از دو سال براى نخستين بار عازم «ايران» گرديد و از شهرهاى همدان و كرمانشاه و تهران و مشهد و شيراز و كازرون و بوشهر و خرمشهر و آبادان ديدن نمود و در تمام اين شهرها اقامه جماعت مى فرمود و در اجتماعاتى كه به خاطر او تشكيل مى گرديد سخنرانى مى نمود.
در سال 1366 هجرى قمرى براى دومين بار به ايران مسافرت نمود و مدتى در شهر «كرند» كه از شهرهاى ييلاقى غرب ايران است، توقف داشت.
بالاخره سومين سفر او به ايران در سال 1367 هجرى قمرى به قصد زيارت ثامن الائمه(عليه السلام)بود و در همين سفر بود كه با عده زيادى از علماى بزرگ ايران و شخصيت هاى برجسته ديگر ملاقات فرمود.
ولى چيزى نگذشت كه اين پيشواى عاليقدر و متحرك اسلامى مورد هجوم بيماريهاى گوناگونى قرار گرفت، و به همين جهت در سال 1370 هجرى قمرى براى معالجه وفرار از گرماى سوزان تابستان عراق سفرى به سوريه و لبنان نمود.
در سال 1371 هجرى قمرى طبق دعوت رسمى حكومت پاكستان براى شركت در يك كنگره عظيم اسلامى كه در آنجا تشكيل مى شد با هواپيما به «كراچى» عزيمت نمود و در آنجا سخنرانى هاى تكان دهنده اى ايراد كرد، و براى اصلاح اوضاع سياسى و اجتماعى كشورهاى اسلامى با رجال آن كنگره همكارى صميمانه اى از خود نشان داد. و چون پاره اى از محافل ملى نسبت به عاقبت كار آن «كنگره» اظهار نگرانى و بدبينى مى كردند، او تصميم گرفت كه با هر دسيسه اى كه «استعمار» بخواهد در مقررات آن كنگره وارد كند شديداً مبارزه نمايد.
پس از پايان كار «كنگره» از شهرهاى پاكستان مانند لاهور، پيشاور، راولپندى و مظفر آباد (كشمير آزاد) ديدن نمود.
▲فعاليت هاى سياسى
اين پيشواى بزرگ دينى و اجتماعى معتقد بود يكى از مهم ترين و ابتدايى ترين واجبات هر فرد با صلاحيتى دخالت در امور سياسى و درك صحيح مسائل سياسى است.
او معتقد بود منظور و مفهوم صحيح سياست، وعظ و ارشاد، نهى از فساد، نصيحت به زمامداران تمام كشورهاى اسلامى و بر حذر ساختن آنها از وقوع در دام استعمار و در هم شكستن زنجيرهاى اسارت و تأمين آزادى كامل براى تمام كشورها و تمام ملت هاست!
او درباره خودش مى گفت: «من تا فرق سر غرق در سياستم! و دخالت در سياست از وظايف حتمى من است، و اگر دخالت نكنم خود را در پيشگاه خدا و وجدان مسئول مى بينم!».
او غالباً اين گفتار تاريخى على(عليه السلام) را تكرار مى كرد: «وَمَا أَخَذَ اللهُ على العُلَمَاءِ أنْ لا يَقارّوا على كِظَةِ ظَالِم وَ لاَسَغَبِ مَظْلوم; خدا از دانشمندان پيمان گرفته است كه در برابر شكم خوارگى ظالمان و گرسنگى مظلومان سكوت نكنند!».(1)
به همين دليل او در غالب جنبش هاى ملى عراق (خصوصاً)، و جنبش هاى ملى تمام كشورهاى اسلامى (عموماً) شركت نمود، و سهم مؤثرى در همكارى و راهنمايى اين نهضت ها داشت.
هنگامى كه جنگ جهانى اوّل شروع شد او فوراً خود را به شهرستان «كوت» رسانيد تا در جهاد آزادى بخش ملت عراق در برابر نيروهاى اشغالگر انگليسى شركت جويد. همچنين در نبرد شجاعانه اهالى نجف اشرف بر ضد نيروهاى انگليسى و استعمار «غازى» شركت جست.
او اين روش را هميشه در برابر متجاوزين و ستمگران تعقيب مى كرد و با استعمارگران و دست نشانده هاى آنها سرسختانه مى جنگيد، او با جسارت فوق العاده اى عقايد خود را ابراز مى كرد و براى رسوا ساختن استعمارگران انگليسى و خنثى كردن نقشه هاى شوم آنها از هر وسيله اى استفاده مى نمود.
▲صراحت لهجه كم نظير
كاشف الغطا صراحت لهجه كم نظيرى داشت و لذا هنگامى كه «سفير انگلستان» از نجف اشرف ديدن نمود و در روز 20 جمادى الاولى 1373 به حضور كاشف الغطا رسيد، وى با صراحت كامل اعمال بى رويه دولت انگليس را در نقاط مختلف جهان به باد انتقاد گرفت; مخصوصاً با بيان مؤثر و نافذ خود در مورد از دست رفتن فلسطين و نقشى را كه دولت مزبور در اين زمينه داشت و غصب استعمار اراضى مقدس فلسطين و آواره ساختن صدها هزار مردم بى گناه، شديداً به او اعتراض نمود.
همچنين در ملاقاتى كه «سفير امريكا» از وى به عمل آورد با همان صراحت، نسبت به همكارى ايالات متحده با «صهيونيسم» و تقويت آنها در اشغال سرزمين «فلسطين» اعتراض كرد. مخصوصاً به او چنين فرمود: «قلبهاى ما از دست شما آمريكايى ها مجروح است، شما ضربه ناجوانمردانه اى به ما زديد كه هرگز ما در برابر آن سكوت نخواهيم كرد!».
سپس اضافه نمودند: «افكار ملت ما همه بر ضد شما بسيج شده اند و بخاطر ضربتى كه بر پشت ملت عرب زديد و پشت آنها را شكستيد از دلهاى آنها خون مى چكد» (منظورش حادثه مصيبت بار غصب فلسطين بود).
مخصوصاً در اواخر عمر با اقدامات برجسته ملى تاج افتخارى بر تارك تاريخ زندگى خود گذاشت. او دعوتى را كه براى شركت در كنگره «بحمدون»(1)، كه ايادى استعمار آمريكايى آن را خلق كرده بودند، از وى شده بود، صريحاً رد كرد.
نه تنها رد كرد بلكه كتاب «المثل العليا فى الاسلام لا فى بحمدون» را در پاسخ آنها منتشر نمود. اين كتاب نمونه زنده اى از شهامت ملى و دفاع او از مصالح عمومى و روشن ساختن افكار ابناى وطن و توجه دادن آنها به خطرات استعمار بود. اين كتاب در محافل مختلف مثل «بمب» صدا كرد و به قيمت هاى گزاف خريد و فروش مى شد.
▲تأليفات و آثار
كاشف الغطا على رغم كارهاى فراوانى كه به عهده داشت و با آن همه مراجعات مختلف دينى كه موقعيت حساس او و مقام مرجعيت فتوا ايجاب مى كرد، از نظر تأليف و تصنيف مرد موفق و پر بركتى بود; و به همين دليل آثار علمى فراوان و پرارزشى از خود به يادگار گذارد بديهى است اين كار از همه افراد ساخته نيست، مگر آنهايى كه داراى مزاياى روحى و فكرى و اخلاقى خاصى باشند.
هنگامى كه او در لبنان بود، بر چاپ بعضى از كتابهاى ممتاز ادبى نظارت داشت و حواشى مفيد و سودمندى بر آنها افزود كه از جمله كتابهاى زير را مى توان نام برد:
1. الوساطة بين المتنبى وخصومه (تأليف: قاضى جرجانى).
2. معالم الاصابة فى الكاتب والكتابة.
3. ديوان سيّد محمّد سعيد حبّوبى.
4. ديوان سحر بابل وسجع البلابل (تأليف: سيّد جعفر حلى).
او به قدرى به نشر علوم اهميّت مى داد كه چند قسمت از كتابهاى فارسى را شخصاً به عربى ترجمه نمود از جمله: 1. هيأت فارسى 2. حجة السعادة
3. سفرنامه ناصر خسرو، و بعضى از قطعات معروف ادبى.
اما مؤلفاتى كه از خود به يادگار گذارد:
1. وجيزة المسائل (متن فقه) فارسى و عربى، اين كتاب چهار بار در نجف اشرف به چاپ رسيد.
2. حواشى عين الحياة در فقه; چاپ بمبئى.
3. مراجعات ريحانيه ـ در دو جلد; اين كتاب متضمن يك رشته بحثهاى تاريخى و فلسفى است كه ميان او و فيلسوف فريكه، امين ريحانى رد و بدل گرديد. جلد اوّل اين كتاب در «بيروت» و جلد دوم در «صيدا» به چاپ رسيد، و سپس در «آرژانتين» تجديد چاپ گرديد.
4. انتقاد بر كتاب «ملوك العرب» ـ تأليف ريحانى ـ اين كتاب در مجله «النجف» انتشار يافت.
5. سؤال و جواب در فقه ـ اين كتاب سه بار در نجف اشرف چاپ شد.
6و7و8. زاد المقلدين در فقه (فارسى) و حاشيه عروة الوثقى و حاشيه تبصره علاّمه، بعضى از اين كتب ده بار به چاپ رسيد.
9. حواشى بر سفينة النجاة، تأليف برادرش شيخ احمد آل كاشف الغطا، در چهار جلد كه شامل تمام ابواب فقه است.
10. الآيات البينات ـ در رد بر «امويه» و «بهائيها» و «وهابيها» و«ماديها» (چاپ نجف).
11. تحرير المجلّه ـ در پنج جلد (چاپ نجف).
12. الارض و التربة الحسينيّه ـ اين كتاب شش بار در نجف به چاپ رسيد و توسط آقاى خسروانى ]و عطاردى و...[ به فارسى ترجمه شده، به هندى نيز ترجمه گرديده است.
13. الفردوس الأعلى ـ اين كتاب مجموعه بحث هاى جالبى درباره فلسفه قسمتى از احكام اسلام و تطبيق آن بر علوم و اكتشافات روز است. (اين كتاب دو بار در نجف اشرف و يك مرتبه هم در تبريز به چاپ رسيده است، لازم به ذكر است كه اين كتاب به فارسى هم ترجمه شده است).
14. مختصر الاغانى ـ چاپ بغداد
15. الأديان والاسلام ـ در دو جلد ـ چاپ صيدا.
16. نبذة من السياسة الحسينيه ـ چند بار در نجف اشرف به چاپ رسيده است.
17. الميثاق العربى الوطنى ـ چاپ نجف.
18. التوضيح فى بيان ما هو الانجيل ومن هو المسيح ـ در دو جلد، جلد اوّل در «قاهره» و جلد دوم در «بغداد» به چاپ رسيده است (اين كتاب به فارسى هم ترجمه شده است).
19. گفتگوى او با سفير انگلستان و آمريكا ـ اين كتاب سه بار در نجف اشرف و يك بار در آرژانتين چاپ شده است.
20. المثل العليا فى الاسلام لا فى بحمدون ـ اين كتاب سه بار در نجف اشرف به چاپ رسيده (همچنين به فارسى نيز ترجمه شده است).
21. اصل الشيعة واصولها ـ كتاب حاضر كه چهارده بار در نجف اشرف و قاهره و بغداد و لبنان به چاپ رسيده و به زبانهاى مختلف مانند فارسى و انگليسى و هندى ترجمه شده است.
كاشف الغطا علاوه بر كتابهاى فوق كتابهاى ديگرى دارد كه هنوز به چاپ نرسيده است از جمله:
1. شرح عروة الوثقى ـ در چهار جلد بزرگ ـ اين كتاب نخستين تأليفات فقهى او محسوب مى شود.
2. نزهة السمر و نهزة السفر ـ اين كتاب مجموعه خاطرات و گفتگوهايى است كه در سفر حج يادداشت فرموده.
3. جنة المأوى ـ اين كتاب به سبك «الفردوس الأعلى» نگارش يافته است.
4. جلد سوم و جلد چهارم «الدين و الاسلام».
5. تنقيح الكفاية ـ در اصول.
6. يك سلسله رساله هاى ديگر در اصول .
7. دايرة المعارف العليا ـ مجموعه مفيد و عميقى در اصول دين.
8. ديوان شعر ـ اين ديوان اثر چاپ روان و ذوق عالى شعرى اوست و بيش از هشت هزار بيت شعر در بر دارد!
▲خزان عمر او
كاشف الغطا با آن روح حساس ولطيفى كه داشت در آن شرايط خاص زندگى اجتماعى و وضع محيط، و با آن همه مشاغل علمى، خيلى زود شكسته شد، و بيماريهاى گوناگون به سرعت به سراغ وى آمد و در جسم و جان او اثر عميق گذاشت.
در سال آخر زندگى بيمارى غده «پروستات» شديداً او را رنج مى داد. قبلا همين بيمارى به سراغ او آمد. ولى پس از معالجه، بهبودى يافت، اما اين بار معالجات مؤثر واقع نشد; نخست در بيمارستان «كرخ» بسترى گرديد و سپس براى تغيير آب و هوا به «كرند» (در ايران) آمد.
چشمهاى نافذ و پر ابُهت او در آخرين شبهاى زندگى به آسمان پر ستاره «كرند» دوخته شده بود و گويا با آنها گفتگويى داشت و روح بلند وملكوتى او در ماوراى آنها در گردش بود.
سه روز بيشتر از توقف او در آن شهر كوچك نمى گذشت و هزاران چشم در عراق در انتظار بازگشت وى و ادامه فعاليتهاى پر ارزش علمى و اجتماعى او بود.
ولى على رغم اين انتظارات در روز دوشنبه 18 ذى القعده 1373هـ ق براى هميشه چشم از اين جهان بر بست و روح او همراه فرشتگان آسمان به سوى بهشت جاويدان پرواز كرد.
بدن او را از آنجا به بغداد حمل كردند، در بغداد غوغايى برپا شد و جمعيّت زيادى از آنجا تا به نجف اشرف جنازه او را تشييع نمودند و در آرامگاهى كه دو سال پيش در آخر «وادى السلام» خودش بنا كرده بود، در آرامش هميشگى غرق شد و به ابديت پيوست و در سايه پر مهر امير مؤمنان على(عليه السلام)آرميد.
مجالس فاتحه و يادبود در همه جا براى او تشكيل گرديد و صدها مقاله و قصيده درباره شخصيت برجسته و خدمات جاويدان او در اين جلسات پر شور خوانده شد.
درود بر روان پاك او.(1)
▲مسلمانان چگونه مى توانند متّحد شوند؟
امروز هيچ فرد آگاهى در شرق و غرب جهان پيدا نمى شود كه ضرورت اتحاد و اتّفاق و زيانهاى پراكندگى و نفاق را درك نكرده باشد. اين موضوع امروز به يك امر بديهى و آشكارى درآمده است و همان طور كه حالات درونى خود مانند بيمارى و صحت، تشنگى و گرسنگى را احساس مى كنند اين حقيقت را نيز كاملا احساس مى نمايند.
البتّه در اينجا سهم كوششهاى خستگى ناپذير، و تلاش هاى پى گير افراد اصلاح طلب و بافضيلتى را كه در سالهاى اخير در اين راه قدم برداشتند، نبايد فراموش كرد.
آنها همچون يك «معلم ماهر» با صداى رسا اين حقيقت را براى مسلمين تشريح نمودند، و يا همچون «طبيب حاذقى» كه نوع بيمارى و همچنين داروى منحصر به فرد را تشخيص داده، مردم را با اصرار هر چه تمامتر به استعمال اين داروى نجات بخش، براى ريشه كن ساختن اين بيمارى كثيف و خطرناك، پيش از آنكه به حيات آنها خاتمه دهد و آنها را در رديف گذشتگان و مردگان قرار دهد، تشويق نمودند.
اين مردان مصلح فرياد زدند، و همه مسلمانان صداى آنها را شنيدند، گفتند: بيمارى خطرناك مسلمانان امروز پراكندگى و عدم انسجام آنهاست و تنها داروى حيات بخش براى آنها و همان طور براى گذشتگان اتحاد و اتّفاق و همكارى با يكديگر و بدور افكندن تمام عوامل عداوت و كينه و دشمنى بوده و خواهد بود.
كوشش و تلاش براى وصول به اين هدف مقدس و عالى همواره جزء برنامه زندگى مردان بزرگى بوده است كه خداوند چشم بصيرت آنها را روشن و كانون دل آنان را مركز تصميم و اخلاص براى حفظ مصالح اين امّت قرار داده است.
آنها هميشه مردم را به اين اتحاد مقدس ـ اتحاد پيروان توحيد ـ و اجتماع همه مسلمين در سايه پرچم پرافتخار «لااله الاالله. محمّد رسول الله(صلى الله عليه وآله)» از هر نژاد و هر مذهب دعوت نموده اند.
آنها مردم را به سوى اين نعمت بزرگ، اين دستاويز محكم، اين پيوند ناگسستنى كه خدا توصيه كرده است، دعوت مى نمايند; زيرا حيات جاويدان و نجات امّت اسلامى جز در سايه آن ميسّر نيست، و در غير اينصورت مرگ و نابودى ابدى در انتظار آنها خواهد بود.
اينها دعوت كنندگان به وحدت و مشعلداران توحيدند، اينها دعوت كننده به سوى حق و پيامبران حقيقت، و فرستادگان خدا به سوى مردم اين عصرند. اينها به حقايق فراموش شده اسلام حيات نوينى مى بخشند و آثار ارزش هاى دينى اسلام را كه گرد و غبار غفلت آنها را فرا گرفته، بار ديگر فروغ مى بخشند.
در سايه همين كوششها و تلاشهاى مداوم است كه طليعه پيروزى آشكار شده و روح پاك و تازه اى در مسلمانان به جنبش درآمده است، كم كم به يكديگر نزديك مى شوند و از احوال يكديگر با خبر مى گردند.
نخستين پرتو اين حقيقت و اوّلين بذر اين فكر در «مؤتمر بزرگ اسلامى» شهر «قدس» پاشيده شد. آن روز جمعى از بزرگان جوامع اسلامى براى بررسى مسائل مهم و حياتى مسلمين و مبادله مراتب دوستى و محبّت، بدون توجه به اختلاف مناطق جغرافيايى و نژاد و مليت و مذهب، در آنجا گرد آمده بودند. اجتماعى كه در نوع خود بى نظير و چشم تمام مسلمانان به آن دوخته شده بود، و خارى در چشم دشمن محسوب مى شد، و حسابهاى زيادى روى آن شده بود.
ولى على رغم اين مجاهدتها و فداكاريها كه اين بزرگان براى نيل به هدف مذكور و پاشيدن بذر اتحاد در افكار عمومى مسلمانان به اميد اينكه روزى نهال برومندى گردد و همه از ثمرات لذت بخش آن بهره مند شوند; آرى على رغم اين همه رؤياهاى شيرين و طلايى، تنها به سخن ـ همان طور كه عادت معمولى ماست ـ قناعت شد و هيچ قدم مثبت عملى و مفيدى برداشته نشد.
تنها به ظواهر پرداختيم و از حقايق دور مانديم، از هر چيز به پوست آن راضى شديم و به مغز اهميّت نداديم، به عكس نياكان ما، همان مسلمانان فعال و پر جنبشى كه قبل از آنكه بگويند، عمل نشان مى دادند و پيش از آنكه حرف بزنند، تصميم مى گرفتند; اينها صفات برجسته اى است كه ديگران از ما اقتباس نمودند و جلو افتادند و ما عقب مانديم در حالى كه پيشرو اين قافله همواره ما بوديم.
اين نتيجه كار ما بود و مقتضاى قانون لايتغير آفرينش «(سُنَّةَ اللهِ الَّتِى قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللهِ تَبْدِيلا); اين سنّت الهى است كه در گذشته نيز بوده است; و هرگز براى سنّت الهى تغيير و تبديلى نخواهى يافت».(1)
***
عيب بزرگ ما اينجاست كه تصور مى كنيم همين كه بگوييم: «مسلمانان جهان دست دوستى و اتحاد به يكديگر داده اند» و دهان خود را با اين جمله پر كرده، و صفحات مطبوعات را به آن سياه نماييم، مطلب تمام است; و با همين يك جمله ما متحد شديم و يك ملت زنده و سربلند به وجود آورديم كه مى تواند مقام شايسته خود را در ميان ملتهاى جهان احراز كند! اشتباه ما همين جاست.(2)
زيرا عملا مى بينيم روز به روز عقب تر مى رويم و آن همه گفته هاى بى عمل هيچ اثرى بر ما نگذاشته است و تنها چند لحظه گوش ما از شنيدن آنها لذت برده است ولى بعداً همچون «سرابى» محو گشته است «(وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابِ بِقِيعَة يَحْسَبُهُ الظَّمْـَانُ مَآءً حَتَّى إِذَا جَآءَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً); كسانى كه كافر شدند، اعمالشان همچون سرابى است در يك كوير كه انسان تشنه از دور آن را آب مى پندارد، امّا هنگامى كه به سراغ آن مى آيد چيزى نمى يابد».(3)
اگر وضع به همين منوال ادامه يابد محال است مسلمانان بتوانند موقعيت خود را حفظ كنند و به اتحاد حقيقى نايل گردند و كيان خويش را در جامعه بشريت تثبيت نمايند. اگر چه هزاران كتاب و مقاله در زمينه «وحدت» بنويسند و شرق و غرب زمين را با كلمه «اتحاد» و آنچه را مترادف آن است پر كنند و با سخنرانى هاى زيبا و فصيح و اشعار و قصايد دل انگيز، داد سخن بدهند.
مسلّماً هيچ يك از اينها، تا عمل جدى و يك جنبش واقعى و همه جانبه، توأم با تجديد نظر در اخلاق و ملكات گذشته نباشد، به هيچ عنوان تأثيرى نخواهد داشت.
مسلمانان بايد هوا و هوسهاى سركش خود را با نيروى عقل و تفكر مهار كنند، و مصالح برادران دينى خود را همچون مصالح خويش بدانند، همان طور كه براى حفظ منافع خود مى كوشند براى حفظ منافع ديگران نيز بكوشند; مسلمانان بايد كينه و حسد را از صفحه دلها بشويند و با چشم دوستى و محبّت به يكديگر نگاه كنند نه به چشم دشمنى و عداوت و خشم!
مسلمانان بايد اين واقعيت وجدانى و ضرورى را كاملا احساس نمايند كه سربلندى هر كس بستگى به سربلندى برادران او دارد; همه يار و مددكار يكديگرند، آيا هيچ كس از كمك به يار و مددكار خود مضايقه مى كند؟
اما متأسّفانه بدست آوردن اين درجات عالى كار آسانى نيست! كيست كه حاضر باشد در همه چيز اصل «مساوات و مواسات» را با برادران مسلمان خود رعايت كند و راستى آنچه را براى خود مى خواهد براى آنان نيز بخواهد، منافع و سربلندى و پيروزى خود را در حفظ منافع و سربلندى و پيروزى آنها بداند؟!
ما هم در شرايط كنونى انتظار چنين مساوات و مواساتى را نداريم، ولى اقلا بايد انصاف و عدالت در حق هم داشته باشند، لااقل با يكديگر همكارى كنند، حقوق يكديگر را زيرپا نگذارند و منافع يكديگر را ناديده نگيرند.
اما اين «هدف» نيز تأمين نخواهد شد مگر اينكه صفات رذيله حرص، حسد، خودخواهى، و برترى طلبى را از اعماق دل خود ريشه كن سازند. اين رذايل اخلاقى سرچشمه انواع بدبختيهاست، حلقه هاى بلا را به هم پيوند مى دهد و انسان را گرفتار مى سازد. ملتى كه گرفتار اين رذايل گردد سرانجام به پست ترين مراحل انحطاط و بدبختى كشانده خواهد شد و بالاخره نابود مى گردد.
بذر همه اين رذايل همان صفت زشت «برترى طلبى» است و لذا گفته اند «برترى طلبى» سرچشمه «حسد» و حسد منشأ «دشمنى» و دشمنى سبب «اختلاف» و اختلاف موجب «پراكندگى» و پراكندگى عامل «ناتوانى» و ناتوانى علت «ذلت و خوارى» و ذلت و خوارى باعث زوال دولتها و نعمتها و نابودى و هلاكت امّت هاست!
همان طور كه با چشم خود نيز ديده ايم تاريخ گواهى مى دهد كه هر ملتى اين صفات رذيله را در خود پرورش دهد، راه نابودى را پيش مى گيرد، همتهاى آنها مى ميرد، اراده ها سُست مى شود، تفرقه و پراكندگى جاى اتحاد و صميميت را خواهد گرفت، چنگال خونين استعمار و استثمار گلوى آنها را خواهد فشرد، و دشمنان به آسانى بر آنها پيروز مى گردند.
ولى ملتى كه افكار شان متحد، دلها به هم پيوسته، و دست به دست هم داده اند و در مشكلات به يارى همه مى شتابند، نه كينه اى از يكديگر به دل دارند و نه از هم گريزانند، و به هنگام لزوم از هيچ گونه كمك صادقانه اى مضايقه ندارند، چنين ملتى سربلند، پايدار، سالم، پر نعمت، نيرومند، پيروز، ثروتمند و مقتدر خواهند زيست.
خدا در گرفتاريها به آنها كمك مى كند و آنها را از چنگال مشكلات مى رهاند، به آنها عزّت و امنيّت مى بخشد و آنها را پيشوا و رهبر ديگران مى سازد.
▲نظرى به گذشته
مسلمانان امروز بايد گذشته نياكان خود را قبل از ظهور اسلام خوب به خاطر بياورند افرادى بودند كه در نهايت ذلت و بدبختى به سر مى بردند، نه رهبرى كه به افكار او پناه ببرند، و نه روح وحدت و اتحادى كه در سايه آن بيارامند. انواع بلاها آنها را فرا گرفته، و جهل و نادانى سايه شوم و سنگين خود را بر افكار آنها انداخته بود، در آتش جنگلهاى پى در پى، و غارتگريهاى وحشيانه، مى سوختند، دختران خود را بى رحمانه زنده به گور مى كردند و در برابر سنگ و چوبهاى بى ارزشى كه نام مقدس «خدا» بر آن گذارده بودند، سجده مى نمودند، پيوندهاى خويشاوندى گسسته، و خونريزى را مباح مى دانستند. اين وضع پيش از طلوع اسلام بود.
ولى ببينيم چگونه بعد از آن ورق برگشت و در سايه اسلام، خدا آنها را متحد ساخت و پيوند اتحادشان را با «توحيد» محكم نمود. هماى رحمت الهى بال وپر بر سر آنان گشود و چشمه هاى نعمت خدا بر آنها ريزش كرد.
يك حكومت مقتدر و توانا بر آنان پرتو افكند و در سايه اين حكومت همه چيزشان سر و سامان يافت. آنها كه ديروز آنچنان ناتوان و خوار بودند امروز بر جهانيان حكومت مى كردند، كسانى كه ديروز حكمران آنها بودند امروز فرمانبردار آنها شدند، آنها كه در گذشته مقدارشان را تعيين مى كردند امروز سر بر فرمان آنها گذاردند.
آرى آنها اين افتخارات را در سايه اتحاد و برادرى صادقانه پيدا كردند، واقعاً متحد شدند و به راستى دست برادرى به هم دادند، مصالح آنها همه يكى بود و تصميمشان يكى و هر مسلمانى از حدّاكثر حمايت و كمك برادران مسلمان خود برخوردار بود.
ولى امروز مى بينيم بار ديگر به قهقرا برگشته اند، و بدبختيها از نو آغاز شده، كار به جايى رسيده كه مسلمانان از نزديكترين برادران خود جز كارشكنى و تهمت چيزى نمى بينند و جز خرابكارى از همديگر انتظارى ندارند. حتى وحشت و ترس او از برادر مسلمانش كمتر از ترس از كفار و دشمنان نيست!
با اين حال چگونه مى توان انتظار پيروزى و عظمت داشت؟
محال است مسلمانان بدون اتحاد روى سعادت را ببينند، همان طور كه محال است بدون كمك و مساعدت، با يكديگر متحد شوند.
ولى مسلمانان بايد بدانند آن اتحاد و صميميت نياكان خود را با الفاظ زيبا و عبارات دل انگيز و سخنرانيها و مقالات آتشين و جار و جنجال در روزنامه ها نمى توانند به دست آورند، و اگر چنين تصور كنند سخت در اشتباهند!
«اتحاد» يك مشت الفاظ بى معنا و عبارات فصيح و بليغ ـ هر قدر هم عالى و دلنشين باشد ـ نيست، روح اتحاد، همان حُسن نيّت و تصميمى است كه از قلب پاك سرچشمه مى گيرد و فعاليتهاى مستمر همراه با پى گيرى به دنبال آن مى باشد.
اتحاد يك سلسله صفات عالى درونى و اعمال و بركات است، فضايل و سجايايى كه در اعماق روح ريشه دوانيده، و سراسر وجود انسان را در بر گرفته باشد. اتحاد يك رشته اخلاق و عواطف عالى انسانى است. اتحاد اين است كه مسلمانان در منافع با يكديگر شريك باشند و اصول عدالت و انصاف را در حق يكديگر رعايت كنند.
مثلا اگر در يكى از كشورهاى اسلامى همچون سوريه يا عراق دو طايفه يا بيشتر از مسلمانان باشند بايد بر خود واجب بدانند مانند دو برادر كه خانه يا املاكى از پدر به ارث برده اند رفتار نمايند، حقوق يكديگر را طبق اصول عدالت بدون اينكه هيچكدام قصد تجاوز يا بخل نسبت به ديگرى داشته باشند ادا كنند «(وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ); و كسانى كه از بخل و حرص نفس خويش باز داشته شده اند رستگارانند».(1)
▲كوتاه كردن دست هاى آلوده
اشتباه نشود معناى اتحاد اين نيست كه يك دسته، حقوق دسته ديگر را زير پا بگذارد و آن دسته هم در برابر اين ظلم خاموش بنشيند. اين از انصاف دور است كه اگر مظلومى مطالبه حق خود كند و تقاضاى اجراى اصول عدالت نمايد به او گفته شود تو دارى تفرقه اندازى مى كنى!
در چنين موردى وظيفه ديگران اين است كه ادعاى او را مورد بررسى قرار دهند، اگر راست مى گويد به يارى او بشتابند و اگر خلاف مى گويد او را به اشتباه خود واقف ساخته، و قانع كنند، و اگر در طريق اشتباه خود اصرار مىورزند از طريق نصيحت دوستانه و «مجادله نيكو» آن طور كه يك رفيق مهربان درباره دوست خود انجام مى دهد، او را متوجه سازند; نه اينكه فحش و دشنام به هم بگويند و نسبتهاى ناروا به يكديگر بدهند، و آتش عداوت و دشمنى را ميان خود برافروزند. همان آتشى كه هر دو طرف، هيزم آن خواهند بود و در آن خواهند سوخت; و در نتيجه بيگانگان، آنها را همچون لقمه چرب و شيرينى بلعيده و يا همچون غنيمت بى دردسرى به چپاول خواهند پرداخت!
امروز همه مسلمانان ـ حتى افراد گنگ و كر! ـ مى دانند كه در هر منطقه اى از مناطق اسلامى يكى از اژدِهاهاى استعمار غربى دهان باز كرده كه آن منطقه و آنچه در آن است را بلعد، آيا احساس همين موضوع، براى اتحاد مسلمين، و بر افروختن شعله هاى غيرت و حماسه در كانون دلهاى آنها كافى نيست؟
آيا شدت آن همه دردها، نبايد آنها را به سوى اتحاد و از بين بردن كينه ها و حسدها دعوت كند؟ از قديم گفته اند: «عِنْدَ الشَّدائِدِ تَذْهَبُ الأَحْقادُ; هنگام هجوم مشكلات كينه ها فراموش مى شود!».
چگونه ممكن است مسلمانى به فكر استعمار و استثمار برادر مسلمان خود بيافتد، مگر هر دو از همان روزهاى نخست كه نياكان آنها در اين سرزمينها مى زيستند با يكديگر شريك نبوده اند؟
آيا اين همه مصيبت و بلا كه همچون صاعقه، از طرف دشمنان بر سر آنها مى بارد كافى نيست كه آنها را به اجراى اصول عدالت و مساوات و انصاف در حق يكديگر وا دارد؟
گرچه به مشاهده اين مناظر تأسف بار نزديك است از رسيدن به آن هدف مقدس و چيدن ثمره لذت بخش اتحاد مأيوس شويم، زيرا مى بينيم سخنان مصلحين و عالمان خيرخواه اسلامى كمتر در دلها اثر مى كند.
اگر در سخنرانيها و خطابه هايى كه ما در اين زمينه ايراد كرده ايم و بعداً چاپ و منتشر شده است دقت شود اين حقيقت آشكار مى گردد كه ما از هر گونه كوششى براى رسيدن به اين مقصد بزرگ كوتاهى نكرده ايم ولى بدبختانه مى بينيم روز به روز شكاف و جدايى ميان مسلمانان بيشتر مى گردد، گويا به عكس، ما آنها را به دشمنى و اختلاف دعوت كرده ايم.
چرا مأيوس نشويم؟ با اينكه به چشم خود كسانى را مشاهده مى كنيم كه عملا براى دامن زدن به آتش اختلاف و ايجاد شكاف هر چه بيشتر نهايت كوشش را دارند.
افرادى مانند «نشاشيبى» كه دست به انتشار كتابى به نام «الاسلام الصحيح»! زده است (و به راستى بعضى از اسم ها چقدر دروغ و بر خلاف حقيقت است). خلاصه اين كتاب و معناى اسلامِ صحيح از نظر «نشاشيبى» چيزى جز توهين و اسائه ادب نسبت به مقام مقدس اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام) يعنى حضرت على و فاطمه و حسن و حسين(عليهم السلام) و انكار هر گونه فضيلت و منقبتى كه در آيات و روايات درباره آنها وارد شده نيست.
مثلا آيه تطهير «(إِنَّمَا يُرِيدُ اللهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً); خداوند فقط مى خواهد پليدى (گناه) را از شما اهل بيت دور كند و كاملا شما را پاك سازد»(1)، به عقيده او منحصر به زنان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)مخصوصاً «عايشه» مى باشد، بلكه به عقيده او اهل بيت(عليهم السلام) كسى جز عايشه نيست! اما پاره تن پيامبر فاطمه(عليها السلام)را به طور قطع و يقين از اهل بيت(عليهم السلام)خارج مى داند! راستى چه فهم عالى و ذوق و انصاف بى نظيرى!(2)
همچنين آيه «مباهله» و آيه «قربى» هيچ كدام به عقيده نشاشيبى در حق اهل بيت پيامبر(عليهم السلام) وارد نشده!(3) و تمام رواياتى كه در فضايل آنها از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده دروغ و باطل است حتى رواياتى كه در كتابهاى صحاح اهل سنّت مى باشد!!(4)
البته نشاشيبى تنها نيست و پيش از او نيز «نصولى» و «حسان» و امثال آنها همين روش را دنبال كرده اند.
با اين حال آيا مى توان اميدوار بود كه وضع كنونى مسلمين اصلاح پذيرد و اين پراكندگى و نفاق جاى خود را به اتحاد و صميميت دهد؟ آيا با اين اوضاع ما حق نداريم مأيوس شويم؟
آيا نشاشيبى و رفقاى او كه نسبت به شيعه و ائمه(عليهم السلام) بدگويى مى كنند نمى دانند كه اين عمل سبب مى شود يكى از نويسندگان شيعه نيز برخيزد و مقابله به مثل كند ولبه تيز حملات خود را متوجه خلفاى راشدين و اهل سنّت نمايد و ضرب المثل معروف عرب را تكرار كند: «إنّ بْنِي عَمِّكَ فِيهِمْ رِمَاح; پسر عموهاى تو هم نيزه دارند!».
و به همين ترتيب اين رشته ادامه يافته و هر يك از طرفين، ديگرى را به باد ناسزا بگيرد. آيا جز اين نتيجه اى خواهد داشت؟
عقلا و متفكران دو طرف بايد درست بينديشند و ببينند كه سرنوشت مسلمانان در كنار اين پرتگاه خطرناك به كجا خواهد كشيد و چه سودى از اين كار خواهند برد.
مگر گناه شيعه چيست؟ آيا آنها گناهى جز دوستى و ولايت اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام)خود دارند؟!
▲نبايد مأيوس بود
ولى با اين همه باز نبايد از رحمت خدا، از الطاف خاصى كه او نسبت به دين و آيين خود دارد مأيوس شد.
باشد كه خدا مردان غيور و دلسوز و با همت از عقلاى طرفين را برانگيزد تا آن دستهايى را كه با نشر اين گونه نوشته هاى آلوده و مسمومى كه روح اسلام را مى كشد، آتش اختلاف را دامن مى زنند ـ هم از ناحيه ما و هم از ناحيه آنها ـ كوتاه كنند.
ما به خاطر همين اميدوارى مختصر است كه موافقت به تجديد چاپ اين كتاب و ساير رساله هايى كه در اين زمينه است، نموديم. ما در اين نوشته ها به همه مسلمانان بيدار باش داده و از همه دعوت كرده ايم كه در راه اعاده اصول صميميت و برادرى و اتحاد در ميان فرق مسلمين بكوشند.(1)
ولى بايد توجه داشت كه اين موضوع دو شرط اساسى دارد:
شرط اوّل اين است كه باب «مجادلات مذهبى» به كلى بسته شود واگر كسى مايل بود درباره مذهب خود بحث نمايد طورى بحث كند كه برخورد به ديگران نداشته باشد و بوى بدگويى و توهين به ديگرى ندهد.
اما شرط دوم كه از نظر اهميّت شايد در درجه اوّل باشد اين است كه هر فرد مسلمانى محبّت ساير برادران مسلمانش را در كانون دل خويش پرورش دهد، و آنچه براى خود مى خواهد براى آنها نيز بخواهد. قلب خود را از هرگونه آلايش كينه و حسد پاك كند.
از صميم دل در اين راه بكوشد نه فقط به صرف گفتن و الفاظ فريبنده بى معنا كه معمولا به منظور حفظ منافع شخصى گفته مى شود و امروز در ميان ما رايج شده، قناعت جويد.
روشنتر بگوييم: اساس اتحاد و برادرى صحيحى كه اسلام آن را آورده ـ يا به تعبير ديگر، آن اسلام را آورده است ـ و تمام ملل مترقى جهان از آن پيروى مى كنند اين است كه هر فردى «مصلحت نوع» را عين «مصلحت فرد» بلكه مافوق آن بداند. گفتن اين سخن به زبان آسان است ولى از نظر عمل بسيار مشكل، بلكه شايد براى ما مسلمانان امروز از محالات باشد!
به خصوص در مورد پيروان مذاهب مختلف اسلامى نسبت به يكديگر كه همواره به چشم عداوت، به چشم يك دشمن خونخوار و بى رحم و مزاحم به هم نگاه مى كنند، و اگر احياناً اظهار دوستى و محبّت نمايند براى اين است كه يكديگر را فريب دهند و هنگام بروز حوادث يكديگر را تنها بگذارند.
يا به منظور سلب حق يكديگر و استعمار و استثمار برادران دينى خود دست به اين گونه تملقها و الفاظ رياكارانه مى زنند، و بدبختانه اين روحيه ناپسند چنان در ميان آنها رايج شده كه فرياد هيچ گوينده و پند و نصيحت هيچ واعظى در دل آنها اثر نمى گذارد!
گويا همه فراموش كرده اند، يا خود را به فراموشى مى زنند كه دشمن خطرناكى در كمين آنها نشسته و مى خواهد همه را محو و نابود كند، و به همين منظور بذر اختلاف و نفاق را در ميان آنها مى افشاند تا آنها را به جان يكديگر بيندازد.
او دامهاى خود را براى صيد مسلمانان آماده ساخته، دامهاى خطرناكى كه جز در پرتو اتّفاق و اتحاد جدى و عملى (نه با گفتار و سخن) نمى توانند از آن رهايى يابند.
ما معتقديم نخستين قدم براى تحقق بخشيدن به اين فكر ـ فكر اتحاد جدى ـ تشكيل كنگره هاى ساليانه ـ يا اقلا هر دو سال يك بار ـ است كه عقلا و علماى مسلمانان از تمام كشورهاى اسلامى در آن اجتماع كنند، نخست يكديگر را بشناسند و سپس درباره شئون مختلف جوامع اسلامى تبادل نظر و كنكاش نمايند.
و از اين واجبتر تشكيل كنگره زمامداران اسلامى است، (اگر زمامدار به معناى حقيقى داشته باشد!) تا به كمك يكديگر ـ درست مانند دو دست در يك بدن ـ به مبارزه در برابر خطراتى كه از هر سو آنها را احاطه نموده قيام كنند.
حوادثى كه بعد از جنگ جهانى دوم به وقوع پيوست درسهاى آموزنده و نكات محسوس و قابل توجهى به مسلمانان تعليم داد اگر چشم عبرت بينى در كار باشد.
سقوط كشور كهنسال «حبشه» به فاصله چند ماه در دامان بيگانگان براى بيدارى همه، كافى بود; از دست رفتن اين كشور اعلام خطرى به تمام مسلمانان جهان بود كه مراقب وضع آينده خود باشند. گرچه همه عاقبت اين اوضاع را به چشم خود مى بينند و مى دانند.
تصور مى كنيم همين اندازه كه گفتيم، براى ارشاد و اعلام خطر و بيدارباش كافى باشد.
در ضمن براى فايده بيشتر كوشش كرديم كه با تجديد نظر در چاپ گذشته، اين كتاب را به صورت كامل ترى درآوريم مباحث تازه اى كه براى تكميل اين بحثها لازم بود به آن افزوديم و براى اداى حق مطلب بعضى از فصول كتاب را شرح و بسط بيشترى داديم، و با اين همه نهايت سعى و كوشش به عمل آمد كه بحثها كاملا به صورت فشرده و كوتاه باشد و در هر بحث از نزديكترين راه براى رسيدن به مقصد استفاده شود تا مطالعه آن براى عموم طبقات آسان باشد.
مسلّماً در عصرى كه مردم آن عادت كرده اند راه هاى طولانى را كه در گذشته در چند ماه مى پيمودند، در عرض چند ساعت بپيمايند، همه چيز آن بايد به صورت سريع و مختصر انجام يابد حتى رساله و كتاب.
اما در عين حال من نمى توانم ادعا كنم كه حق همه مطالب را ادا نموده ام، و هيچ گونه قصورى از من سر نزده است، ولى همين قدر براى من كافى است كه «حسن نيّت» داشته ام و تا آنجا كه در قدرت دارم كوشيده ام، و بحمدلله اصل موضوع يك موضوع ابتكارى است كه با روش نوينى تعقيب شده.
فضلاى عصر ما و آيندگان، در صورتى كه صلاح بدانند مى توانند اين سلسله بحثها را توسعه دهند. از ما فتح باب و ارائه طريق صاف و روشن. خوشبختانه روش كتاب طورى است كه با زبان روز و مطابق اصول علم جديد نگاشته شده، و از يك اسلوب مؤثر و مفيد بدون اينكه كوچكترين خدشه اى به عواطف مذهبى ديگران وارد كند يا احساسات آنها را جريحه دار سازد، تعقيب گرديده، و در موارد لزوم اشارات كوتاهى به مدارك اصلى و پاره اى از دلايل نيز شده است.
وَمَا تَوْفِيقي إِلاَّ بِاللهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيهِ اُنيب!
محمّد حسين آل كاشف الغطا
15 ربيع الثانى 1355
▲سبب تأليف اين كتاب
دوسال پيش يكى از جوانان پرشور كه با يك هيأت علمى از طرف دولت «عراق» براى تحصيل در «دارالعلوم العليا» به «مصر» فرستاده شده بود ضمن نامه مشروحى به من نوشت:
«... من با بعضى از دانشمندان و علماى بزرگ دانشگاه «الازهر» رفت و آمد دارم و گاه و بى گاه سخن از «نجف اشرف» و علما و دانشمندان آن و نوع تحصيل در اين مركز بزرگ علمى و چگونگى شركت دانشجويان دينى از نقاط مختلف در آن به ميان مى آيد.
من مشاهده مى كنم كه «علماى الازهر» اهميّت فوق العاده اى براى «علماى نجف» قايل هستند و افكار بلندشان را مى ستايند; ولى غالباً به دنبال مدح و تمجيد اين جمله را اضافه مى كنند: «اما... متأسّفانه شيعه هستند!».
اين جوان سپس مى نويسد:
«من از اين گفتار بسيار تعجب مى كردم و مى گفتم: مگر شيعه بودن گناه است؟ مگر شيعه ها يكى از مذاهب مسلمانان نيستند؟!».
ولى آنها در جواب، مطالبى مى گويند كه با كمال تأسف خلاصه اش اين مى شود:
«نخير، شيعه ها مسلمان نيستند، و مذهب تشيّع از اسلام جداست; اصلا سزاوار نيست دين ومذهب شناخته شود، اين آيينى است كه «ايرانيان»
آن را اختراع كرده اند، يك موضوع سياسى است كه براى واژگون كردن حكومت «بنى اميّه» و مستقل ساختن «حكومت عباسى» به وجود آمد و كمترين ارتباطى با اديان آسمانى ندارد!!».
اين جوان سپس اضافه مى كند:
«وهمان طور كه حضرتعالى مى دانيد من جوان كم سنى هستم و از اصول پيدايش مذاهب و فلسفه به وجود آمدن و پيشرفت آنها اطلاعى ندارم و من نمى دانم اين مذاهب از كجا به وجود آمده اند و چگونه انتشار يافته اند؟
من از گفتگوهايى كه اين شخصيت هاى برجسته، كه از دانشمندان بزرگ اهل سنّت محسوب مى شوند، درباره مذهب تشيّع انجام مى دهند به ترديد افتاده ام و نزديك است راستى در مسلمان بودن اين گروه ترديد كنم تا چه رسد درست بودن مذهب آنها!...».
سپس از من تقاضا كرده كه روح مطلب و عين حقيقت را براى او در اين زمينه بيان كنم شايد آتش شك و ترديد او با آب يقين و اطمينان خاموش گردد و از اين سرگردانى نجات يابد.
او مى نويسد:
«اگر مرا از اين سرگردانى نجات ندهيد مسئوليت لغزش يا گمراهى من مستقيماً متوجه شماست»!
من در پاسخ او تا آنجا كه از طريق مكاتبه ممكن بود و با افكار آن جوان مطابق بود مطالبى نوشتم، مطالبى كه اميد مى رفت در سايه آن كابوس شك و ترديد را از دل او دور سازد.
ولى بيش از آنچه آن جوان به شك و ترديد افتاده بود من به تعجب افتادم.
من هنوز نمى توانستم اين موضوع را باور كنم.
فكر مى كردم چگونه ممكن است علما و دانشمندان شهرهايى كه در طليعه بلاد علمى اسلامى قرار دارند و نه تنها مورد توجه «عربها» بلكه تمام «مسلمانان جهان» مى باشند، اين چنين در روشن ساختن حقايق و دريدن پرده هاى دروغ كه غالباً مولود اغراض شخصى و هوا و هوسها بوده و يا از اعتماد به مطالب ساختگى افراد نادان سرچشمه گرفته است، گرفتار بى خبرى شوند؟
نه، من هرگز نمى توانستم گفتار آن جوان را باور كنم تا اينكه در همان ايّام، كتاب نويسنده معروف «احمد امين» به نام «فجرالاسلام»، به دستم رسيد.
در خلال مطالعه اين كتاب به بحثى كه درباره شيعه كرده بود رسيدم ديدم چنان با بى خبرى بحث كرده كه بالاتر از آن قابل تصور نيست.
اگر كسى امروز در دور افتاده ترين نقاط «چين» باشد و درباره شيعه «چنين مطالبى» بنويسد مسلّماً معذور نيست، و در خور هرگونه سرزنش مى باشد، و همين موضوع مدرك روشنى بر صدق گفتار من، به دستم داد.
* * *
من پيش خود فكر مى كردم هنگامى كه يك نويسنده معروف كتابى مى نويسد و مى خواهد آن را در ميان جمعيّتى كه خداوند صريحاً در قرآن مجيد آنها را برادر يكديگر معرفى كرده، منتشر سازد، و در حالى كه اطلاع از وضع اين جمعيّت براى او بسيار سهل و آسان بوده است، با اين همه آن طور دروغ پردازى مى كند و تهمت و افترا بر اين گروه مى بندد; ديگر چه انتظارى از توده مردم و افراد ناآگاه مى توان داشت؟!
با اينكه هر انسان با شعورى مى داند امروز تا چه اندازه ما نيازمند به تحكيم پيوندهاى محبّت و دوستى و اتحاد هستيم.
مسلمانان جهان نمى توانند بدون حفظ اصول اتحاد و همبستگى به زندگى خود ادامه دهند، نه «زندگى» آبرومندى خواهند داشت و نه «مرگ با شرافتى»!
راستى اگر مسلمانان حقيقت مذهب شيعه را در مى يافتند و منصفانه درباره برادران خود قضاوت مى كردند اين گونه نشريات آلوده و مسموم را كه بذر نفاق و دشمنى در ميان مسلمانان مى افشاند و بزرگترين اسلحه به دست استعمارگران و آنهايى كه با تمام مذاهب دشمنى دارند، مى دهد، نابود مى ساختند.
آيا اين سخن «احمد امين»(1) كه مى گويد: «تشيّع هميشه پناهگاهى بوده براى كسانى كه مى خواسته اند اسلام را نابود كنند»!(2) آتش كينه و عداوت را در قلوب عموم شيعيان جهان روشن نمى سازد؟
او اين گفتار بى اساس را مى نويسد در حالى كه مى داند سيل انتقاد به دنبال او سرازير مى گردد، و با اين كار احساسات ميليونها جمعيّت كه گروه بزرگى از مسلمانان را تشكيل مى دهند جريحه دار مى سازد.
از اتفاقات عجيب اينكه همين آقاى «احمد امين» در سال گذشته (1349 هجرى) پس از انتشار كتاب مزبور و اطلاع بسيارى از دانشمندان نجف از آن به اتّفاق هيأتى از دانشمندان و دانشجويان مصرى كه در حدود 30 نفر بودند به نجف اشرف شهر علم و دانش، آمد و به زيارت باب مدينة العلم (آستان مقدس اميرمؤمنان على(عليه السلام)) مشرف گرديد. او به اتّفاق دوستانش در يكى از شبهاى ماه مبارك رمضان به ديدن ما آمد، مجلس پر جمعيّتى بود و مقدارى از شب را با ما گذارندند.
من او را با ملايمت سرزنش كردم، ولى نمى خواستم همه گفتنى ها را بگويم بلكه با الهام گرفتن از قرآن مجيد: «(وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً ... وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَاماً); و هنگامى كه جاهلان آنها را مخاطب سازند (و سخنان نابخردانه گويند،) به آنها سلام مى گويند... و هنگامى كه با لغو و بيهودگى برخورد كنند بزرگوارانه از آن مى گذرند»(3)، از خيلى مطالب صرف نظر نمودم.
آخرين عذر او اين بود كه اطلاع و مدارك كافى درباره شيعه نداشته است! من گفتم اين سخن صحيح نيست، كسى كه مى خواهد درباره موضوعى كتاب بنويسد بايد قبل از هر چيز مدارك و لوازم كار را به طور كامل آماده سازد و در اطراف آن بررسى تمام بنمايد، بدون اين جايز نيست پيرامون آن موضوع بگردد.
نمى دانم چرا كتابخانه هاى شيعه ـ و از جمله همين كتابخانه ما كه در حدود پنج هزار جلد كتاب دارد ـ اكثر كتابهاى آن از دانشمندان اهل سنّت است با اينكه در شهرى مانند «نجف» قرار گرفته كه از هر جهت جز از نظر علم و فضيلت، يك شهر فقير محسوب مى شود، ولى كتابخانه هاى قاهره با آن همه عظمت و موقعيت، از كتابهاى شيعه، جز به مقدار كمى، خالى است!(4)
آرى، آنها هيچ اطلاعى درباره «شيعه» ندارند، اما همه چيز هم درباره آنها مى نويسند! و از اين عجيب تر و زننده تر اينكه عدّه اى اهل سنّت عراق، با آن همه نزديكى و هم جوارى نيز از وضع شيعه بى خبرند!
▲وحشى هاى بيابان!
چند ماه قبل يكى از جوانان مهذب از يك خانواده بزرگ شيعه از «بغداد» براى من نوشت در سفرى كه به استان «دليم» استانى كه متصل به استان بغداد است. و اكثر اهالى آن اهل سنّت هستند نموده در جلسات آنها شركت مى كرده، آنها از سخنان و ادب و حسن مجلس اين جوان لذت مى برند و ابراز خوشوقتى مى كنند، اما همين كه متوجه مى شوند كه او شيعه است، ضمن اظهار تعجب مى گويند: ما گمان نمى كرديم در ميان اين جمعيّت اخلاق و ادبى وجود داشته باشد تا چه رسد به علم و دانش و دين! ما آنها را يك مشت وحشى هاى بيابان و صحرا مى پنداشتيم!!
اين جوان كوشش داشت كه با سرزنشهاى تند خود عواطف مرا برانگيزد و با خواهشهاى مكرر مرا وادار به نوشتن رساله مختصرى درباره شيعه، به منظور نشر در ميان اين گونه افراد بى خبر بنمايد، تا آنها هر چند به مقدار كمى با عقايد و افكار و اوضاع شيعه آشنا شوند.
مدتى بعد اين جوان به منظور ييلاق به «سوريه» رفته بود و از آنجا به مصر، او پس از بررسى و مطالعه در حالات مسلمانان آن نقاط به من نوشت:
«طرز قضاوت اهالى مصر درباره شيعه همان طرز قضاوت اهالى استان «دليم» است كه به شما اطلاع دادم و جريان، عين همان جريان مى باشد»!
سپس اضافه كرده بود:
«آيا موقع آن نرسيده كه به وعده خود وفا كنيد و به اين وظيفه واجب كه بر دوش شماست قيام نماييد؟ زيرا قيافه شيعه در نظر آنها به بدترين صورت ممكن مجسم شده است»...
و بحثهاى ديگرى نيز در اين زمينه نگاشته، و اگر چه مشروح و مفصل نوشته بود ولى همه عين حقيقت بود.
▲بيش از اين سكوت روا نبود
اين امور و جريانات زياد ديگرى مانند آن كه در روزنامه هاى مصر و سوريه و امثال آنها مى بينيم و مقالات مسمومى كه گاه و بى گاه در اين زمينه منتشر مى شود، و هر گونه تهمت و افترايى نسبت به شيعه مى بندند، در حالى كه آنها از تمام اتهامات ـ مانند يوسف و برادرش ـ پاك و مبرا هستند، ولى بدبختانه درد «نادانى و تعصب» درد بى درمانى است كه اطبا را نيز خسته كرده است!
آرى به دنبال اين جريانات فكر كردم نهايت ظلم و بى انصافى است كه بيش از اين سكوت كنم، نه از اين جهت كه ظلم و ستمى بر شيعه باشد و بخواهم در برابر سيل اين تهمتها از آنها دفاع كنم، بلكه از اين نظر كه بالاترين و مهمترين هدف همان است كه پرده هاى نادانى را از برابر چشم عموم مسلمانان جهان كنار بزنيم، تا افراد منصف، در افكار خود تجديد نظر كرده راه اعتدال پيش گيرند، و نسبت به افراد لجوج و معاند نيز اتمام حجت شود، و جاى سرزنش و ملامت در مورد علما و دانشمندان شيعه باقى نماند كه چرا آنها در معرفى مذهب خود كوتاهى كرده اند.
و از اين رو اميد مى رود در سايه اين بحثها پيوندهاى محبّت و دوستى در ميان مسلمانان محكم گردد و آثار خصومت و دشمنى برچيده شود، زيرا هر انسانى مخصوصاً در عصر ما درك مى كند كه اتحاد و رفع اختلاف يكى از لازمترين امورى است كه بشر در ادامه زندگى اجتماعى به آن نيازمند مى باشد.
شايد نويسنده كتاب «فجرالاسلام» كه انبوه ابرهاى متراكم ظلم و تاريكى او را از هر سو احاطه كرده است ديگر درباره شيعه ننويسد:
«وَالْحَقِّ أنّ التشَيُّعَ مَأوى يَلْجَأُ إلَيْهِ كُلُّ مَنْ أرادَ هَدْمَ الإسْلامِ لِعَداوَة أو حِقْد، وَ مَنْ يُريدُ إدْخاَلَ تَعالِيمِ آبائِهِ مِنْ يَهودِيّة وَنَصْرانِيَّة وَ زَرادَشْتِيَّة»!(1)
يعنى: «حق اين است كه آيين تشيّع پناهگاهى است كه هر كس مى خواهد اساس اسلام را بر اثر عداوت يا حسد درهم بكوبد به آن پناه مى برد، همچنين كسانى كه مى خواهند تعليمات پدران يهودى يا نصرانى يا زرتشتى خود را وارد اسلام كنند، اغراض شوم خود را در پناه آيين تشيّع انجام مى دهند»!.
تا آنجا كه مى گويد:
«آثار يهوديت در تشيّع به صورت اعتقاد به «رجعت» و بازگشت امامان، خودنمايى كرده است! شيعه مى گويد: آتش دوزخ بر همه شيعيان ـ جز افراد كمى ـ حرام است، اين سخن درست مانند ادعاى يهود است كه مى گفتند: «(لَنْ تَمَسَّنَا النَّارُ إِلاَّ أَيَّاماً مَعْدُودَةً); هرگز آتش دوزخ جز چند روزى معدودى به ما نخواهد رسيد».(2)
آثار نصرانيّت نيز در تشيّع در اين جمله ظاهر شده است كه مى گويند: «نسبت امام به خدا مانند نسبت مسيح است به او»! و نيز مى گويند: «لاهوت (عالم ماوراى طبيعت) با ناسوت (عالم طبيعت) در وجود امام بايكديگر متحد شده و به هم پيوسته است، و سلسله نبوّت و رسالت هرگز قطع نمى شود و در روى زمين خواهد بود، هر كس با لاهوت متحد باشد پيامبر است»!
«عقيده به تناسخ ارواح(3)، تجسم خدا(4)، حلول(5)ومانندآن ازعقايد برهمائيها(6)و فلاسفه و مجوسيهاى پيش از اسلام همه در زير نقاب تشيّع و با استفاده از اين عنوان در محيط هاى اسلامى ظهور كرده است!!...».
اين بود قسمتى از سخنان احمد امين در كتاب فجر الاسلام.
البتّه اگر ملاحظه حفظ وحدت مسلمين و ترس از گل آلود شدن چشمه صاف محبّت و برافروختن آتش كينه و دشمنى نبود و گفتار ما مشمول جمله حكيمانه «لاَ تَنْهَ عَنْ خُلُق وَتَأْتِي مِثْلَهُ; رطب خورده منع رطب چون كند!؟» نمى شد به احمد امين ثابت مى كرديم چه كسانى مى خواهند اساس اسلام را در هم بكوبند و اتحاد مسلمين را با عوامل ايجاد تفرقه و نفاق برهم بزنند و سيادت و عظمت آنها را بر باد دهند؟
▲آيا مى خواهند اسلام را در هم بكوبند؟
ولى... ولى ما مى خواهيم از اين نويسنده بپرسيم:
كدام يك از طبقات شيعه مى خواسته اند اساس اسلام را درهم بكوبند؟
آيا طبقه اوّل شيعه كه از شخصيت هاى برجسته اصحاب پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بودند مانند:
سلمان فارسى، ابوذر، مقداد، عمار، خزيمه ذى الشهادتين، ابى التيهان، حذيفة اليمان، زبير، فضل بن عباس، عبدالله بن عباس دانشمند معروف، برادر فضل بن عباس، هاشم بن عتبة المرقال، ابى ايوب انصارى، ابان بن سعيد بن عاص برادرش خالد بن سعيد كه هر دو از طايفه بنى اميّه هستند! ابى بن كعب، بزرگ قاريان قرآن، انس بن حرث بن نبيه، كه از پيامبر(صلى الله عليه وآله) شنيده بود: فرزندم حسين(عليه السلام) را در زمينى به نام كربلا شهيد مى كنند، هر كدام از شما حاضر بوديد در يارى او كوتاهى نكنيد، و لذا او در ركاب پيشواى جانبازان راه حق حسين(عليه السلام)بود و شربت شهادت نوشيد.
براى اطلاع بيشتر به كتابهاى «اصابه»(1) و «استيعاب»(2) كه از مطمئن ترين كتابهايى است كه دانشمندان اهل سنّت درباره تراجم صحابه حضرت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)نوشته اند، مراجعه كنيد.
اگر بخواهيم افراد شيعه را كه جزء اصحاب پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بودند يك يك بشماريم و درباره اثبات تشيّع آنها بحث كنيم قطعاً نيازمند به تأليف كتابى بزرگ خواهيم شد، ولى خوشبختانه دانشمندان شيعه اين وظيفه را از دوش ما برداشته و كتابهاى نفيسى در اين زمينه تأليف كرده اند، مانند كتاب «الدّرجات الرفيعة(3) فى طبقات الشيعة»(4) تأليف مرحوم سيّد على خان (نويسنده كتاب «سُلافه» و كتابهاى پرارزش ديگرى مانند «طراز اللغه»(5) كه يكى از بهترين كتاب هايى است كه در موضوع لغت عربى نگاشته شده است).
با اينكه مرحوم سيّد على خان در طبقات شيعه تنها صحابه مشهور پيغمبر(صلى الله عليه وآله)را ـ گذشته از بنى هاشم مانند حمزه، جعفر، عقيل و امثال آنان ـ نام برده، بيشتر آنهايى را كه ما ذكر كرديم، در كتاب خود آورده است، به علاوه:
عثمان بن حنيف، سهل بن حنيف، ابوسعيد خدرى، قيس بن سعد بن عباده، كه پدرش رييس طايفه انصار بود.
بريد، براء بن مالك، خباب بن ارت، رفاعة بن مالك انصارى، ابوالطفيل عامر بن وائله، هند بن ابى هاله، جعدة بن هبيره مخزومى، ام هانى، بلال بن رباح مؤذن پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)
غالب اينها كسانى هستند كه او در كتاب خود نام برده است.
ولى به خاطرم مى آيد كه اسامى تمام كسانى كه در كتابهاى تراجم صحابه، مانند «اصابه» و «اسدالغابه» و «استيعاب» و امثال آنها جزء «صحابه شيعه» شمرده شده اند جمع آورى نمودم، در حدود «سيصد نفر» از اصحاب با فضيلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)بودند كه همه از شيعيان و ياران خاص على(عليه السلام)محسوب مى شوند، شايد اگر كسى بيش از اين تتبع و بررسى نمايد دسترسى به افراد بيشترى پيدا كند.
ما نمى دانيم آيا اين دسته از بزرگانِ ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى خواستند اساس اسلام را در هم بكوبند؟ و يا شخص امام امير مؤمنان على(عليه السلام) كه همه اعتراف دارند اگر فداكاريها و جانبازيهاى او در ميدانهاى «بدر» و «احد» و «احزاب» و مانند آن نبود هرگز شاخه هاى درخت اسلام سبز و بارور نمى شد و اين كاخ با عظمت برپا نمى گرديد.
تا آنجا كه در حق فداكاريهاى بى خطير او گفته اند:
بَنى الدّينَ فَاسْتَقامَ وَلَو لاَ *** ضَرْبُ مَاضِيهِ مَا اسْتَقَامَ البِنَاءُ!
يعنى: اساس كاخ اسلام را گذارد و برپا ساخت ـ و اگر شمشير او نبود اين كاخ رفيع برپا نمى شد!
آرى اگر فداكاريهاى او بعد از هجرت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و قبل از هجرت نبود و همچنين حمايت و پشتيبانى كامل ابوطالب پدر بزرگوارش از پيغمبر در مكه نبود طايفه قريش و گرگان درنده عرب، آيين اسلام را در نطفه خفه كرده بودند و امروز اثرى از آن ديده نمى شد.
اما مسلمانان حق شناس! پاداش عجيبى به «ابوطالب» در برابر آن همه جانفشانى دادند، و آن اين بود كه گفته اند ابوطالب هرگز ايمان نياورد و كافر از دنيا رفت!(6)
در حالى كه ابوسفيان، آن آتش افروز جنگ، همان مردى كه محرك و گرداننده اصلى تشكيلات دشمنان پيامبر(صلى الله عليه وآله) در تمام جنگهاى ضد اسلامى بود، و هنگامى كه در برابر ارتش نيرومند اسلام زانو زد، از روى اكراه و كمال بى ميلى اظهار اسلام و ايمان نمود و با اين حال هيچ گاه از اظهار كفر و عداوت نسبت به اسلام خوددارى نمى كرد، و هم او بود كه هنگام انتقال خلافت به بنى اميّه (از زمان عثمان به بعد) گفت: «تَلَقَّفُوها يا بَني اُمَيَّةَ تَلَقُّفَ الْكُرَةِ، فَوَ الَّذِي يَحْلِفُ بِهِ أبوسُفْيان ما مِن جَنَّة وَلانار; اى بنى اميّه! خلافت را همچون يك «گوى» برباييد قسم به آن چيز كه ابوسفيان به آن سوگند ياد مى كند نه بهشتى دركار است و نه دوزخى!!».
آرى اين ابوسفيان (با اين همه سوابق و لواحق!) به عقيده آنها مسلمان از دنيا رفته است ولى حامى اسلام ابوطالب كافر و غير مسلمان!
با اينكه كمترين اعتراف ابوطالب درباره اسلام اين است:
وَلَقَدْ عَلِمْتُ بِأَنَّ دِينَ مُحَمَّد *** مِنْ خَيْرِ أدْيَانِ الْبَرِيَّةِ دِيْنا!(7)
يعنى: به طور قطع دانستم كه آيين محمّد(صلى الله عليه وآله) بهترين آيين هاى مردم دنياست.
آيا ابوطالب آنچنان مرد ضعيف الاراده و كم فكرى است كه يقيناً بداند آيين و دين پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله)بهترين آيين هاست و در عين حال از آن پيروى نكند واز مردم بترسد؟! نه، هرگز. مگر او سيدالبطحا و بزرگ مردم مكّه نبود؟
از داستان ابوطالب و ايمان او بگذريم و به اصل گفتار، يعنى موضوع كسانى كه مى خواستند اساس اسلام را درهم بكوبند! برگرديم:
آيا اين اصحاب با فضيلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مى خواستند اساس اسلام را در هم بكوبند يا طبقه اى كه بعد از آنها روى كار آمدند يعنى طبقه «تابعين»(8) و افراد با ايمان و باشخصيتى مانند:
احنف بن قيس، سويد بن غفله، عطيه عوفى، حكم بن عتيبه، سالم بن ابى جعد، حسن بن صالح، سعيد بن جبير، سعيد بن مسيب، اصبغ بن نباته، سليمان بن مهران اعمش، يحيى بن يعمر عدوانى (معاصر حجاج(9)) و مانند آنها كه اگر بخواهيم اسامى همه را با ادلّه تشيّع آنها ذكر كنيم سخن به درازا مى كشد.
▲بنيان گذاران علوم اسلامى
آيا اين دسته از تابعين معروف كه همه شيعه بودند مى خواستند اساس اسلام را در هم بكوبند يا دسته ديگرى از تابعين و طبقه اى كه بعد از تابعين روى كار آمدند. همان مردان بزرگى كه طراح علوم اسلامى بودند و با همت و سعى و كوشش پيگير خود علوم مختلف را پايه گذارى كردند مانند:
ابوالاسود دوئلى مؤسس علم «نحو»(1)، خليل بن احمد فراهيدى مؤسس علم «لغت و عروض»(2)، ابومسلم معاذ بن مسلم هراء مؤسس علم «صرف». او همان كسى است كه «سيوطى» در جلد دوم «المزهر»(3) و بعضى ديگر(4) به شيعه بودنش صريحاً اعتراف كرده اند.
يعقوب بن سكيت استاد و پيشواى «ادبيات عربى»
همچنين بنيان گذاران تفسير مانند: عبدالله بن عباس دانشمند معروف اسلامى كه در طليعه مفسّران اسلام قرار دارد و تشيّع او مانند روز روشن است. جابر بن عبدالله انصارى، ابى بن كعب، سعيد بن جبير، سعيد بن مسيب، و محمد بن عمرو واقدى، او نخستين كسى است كه به اعتراف «ابن نديم» و عدّه اى ديگر علوم قرآن را جمع آورى كرد و از شيعيان على(عليه السلام) بود، نام كتاب تفسير او «الرغيب» است.
همچنين بنيان گذار علم «حديث» يعنى: ابو رافع (خادم پيامبر) صاحب كتاب «الاحكام والسنن والقضايا» كه از دوستان خاص امير مؤمنان على(عليه السلام) و سرپرست بيت المال آن حضرت در كوفه بود.
بعد از ابو رافع پسرانش على بن ابى رافع(5) منشى مخصوص على(عليه السلام) و عبيد الله بن ابى رافع به دنبال پدر، قدم برداشتند و خدمات او را تكميل نمودند نفر اوّل پس از پدرش نخستين كسى است كه در علم فقه كتاب نوشته، و نفر دوم نخستين كسى است كه در علم تاريخ و ضبط حوادث و آثار اسلامى كتابى تأليف نموده است.(6)
***
همچنين مؤسسين علم «كلام و عقايد» همه شيعه بودند زيرا:
نخستين كسى كه در علم كلام و عقايد دست به تأليف زد ابوهاشم فرزند «محمد بن حنفيه» است كه كتاب جالبى در اين زمينه نوشته.
سپس عيسى بن روضه تابعى است كه تا زمان امام باقر(عليه السلام) زنده بود، و بر خلاف آنچه «سيوطى» تصور كرده، اين دو نفر دانشمند شيعه از واصل بن عطا و ابوحنيفه در علم كلام و عقايد پيش قدم تر بوده اند.
پس از اين دو دانشمند، شخصيتهاى برجسته اى از شيعه در اين ميدان قدم گذاشتند مانند:
قيس الماصر، محمّد بن على احول كه «ما» او را «مؤمن الطاق»(7) و مخالفين ما او را «شيطان الطاق» مى نامند، هشام بن الحكم، آل نوبخت(8)، كه خاندان شريف و دانشمندى بودند كه بيش از يكصدسال چراغ علم ودانش را فروزان نگاه داشته و تأليفات گرانبهايى مانند «فص الياقوت» و امثال آن از خود به يادگار گذاردند.
جمعى از اين بزرگان مانند «هشام بن حكم» و «محمّد بن على احول» و «قيس الماصر»، و همچنين شاگردان آنها مانند: «ابوجعفر بغدادى سكاك» و «ابو مالك الضحاك الحضرمى» و «هشام بن سالم» و «يونس بن يعقوب» و نظاير آنان. با منطق نافذ و نيرومند خود چنان دردسرى براى ملاحده (دانشمندان مادى) و دانشمندان ديگر مذاهب اسلامى فراهم مى كردند و آنها را مخصوصاً در مباحث مربوط به «توحيد» و «امامت» در تنگناى استدلالات كوبنده قرار داده، و در برابر منطق نيرومند خود عاجز و ناتوان مى ساختند.
به طورى كه اگر گفتگوها و مناظرات هر يك از اين بزرگان را (مخصوصاً هشام بن حكم) با دانشمندان ديگر در مسائل مختلف مذهبى كه متأسّفانه در كتابها پراكنده است جمع آورى كنيم، كتاب قابل توجهى را تشكيل خواهد داد.
همچنين اگر بخواهيم نام تمام فلاسفه شيعه و علماى كلام و دانشمندان عقايد آنها را شماره كنيم و فعاليتهاى علمى آنها را شرح دهيم چندين جلد كتاب را پرخواهد نمود.
اكنون از نويسنده «فجرالاسلام» مى پرسيم: آيا اين بزرگان مى خواستند اساس اسلام را در هم بكوبند يا مؤسسين علم تاريخ اسلام، همان بزرگ مردانى كه سيره پيامبر(صلى الله عليه وآله) و معجزات و غزوات و فضائل اخلاقى آن بزرگ پيشواى جهان اسلام را جمع آورى كردند و تصوير جالب و زنده اى از زندگى آن حضرت ترسيم نموده، و در اختيار مسلمانان گذاردند.
آيا مى دانيد نخستين كسى كه از دانشمندان اسلام دست به اين اقدام برجسته زد ابان بن عثمان الاحمر تابعى (متوفى 140) بود كه از اصحاب امام صادق(عليه السلام)محسوب مى شود، و بعد از او هشام بن محمد بن سائب كلبى و محمد بن اسحاق مطلبى و ابومخنف ازدى(9) روش آن دانشمند را دنبال كردند، و به طور كلى مى توان گفت تمام كسانى كه در اين فن كتابى نوشته اند از خرمن علم و دانش آنها بهره مند شده اند.
تمام اين دانشمندان كه پايه گذاران علم تاريخ اسلام و سيره پيامبر(صلى الله عليه وآله) بودند از بزرگان شيعه مى باشند و اين «قولى است كه جملگى برآنند».
بعد از اين طبقه كه مورخين بزرگ اسلام و شخصيتهاى برجسته اين فن روى كار آمدند آنها نيز همه از شيعه بودند مانند:
احمد بن محمد بن خالد برقى نويسنده كتاب «محاسن»
نصربن مزاحم منقرى
ابراهيم بن محمّد بن سعد ثقفى
عبدالعزيز الجلودى البصرى الامامى
احمد بن يعقوب معروف به «يعقوبى» كه تاريخ مشهور او هم در نجف اشرف و هم در اروپا به چاپ رسيده است.
محمّد بن زكريا
ابوعبدالله حاكم معروف به «ابن البيع»
مسعودى مؤلف شهير «مروج الذهب»
محمّدبن على بن طباطبا نويسنده كتاب «الآداب السلطانية»(1) و عدّه زيادى ديگر كه شمارش همه آنان كار مشكلى است.
▲شعر و بهترين شعراى اسلام
اكنون موضوع «شعر و بهترين شعراى اسلام» را مورد بررسى قرار مى دهيم، در اينجا نيز مى بينيم شعراى شيعه از همه ماهرتر و معروفترند و آثار شعرى آنها سرآمد آثار اسلامى محسوب مى گردد.
در حقيقت شعراى اسلام چند طبقه اند:
1. طبقه صحابه ـ بزرگان اين طبقه همه از شيعه هستند، در رديف اوّل نام نابغه جعدى(1) را بايد برد كه در جنگ صفين در ركاب امير مؤمنان على(عليه السلام) بود و رجزها و حماسه هاى پرهيجانى از خود در آن ميدان به يادگار گذارد.
همچنين عروة بن زيد كه او نيز در ركاب آن حضرت در صفين بود.(2)
لبيد بن ربيعه عامرى كه جمعى از بزرگان تصريح به شيعه بودن او كرده اند.(3)
ابوالطفيل عامر بن وائله، ابوالاسود دوئلى، كعب بن زهير صحاب قصيده معروف «بانت سعاد»، وبسيارى ديگر.
2. طبقه معاصر تابعين ـ مانند «فرزدق» و «كميت» و «كثير» و «سيّد حميرى» و«قيس بن ذريح» و مانند آنان.
3. طبقه بعد از آنان ـ كه در قرن دوم هجرى زيست مى كردند مانند دعبل خزاعى و ابونواس و ابوتمام و بحترى و عبدالسلام ديك الجن! و ابوالشيص و حسين بن ضحاك و بحترى و ابن الرومى و منصور النمرى و اشجع اسلمى و محمد بن وهيب و صريع الغوانى.
خلاصه اينكه غالب شعراى دولت عباسى در قرن دوم و سوم همه از شيعه بودند به جز مروان بن ابى حفصه و فرزندان او.
4. طبقه اى كه از آغاز قرن چهارم روى كار آمدند مانند متنبى غرب ابن هانى اندلسى و ابن تعاويذى و حسين بن حجاج صاحب المجنون و مهيار ديلمى و امير الشعراء و ابو فراس حمدانى كه درباره او گفته اند (شعر با او آغاز و با او پايان يافت)! و كشاجم و ناشىء صغير و ناشى كبير و ابوبكر خوارزمى و بديع همدانى و طغرائى و جعفر شمس الخلافه و سرى الرفاء و عمارة اليمينى و وداعى و خبزارزى و زاهى و ابن بسام بغدادى و سبط ابن تعاويذى و سلامى و نامى.
خلاصه اينكه اكثر شعرايى كه در مجلدات چهارگانه كتاب (يتيمة الثعالبى) نام آنها آمده و آثارى از آنها ذكر شده از شيعه هستند!
شهرت و نبوغ شعراى شيعه به قدرى هست كه در ميان اُدبا مشهور است كه مى گويند: آيا اديب و شاعر غير شيعه يافت مى شود؟! و هنگامى كه مى خواهند درباره لطافت و زيبايى شعرى مبالغه كنند مى گويند: يترفّض فى شعره! يعنى در اشعار خود روش شيعه را به كار مى بندد!
حتى بعضى از دانشمندان (متنبى) و (ابوالعلاء) را از شيعه مى دانند و شايد بعضى از اشعار آنها هم گواه بر اين مطلب باشد.
علاوه بر اينها در ميان شعراى شيعه جمعى ديگر را مى بينيم كه يا از (قريش) مى باشند مانند: (فضل بن عباس بن عتبة بن ابى لهب) كه شرح حال او در (اغانى) آمده است و (ابو دهبل جمحى) و (وهب بن ربيعه). و يا از (علويين) هستند مانند: (سيّد رضى) و (سيّد مرتضى) كه از بزرگان دانشمندان و ادباى شيعه محسوب مى شوند و شريف «ابو الحسن على الحمانى» فرزند محمّد بن جعفر بن محمّد شريف بن زيد بن على بن الحسين(عليه السلام) كه همه خاندان آنها از شعرا بودند، به طورى كه از «حمانى» نقل شده مى گفت: من شاعرم، پدرم هم شاعر بود، جدّم هم شاعر بود، و محمد بن صالح العلوى كه شرح حال او به ضميمه قسمتى از آثار نفيس شعرى او در اغانى آمده است.
همچنين شريف «ابن شجرى» و بسيارى ديگر كه همه از شعراى علويين بوده اند (براى اطلاع بيشتر در اين قسمت به كتاب «نسمة السحر» فيمن تشيّع و شعر»(4) تأليف شريف يمانى مراجعه شود).
قابل توجه اينكه در ميان شعراى «امويين» نيز عدّه اى شيعه يافت مى شوند. مانند: «عبدالرحمن بن حكم» برادر مروان بن حكم و «خالد بن سعيد بن عاص» و «مروان بن محمّد سروجى اموى» كه به خاطر دارم زمخشرى در كتاب ربيع الابرار او را به عنوان مروان بن محمّد سروجى اموى شيعه ذكر كرده است، و از جمله اشعارى كه از وى نقل شده اشعار زير است:
يَا بَنِي هَاشِمِ بنِ عَبْدِ مُنافِ *** إنَّني مِنْكُمْ(5) بِكُلِّ مَكانِ
أنْتُمُ صَفْوَةُ الإلهِ وَمِنْكُمْ *** جَعْفَرٌ ذُوالْجَنَاحِ وَالطَّيَرانِ
وَعَلِيٌّ وَحَمْزَةٌ أسَدُاللهِ *** وَبِنْتُ النَّبِىِّ وَالْحَسَنانِ
وَلَئِنْ كُنْتُ مِنْ اُمَيَّةَ أنّي *** لَبَرِيءٌ مِنْهُمْ إلَى الرَّحْمانِ
يعنى: اى بنى هاشم! من در همه جا، و در همه مورد از شما هستم، شما برگزيده خداييد و جعفر طيار از شماست.
اميرمؤمنان على(عليه السلام) و حمزه شير خدا و (يگانه بانوى اسلام) دختر پيامبر و امام حسن و امام حسين(عليهم السلام) از شما هستند.
و اگر من از (بنى اميّه) هستم ولى در پيشگاه خدا از آنها (بنى اميّه) بيزارم!
وهمچنين ابوالفرج اصفهانى صاحب كتاب معروف (اغانى) و (مقاتل الطالبيين) و ابيوردى اموى شاعر مشهور صاحب (نجديات و عراقيات) و افراد ديگرى كه الآن اسامى آنها را به خاطر ندارم.
فراموش نمى كنم سابقاً هنگام تتبع در آثار اسلامى به عدّه قابل توجهى از شيعه كه همه از خاندان (بنى اميّه) بودند برخورد كردم كه الآن نظر به اينكه اين كتاب را بدون مراجعه جديد و بر اساس همان مطالعات و محفوظ هاى سابق مى نويسم، نمى توانم نام همه را ذكر نمايم.
▲زمامداران و وزراى اسلام
از اين مرحله كه بگذريم و نظرى به زمامداران و اميران بزرگ و نويسندگان و وزراى معروف بيندازيم. در ميان آنها شخصيت هاى برجسته اى مى بينيم كه همه شيعه بودند يا تظاهر به تشيع مى كردند.(1) مانند: (فاطميين مصر) و (آل بويه) و (حمدانيين) و (بنى مزيد) و (عمران بن شاهين) اميرالبطائح و (مقلدبن مسيب عقيلى) و (قرواش بن مسيب).
بسيارى از خلفاى بزرگ عباسى نيز تظاهر به تشيّع مى كردند مانند: (مأمون) و (المنتصر) و (المعتضد احمد بن موفق) و همچنين (الناصر احمد بن مستضىء) كه از همه در تظاهر به تشيع مشهورتر است، و اشعار او و روابط و مراجعاتى كه با زمامدار معروف (على بن يوسف صلاح الدين ايوبى) داشت(2)ودلالت صريح بر افراط بى اندازه هر دو نفر در تشيّع مى كند، معروف است.
همچنين (المستنصر) و (ذى القرنين التغلبى وجيه الدوله ابى مطاع) و (تميم بن معز بن باديس) سلطان آفريقا و مراكش و عدّه زياد ديگرى كه ذكر اسامى همه آنها به طول مى انجامد تا چه رسد به شرح حالاتشان!
و نيز اگر حالات وزيران بزرگ اسلام را بررسى كنيم مى بينيم همه (يا غالب آنها) شيعه بوده اند مانند: (اسحاق كاتب) وشايد او نخستين كسى باشد كه در اسلام نام (وزير) بر او گذارده شد، پيش از آنكه حكومت عباسى روى كار آيد.
و (ابو سلمه خلال حفص بن سليمان) همدانى كوفى، او نخستين وزيرى بود كه سفاح، اوّلين خليفه عباسى، او را به وزارت خويش انتخاب نمود، و چون مردى با كفايت و دانشمند بود تمام كارهاى خود را به او واگذار كرد و لقب (وزير آل محمّد) به او داده شد، ولى هنگامى كه علاقه شديد او را نسبت به خاندان على(عليه السلام) (در برابر دولت عباسى) احساس كرد دستور قتل وى را صادر نمود!
همچنين (ابوعبدالله يعقوب بن داود) وزير (مهدى) خليفه عباسى كه تمام امور خود را به او واگذار نموده بود تا آنجا كه بعضى از شعرا در حق او چنين سرودند:
بَنِي اُمَيَّةَ هُبُّوا طَالَ نَوْمُكُمْ *** إنّ الْخَلِيفَةَ يَعْقُوبُ بنُ دَاودِ!
يعنى: اى بنى اميّه آسوده خاطر باشيد و خواب طولانى كنيد، مهدى عباسى خليفه نيست، خليفه يعقوب بن داود است!
ولى مهدى در آخر كار نيز او را به سبب تمايل شديد به آيين تشيّع به زندان افكند و همچنان در زندان بود تا اينكه هارون الرشيد او را آزاد ساخت.
از خاندان هاى معروف شيعه كه به مقام وزارت رسيدند (بنى نوبخت) و (بنى سهل) وزراى مأمون بودند، مانند: فضل بن سهل و حسن بن سهل.
همچنين بنى فرات مانند حسن بن على كه سه مرتبه وزير (المقتدر عباسى) گرديد و (ابوالفضل جعفر) و (ابوالفتح فضل بن جعفر).
و بنى عميد محمّد بن حسين بن عميد و فرزندش ابوالفتح على بن محمّد ملقب به «ذوالكفايتين» كه مقام وزارت در دربار ركن الدوله داشتند.
همچنين بنى طاهر خزاعى كه وزراى مأمون و خلفاى ديگر عباسى بودند، و (حسن بن هارون مهلبى) و (ابودلف عجلى) و «صاحب بن عباد» و نابغه سياست ابوالقاسم مغربى و مرد ميدان سياست، مؤسس دولت فاطميان مصر (ابوعبدالله حسين بن زكريا) معروف به (شيعى) و (ابراهيم بن عباس صولى) نويسنده مشهور دولت متوكل و (طلايع بن رزيك) كه يكى از وزراى مشهور فاطميين بود، و افضل فرمانده ارتش مصر و فرزندان او، و ابوالحسن جعفر بن محمّد بن فطير، و ابوالمعالى هبة الله بن محمّد بن مطلب، وزير المستظهر، و مؤيد الدين محمّد بن عبدالكريم قمى كه از فرزندان مقداد بود و وزير الناصر و سپس وزير الظاهر وبعد از آنها وزير المستنصر خلفاى عباسى بود.
همچنين حسن بن سلمان كه يكى از نويسندگان برامكه بود و او را با عنوان شيعى خطاب مى كردند (چنانكه در كتاب الاوراق آمده) و يحيى بن سلامة حصفكى، و ابن نديم صاحب الفهرست.
وابو جعفر احمد بن يوسف و برادرش ابو محمد قاسم (قصائد زيبا و دل انگيز او را در مدح و مرثيه اهل بيت در كتاب «اوراق» تأليف «صولى» مى توانيد ملاحظه فرماييد) اين دو برادر از نويسندگان معروف و با سابقه عصر مأمون بودند.
همچنين ابراهيم بن يوسف و فرزندان آنها، و استاد بزرگ ادبيات عرب ابوعبدالله محمّد بن عمرانى مرزبانى صاحب كتاب «المعجم» كه «سمعانى»(3)و ديگران تصريح به (تشيّع) و (اعتزال)(4) او كرده اند.
و افراد زياد ديگرى كه شمارش آنها كار مشكلى است، و مسلّماً اگر بخواهيم تمام زمامداران و وزرا و امرا و صاحب منصبان عالى رتبه شيعه كه در پرتو علم و دانش و نويسندگى خود مقامات برجسته اى به دست آوردند، و همچنين خدمات بزرگى را به عالم اسلام كردند، برشماريم نيازمند به تأليف كتابهاى متعددى خواهيم بود.
اتفاقاً مرحوم پدرم (اعلى الله مقامه) كتابى به نام «الحصون المنيعه فى طبقات الشيعه» در شرح حالات سى طبقه از طبقات شيعه اعم از دانشمندان و فلاسفه و زمامداران و وزرا و پزشكان و منجمان و ... تأليف نمود، و ده مجلد بزرگ يادداشت در اين زمينه جمع آورى كرد، كه متأسّفانه به همان صورت يادداشتهاى اوّليه باقى ماند و در عين حال او تنها قسمت كوچكى از اين موضوع وسيع را بررسى نموده است.
* * *
در اينجا بايد به آقاى «احمد امين» نويسنده متعصب كتاب (فجر الاسلام) گفت: اگر اين شخصيتهاى برجسته شيعه كه نام آنها را ذكر كرديم و شخصيتهاى برجسته ديگرى كه نام آنها را در اينجا نياورديم، اين بزرگ مردانى كه علوم اسلامى را به وجود آوردند و دانشهاى اسلامى را پايه گذارى كردند، اگر اينها مى خواستند اساس اسلام را در هم بكوبند و شما و استاد شما دكتر... و دوستانتان اساس اسلام را محكم ساختيد; بايد فاتحه چنين اسلامى را خواند و براى هميشه با آن وداع كرد، در اينجاست كه بايد با شعار معروف (فيلسوف معره(5)) متمثل شده و بگويم:
(إذَا وَصَف الطّائِيَّ بِالْبُخْلِ مَارِدٌ)... تا آنجا كه مى گويد:
(فَيَامَوْتُ زُرْ إِنَّ الحَياةَ ذَمِيمَةٌ)!
من در نظر نداشتم هيچ يك از اين مطالب را به رشته تحرير در آورم اما بى اختيار قلمم اين راه را پيمود و اين حقايق را تشريح كرد، اميد است نويسندگان معاصر و آيندگان، هنگام نوشتن فكر كنند چه مى گويند و چه مى نويسند و بدون تحقيق هر چه بر قلم آنها جارى گشت ننويسند (و بدانند قلم هاى نقاد و موشكافى به دنبال آنهاست و گفته هاى آنان را مو به مو بررسى و تجزيه و تحليل مى نمايند).
اميرمؤمنان على(عليه السلام) چقدر عالى فرموده: «لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ وَقَلْبُ الأحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ»(6); زبان مرد دانا و فهميده در پشت قلب اوست (نخست فكر مى كند بعد سخن مى گويد) ولى قلب نادان در پشت زبان او قرار دارد (نخست مى گويد و بعد فكر مى كند!).
▲تهمتهاى ناروا به شيعه
اكنون قسمتى ديگر از گفتار «احمد امين» را مورد بررسى قرار مى دهيم:
او مى گويد: «آيين يهوديت در تشيّع از طريق اعتماد به «رجعت» خودنمايى كرده است!».
ولى اى كاش مى دانستيم آيا عقيده به «رجعت» يكى از اركان و اصول مذهب شيعه است تا موجب ايراد بر اين مذهب گردد و بگويند يهوديت در آيين تشيّع از طريق قول به رجعت خودنمايى كرده است، آيا كسى كه اطلاع او از مذهبى تا اين پايه سطحى مى باشد بهتر اين نيست كه سكوت اختيار كند. در ميان عرب ضرب المثلى است مى گويند: «إذا لَمْ تَسْتَطِعْ أمْراً فَدَعْهُ; كارى را كه از تو ساخته نيست رها كن!».
روشنتر بگوييم: موضوع رجعت اگر چه نزد شيعيان از ضروريات محسوب مى شود ولى نه اعتقاد به آن از واجبات است و نه انكار آن از محرمات، و به عبارت ديگر تشيّع از نظر وجود و عدم، وابسته و متّكى به آن نيست.(1)
در حقيقت موضوع رجعت درست مانند پاره اى از پيشگويى هاى پيشوايان اسلام از حوادث آينده جهان است مانند فرود آمدن عيسى(عليه السلام) از آسمان و ظهور دجال و خروج سفيانى و امثال اين قضايا كه ميان تمام طوائف مسلمانان مشهور مى باشد. نه اينها جزء اصول و اركان اسلام است و نه انكار آن موجب خروج از دين مى گردد، همان طور كه اعتقاد به آنها به تنهايى دليل بر پذيرفتن اسلام نمى باشد.
وضعيت رجعت از نظر شيعه عيناً مشابه اين قضاياست.
گذشته از اين، به فرض اينكه قبول كنيم كه عقيده به رجعت يكى از اصول مذهب شيعه است آيا تنها اتحاد عقيده در يك قسمت با يهود موجب مى شود كه بگوييم يهوديت در آيين شيعه خودنمايى كرده است؟!
اين سخن درست مثل اين است كه كسى بگويد يهوديت در آيين اسلام خودنمايى كرده، زيرا «يهود» معتقد به خداوند يگانه اند و «مسلمانان» نيز عقيده به يكتايى خداوند دارند، آيا اين، يك منطق بى اساس و استنباط غلط و بى پايه نيست؟
علاوه بر همه اينها اى كاش اين افرادى كه در گذشته و حال در موضوع رجعت بر شيعه خرده گيرى كرده و مى كنند، معناى رجعت را مى دانستند، و مى فهميدند شيعه در اين باره چه مى گويد؟
آيا محال است خداوند توانا جمعى را پس از مرگ زنده كند و دوباره لباس حيات به آنها بپوشاند؟ آيا هيچ مسلمانى مى تواند امكان اين موضوع را انكار كند با اينكه قرآن مجيد صريحاً نمونه هايى از آن را ذكر كرده است؟
آيا اين خرده گيران سرگذشت جمعى از بنى اسرائيل را در قرآن نخوانده اند، آنجا كه مى گويد: «(أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَهُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمْ اللهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْيَاهُمْ); آيا نديدى گروهى (از بنى اسرائيل) را كه از ترس مرگ از خانه هاى خود فرار كردند و آنان هزاران نفر بودند (و به بهانه، فرار از طاعون، از شركت در ميدان جهاد خوددارى نمودند). و خداوند فرمان مرگ آنها را صادر كرد (و به همان بيمارى مردند) سپس آنها را زنده كرد».(2)
آيا اينها اين آيه شريفه را نخوانده اند: «(وَيَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّة فَوْجاً); (به خاطر آور) روزى را كه ما از هر امتى، گروهى را از كسانى كه آيات ما را تكذيب مى كردند محشور مى كنيم...»(3) آيا چنان روزى، روز قيامت و رستاخيز است؟ مسلّماً نه، زيرا در آن روز تمام امّتها محشور مى شوند، نه از هر امّتى دسته اى.(4)
اما متأسّفانه مسأله رجعت و خرده گيرى درباره آن از همان قرنهاى نخستين اسلام تا كنون دستاويز براى جمعى از علماى اهل سنّت بوده است، و لذا نويسندگان كتابهاى رجال آنها، هنگامى كه شرح حال بعضى از بزرگان دانشمندان و رُوات شيعه را ذكر مى كنند و هيچ نقطه ضعفى از نظر پاكى و درستى آنها نمى يابند مى گويند: اما او عقيده به رجعت داشت!... مثل اينكه مى خواهند بگويند: «متأسّفانه بت پرست بود و براى خدا شريكى قرار داده بود!» داستان «مؤمن الطاق» با «ابوحنيفه» در اين مورد معروف است.(5)
در هر صورت منظورم اين نيست كه در اينجا يا در جاى ديگر از اين عقيده (رجعت) دفاع كنم، زيرا اين مسأله در نظر من كوچكتر و كم اهميّت تر از آن است كه مورد اين گونه بحثها قرار گيرد اين بحث حتى به اندازه سر ناخنى در نظر من اهميّت ندارد.
بلكه منظورم اين است كه احمد امين نويسنده فجرالاسلام را به اشتباه و حمله بى موردش واقف سازم.
▲تهمت عجيب ديگر
يكى ديگر از نسبتهاى ناروا و بى اساسى كه اين نويسنده به شيعه داده است اين است كه مى گويد: «شيعه عقيده دارد كه آتش دوزخ بر شيعيان جز به مقدار كمى ـ حرام است»!
نمى دانم در كدام كتاب از كتابهاى شيعه چنين مطلبى را ديده است؟ آيا سزاوار است كسى كه در مقام بحث و انتقاد و تجزيه و تحليل عقايد و مذاهب برآمده چنين نسبت سوء و ناروايى بدون هيچ گونه دليل و مدرك به جمعيّتى بدهد؟ آيا اين روش غير علمى را هيچ محققى مى تواند بپذيرد؟
مگر در كتابهاى مختلف شيعه اين حقيقت صريحاً اعلام نشده است كه: «إنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ خَلَقَ الْجَنَّةَ لِمَنْ أطَاعَهُ وَلَوْ كَانَ عَبْداً حَبَشِيّاً وَخَلَقَ النَّارَ لِمَنْ عَصَاهُ وَلَوْ كَانَ سَيِّداً قَرَشِيّاً; خداوند بهشت را براى اطاعت كنندگان آفريده اگر چه غلام حبشى باشد، و دوزخ را براى گنهكاران آفريده اگر چه سيّد قرشى باشد»(1) و امثال اين روايات از ائمه هدى(عليهم السلام)بسيار نقل شده است.
واگر منظور گوينده مسأله شفاعت پيامبر و ائمه(عليهم السلام) نسبت به بعضى از گنهكاران مى باشد، اين موضوع ديگرى است كه به موقع خود تشريح خواهد شد، و شايد مسأله شفاعت به طور اجمال از ضروريات اسلام باشد كه تمام فرق اسلامى به آن معتقدند.(2)
گذشته از اين، همان گفتار سابق را مجدّداً تكرار مى كنيم كه به فرض اينكه شيعه چنين اعتقادى درباره گنهكاران مذهب خود داشته باشد و يهود هم چنان اعتقادى درباره پيروان خود داشته باشند، آيا اين اتحاد عقيده موجب مى شود كه كسى بگويد «تشيّع» از «يهوديت» گرفته شده يا آيين يهود در مذهب شيعه خودنمايى نموده است؟!
آيا هيچ عاقلى مى تواند بگويد ابوحنيفه فقه خود را از مجوس ها گرفته است، زيرا در بعضى از مسائل نكاح و ازدواج با آنها موافق مى باشد(3) به خصوص اينكه اصلا ايرانى است؟ آيا اين گونه سخنان بى اساس اثرى جز بر افروختن آتش كينه و عداوت در ميان طوايف مسلمين خواهد داشت؟
نويسنده فجرالاسلام سپس اضافه مى كند كه: «آيين نصرانيّت نيز در تشيّع خودنمايى كرده است، زيرا بعضى از شيعه معتقدند كه نسبت امام به خداوند، مانند نسبت مسيح است به خدا»!
اگر احمد امين مى خواست اصل امانت را رعايت كند مى بايست هدف خود را روشن سازد و بى رويه و دور از منطق سخن نگويد، و راستى صريحاً بگويد كدام شيعه چنين عقيده اى را درباره امام دارد و در كدام كتاب اين موضوع نوشته شده است؟
اگر منظور او فرقه هايى است كه «غلات شيعه» ناميده مى شوند، مانند فرق «خطابيه» و «غرابيه» و «مخمسه» و «بزيعيه»(4) و امثال آنها كه خوشبختانه همه منقرض شده اند، منتسب ساختن آنها به شيعه نهايت بى انصافى است، زيرا آنها درست مانند طايفه (قرامطه) و نظائر آنها در حقيقت پاى بند به مذهبى نيستند، و شيعه اماميه و ائمه شيعه(عليهم السلام) به كلى از اين فرق بيزارند.
علاوه بر اين، فرق مزبور نيز چنان اعتقادى را درباره امام(عليه السلام) ندارند، بلكه اعتقاد و گمراهى آنها در اين خلاصه مى شود كه مى گويند امام خداست،و خداوند در وجود امام ظاهر شد يا با او متحد گرديده و يا در وى حلول كرده است، از بسيارى از متصوفه مانند «حلاج» و «گيلانى» و «رفاعى» و «بدوى» و امثال آنها نيز اين گونه كلمات (و به تعبير خودشان شطحات!) نقل شده است، بلكه ظاهر عبارات آنها دلالت بر اين است كه مقامى مافوق مقام الوهيت (اگر مقامى بالاتر از آن پيدا شود!) براى خود قايل هستند.
شبيه اين سخنان باطل و بى اساس از قايلين به «وحدت وجود» يا «وحدت موجود» نيز نقل شده است.(5)ولى شيعه اماميه يعنى همان هايى كه اكثريت مردم ايران و عراق و ميليون ها از مسلمانان «پاكستان» و «هند» و صدها هزار از مردم «سوريه» و «افغانستان را تشكيل مى دهند از اين گونه افكار و عقايد بيزارند و آن را از بدترين انواع كفر و گمراهى مى شمارند، آنها جز به توحيد خالص و يگانگى ذات خدا و عدم شباهت او به هيچيك از مخلوقات ايمان ندارند.
آنها خدا را از صفات مخلوق مانند (امكان و تغيير و حدوث) و آنچه با (ازليّت و ابديّت) ذات مقدس او منافات دارد منزه و پاك مى دانند، و كتابهاى آنها ـ مخصوصاً كتابهايى كه در كلام و فلسفه تأليف شده ـ از اين گونه بحثها پر است، اعم از كتابهاى مختصر مانند (تجريد) يا مشروح و مفصل مانند (اسفار) و هزاران كتاب ديگر كه خوشبختانه اكثر آنها به چاپ رسيده است.
در اين كتابها استدلالات كوبنده فراوانى در ابطال تناسخ، اتحاد، حلول، و تجسيم به چشم مى خورد كه اگر از روى انصاف و بى نظرى و خالى از هر گونه تعصب بررسى شود ارزش اين نسبت هاى ناروا و بى اساس كه طوفانهاى تحولات اين زمان، آنها را به سوى ما كشانيده است كاملا روشن مى گردد، و معلوم مى شود، ما هرگز قائل به تناسخ يا حلول و اتحاد و تجسيم نبوده ايم، و هيچ فرد حقيقت جو و آگاهى نمى تواند چنين نسبتهاى ناموزونى را به ما بدهد.(6)
خلاصه اينكه اگر منظور احمد امين از شيعه آن فرق منقرض شده و بيگانه از اسلام كه شايد امروز در كل عالم اثرى از پيروان آنها يافت نشود، بوده باشد; ممكن است بگوييم آنها چنان عقايدى را داشته اند. ولى آنها را با «شيعه اماميه» و پيروان اين مذهب زنده چه كار؟ آيا چنين نسبتى به آنها يك ظلم آشكار و اشتباه بزرگ نيست؟!
اگر راستى منظور او از شيعه اين گروه معروف و بزرگى كه ميليونها نفر از مسلمانان جهان را تشكيل مى دهند بوده باشد مرتكب خطاى بزرگ و غير قابل بخششى شده و ما از او درخواست دليل مى كنيم، از او مى خواهيم كه شاهدى بر درستى مدعاى خود، از يكى از كتابهاى دانشمندان شيعه ـ اعم از گذشته و حال ـ بياورد.
درهر صورت از مجموع اين گفتار به خوبى روشن شد كه تمام سخنان «فجرالاسلام» درباره شيعه بى اساس و همه ادعاى ايشان، بدون مدرك و دليل است.
ما نمى خواهيم در اينجا كتاب «فجرالاسلام» را از تمام جهات بررسى كنيم، و همه نقاط ضعف و اشتباه و افكار نادرست و سفسطه هاى نويسنده آن را تشريح نماييم. فقط مى خواستيم گوشه اى از طرز تفكر گفتار نويسندگان معاصرو افرادى كه به اصطلاح آنها را جزء علما و دانشمندان محسوب مى نمايند درباره شيعه ذكر نماييم.
جايى كه نويسندگان و افراد به اصطلاح دانشمند! اين گونه درباره شيعه قضاوت كنند ديگر از عوام چه انتظارى مى توان داشت؟
▲سرچشمه اصلى بدبختيها
ما تصور مى كنيم سرچشمه اين بدبختيها اين است كه اين گونه افراد غالباً براى شناسايى مذهب شيعه بر گفته هاى «ابن خلدون بربرى» تكيه مى كنند; همان كسى كه در دور افتاده ترين نقطه آفريقا و مراكش نشسته بود و مى خواست درباره شيعيان عراق يا آنهايى كه در دورترين نقطه شرق زندگى مى كردند، قضاوت كند. و يا گفته هاى «ابن عبدربه اندلسى» را مدرك خود قرار مى دهند.
و اگر خيلى ترقى كرده و بخواهند مطالعه و بحث درباره شيعه را در يك افق وسيعتر دنبال كنند به نوشته هاى بيگانگان و غربيها مانند استاد «ولهوسن» و استاد «دوزى» و امثال آنها مراجعه مى كنند و «مدارك قاطع» را در گفته هاى آنها جستجو مى نمايند!
چيزى كه در اين ميان به هيچ روى سخنى از آن نيست و به فكر هيچ كس خطور نمى كند همان مراجعه به كتب شيعه است; در حالى كه موضوع بحث، «شيعه» مى باشد و مى بايست قبل از هر چيز به كتابهاى آنها مراجعه شود.
ولى شيعه كه اساس مكتب و عقايد خود را بر پايه هاى استوارى بنا نهاده است هنگامى كه اين گونه بحثهاى نويسندگان امروز را درباره مذهب خود مى بيند به ياد آن داستان عجيبى مى افتد كه «راغب اصفهانى» در كتاب معروف خود «محاضرات»(1) نقل نموده كه گويا مضمونش چنين است: كسى نزد «جعفر بن سليمان» آمد و گفت: فلان شخص كافر است!
گفت: به چه دليل؟
گفت: او خارجى، معتزلى، ناصبى، حرورى، جبرى و رافضى است! كه به «على بن خطاب» و «عمر بن ابى قحافه» و «عثمان بن ابى طالب» و «ابوبكر بن عفان» دشنام و ناسزا مى گويد! و نسبت به «حجاج» كه كوفه را بر سر «ابوسفيان» خراب نمود و با حسين بن معاويه در روز قطائف!(گويا منظورش يوم طف يا يوم طائف بوده!) جنگ كرد!! بدگويى مى كند.
جعفر بن سليمان پس از شنيدن اين عبارات سراپا اشتباه گفت: «خدا مرگت دهد، نمى دانم بر چه چيز تو رشك ببرم و حسد بورزم؟ آيا بر اين علم سرشار تو به انساب يا اطلاعات تو در زمينه اديان و عقايد و مذاهب»؟!(2)
▲شيعه و عبدالله بن سبأ
اما «عبدالله بن سبا» كه او را به شيعه مى چسبانند، يا شيعه را به او مى چسبانند(1)، و او را بنيان گذار مذهب تشيّع معرفى مى كنند بهترين راه براى شناسايى طرز قضاوت شيعه نسبت به او اين است كه نگاهى به كتابهاى شيعه بكنيم، مى بينيم در تمام كتابهاى شيعه بدون استثنا او را لعن كرده و از وى بيزارى جسته اند، و كمترين سخنى كه درباره او در كتابهاى «رجال» در ماده «عين» گفته اند و به آن از شرح و بسط بيشتر قناعت نموده اند اين جمله است: «عبدالله بن سبا العن من ان يذكر»! يعنى عبدالله بن سبا ملعون تر از آن است كه درباره او بحث شود! (به كتاب رجال بوعلى و ديگر كتابهاى رجال شيعه مراجعه گردد).(2)
از اين گذشته هيچ بعيد نيست «عبدالله بن سبا» و «مجنون بنى عامر» و «ابوهلال» و امثال آنها كه هر يك قهرمان داستانى محسوب مى شوند همه جزء خرافات و موهوماتى باشند كه افسانه نويسان آنها را در عالم خيال خلق كرده اند(3)، مطالعه تاريخ بنى اميّه و بنى عباس نشان مى دهد كه مردم در اواسط زمان آنها در ناز و نعمت عجيبى به سر مى بردند، و طبيعى است هر اندازه زندگى مرفه تر و بساط عيش و نوش رنگين تر باشد، بازار جعليات و خيالبافى و افسانه سرايى رونق بيشترى به خود مى گيرد، تا نازپروردگان و كسانى كه غرق در عيش و نعمتند سرگرمى فراوان ترى داشته باشند!(4)
ما تصور مى كنيم كه آن نغمات خيالى كه دكتر طه حسين و امثال او درباره قرآن و اسلام سر داده اند، و وضعى كه در اين عصر به خود گرفته اند و مى خواهند تنها با سر و صدا به گفته هاى خود لباس حقيقت بپوشانند، مناسب همان اعصار خيالى است نه مناسب عصر ما كه عصر تحقيق حقايق و كشف واقعيات با حفظ اصول امانت و عدالت است.
از اصل سخن دور شديم، منظور ما بحث در پيرامون اين گونه مسائل نبود، بلكه اينها به عنوان مقدمه اى براى مقصد اصلى بود.(5)
منظور اصلى اين است كه با توجه به اين همه عوامل مختلف و ناراحتيها وتهمتها و طعنه هاى ناروا و غم انگيزى كه پى در پى از طرف نويسندگان مصرى و غير مصرى نسبت به شيعه زده مى شود بر ما واجب و لازم بود كه بحث كوتاه و فشرده اى درباره عقايد و اصول مذهب شيعه و مسائل فرعى عمده اى كه مورد اتّفاق و اجماع دانشمندان شيعه است و مى توان نام «مذهب شيعه» را بر آن گذارد، عنوان كنيم.
بديهى است در اين قسمت كار به «عقيده و رأى» يك يا چند نفر داريم; زيرا نمى توان اين گونه آرا را به نام «مذهب شيعه» معرفى كرد; به خصوص اينكه از نظر شيعه باب اجتهاد همواره باز بوده و هست. و هر دانشمندى مى تواند با مراجعه به ادلّه رأى و فتوا بدهد. و مادامى كه رأى او بر خلاف اجماع و اتّفاق علما، يا صريح قرآن و احاديث قطعى، يابر خلاف ضرورت عقل نباشد، محترم است; در غير اين صورت بر طبق اصول و قواعدى كه اينجا جاى توضيح آن نيست، انحراف از مذهب شيعه محسوب خواهد شد.
خلاصه منظور نهايى ما اين است كه اصول مسايلى كه اساس مذهب شيعه را تشكيل مى دهد، وتشيّع بر محور آن مى گردد، و خواص و عوام به آن معتقدند و به آن عمل مى كنند و هيچ گونه اختلافى در آن نيست، عنوان كنيم.
بديهى است تنها خود آن مسائل را توضيح خواهيم داد اما بيان مدارك و دلايل هر يك از آنها از حوصله اين بحث بيرون است و بايد آن را در كتابهاى مبسوطى كه براى اين قسمت نوشته شده است، مطالعه نمود.
مقصود اين است كه شيعه و عقايد و افكار شيعه را ـ آنچنان كه هست ـ به تمام گروه هاى مسلمانان، اعم از دانشمندان و عوام، معرفى نماييم; تا بيش از اين به خود ظلم نكنند و مطالب بى اساس و باطلى را به برادران دينى خود نسبت ندهند و آنها را در نظر خود همچون غولهاى بيابان، يا همچون وحشى هاى صحراهاى سوزان آفريقا و آدمخوارها، مجسم نسازند!!!
بلكه بدانند شيعيان بحمدالله از تربيت يافتگان مكتب اسلام و پيروان تعليمات عالى قرآن هستند و سهم آنها از ايمان و مكارم اخلاق سهم بزرگى مى باشد، آنها جز به قرآن و سنّت پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) و استدلالات قطعى عقلى تكيه نمى كنند.
شايد در پرتو اين بيانات، افراد بى اطلاع، باخبر شوند، و افراد غافل متنبه گردند، هوسبازان و سبك مغزها از غلوّ خود بكاهند، افراد متعصب پرده هاى تعصب را از مقابل چشم خويش كنار بزنند و به برادران خود نزديك شوند.
شايد به دنبال اين تنبه و بيدارى و نزديك شدن به يكديگر، خداوند رشته اتحاد و يگانگى را در ميان مسلمين محكم سازد و همچون يك دست نيرومند در برابر دشمنان گردند. همه يك صدا و يك دل و يك زبان در راه عظمت اسلام بكوشند، و اين آرزوى ما از قدرت نامتناهى پروردگار دور نيست!(6)
در اين كتاب نخست از مبدأ پيدايش تشيّع و چگونگى رشد و نمو و پيشرفت آن بحث شده، و سپس به اصول تشيّع و عقايد و افكار شيعه مى پردازيم، بنابراين مطالب اين كتاب در طى دو بخش عنوان خواهد شد:
1. پيدايش و گسترش تشيّع
2. عقايد و افكار شيعه در اصول و فروع
* * *
▲بخش اوّل
* شيعه در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)
* شيعه به چه كسانى گفته مى شود؟
* عوامل گسترش تشيّع پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله):
* 1. دنيا پرستى خلفاى بنى اميّه و بنى عباس و زهد اهل بيت(عليهم السلام)
* 2. جنايات بنى اميّه و بنى مروان
* 3. تشيّع يك نهضت اسلامى
* 4. مردان جانباز و شعراى فداكار!
▲پيدايش و گسترش تشيّع
پيدايش و گسترش تشيّع (1)
▲شيعه در زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)
آيين تشيّع از كجا به وجود آمد، و چگونه رشد پيدا كرد؟ نخستين كسى كه بذر تشيّع را پاشيد كه بود؟ و چگونه اين نهال برومند رشد كرد و به ثمر رسيد و گل و ميوه داد؟ تا آنجا كه حتى بسيارى از زمامداران اسلام به آن گرويدند، و جمعى از خلفاى بنى عباس، و وزراى معروف دولت عباسى در برابر آن خضوع نمودند؟
چه كسانى با خونهاى پاك خود اين نهال را آبيارى كردند؟ و چگونه بر اثر اشتباهات و انحرافات خلفاى اموى و عباسى، مردم به ائمه اهل بيت(عليهم السلام) پناه بردند؟ اينها مسايلى است كه در اين فصل بايد مورد بررسى قرار گيرد.
نخستين كسى كه بذر تشيّع را در سرزمين اسلام پاشيد شخص بنيانگذار جهان اسلام حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) بود، يعنى بذر «تشيّع» و «اسلام» همراه هم و ملازم يكديگر افشانده شدند و پيامبر همواره آن را آبيارى مى كرد و مراقبت مى نمود تا نهال آن برومند، و شاخه هاى آن پر گل شد(1)، و سرانجام بعد از وفات او ميوه داد.
گواه اين سخن، احاديثى است كه از شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده. و راويان آن شيعه نيستند، تا به گفته احمد امين و امثال او چون عقيده به «رجعت» دارند روايات آنها اعتبار نداشته باشد! و يا تصور شود كه مى خواهند كوره آتش خود را سوزان تر كنند!
نخير بلكه، راويان اين احاديث تمام از بزرگان علماى اهل سنّت مى باشند، اين احاديث از طرق معتبره اى نقل شده كه هيچ عاقلى (با در نظر گرفتن اوضاع و احوال اين احاديث) نمى تواند در صحت آنها ترديد كند، يا احتمال جعل و دروغ در مورد آنها بدهد.
در اينجا تنها به قسمتى از اين احاديث كه از سابق به خاطرم مانده، و در ضمن مطالعاتى كه به خاطر مسائل ديگرى بود به آنها برخورد كرده ام اشاره مى شود:
1. سيوطى دانشمند معروف اهل سنّت در كتاب تفسير خود به نام «الدر المنثور فى تفسير كتاب الله بالمأثور» در ذيل آيه شريفه (أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ)(1)از «ابن عساكر» از جابربن عبدالله از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) چنين نقل مى كند: «كُنّا عِنْدَ النَّبِيِّ(صلى الله عليه وآله)فَأقْبَلَ عَلِيٌ(عليه السلام) فقال النَّبِىُّ(صلى الله عليه وآله): وَالَّذي نَفْسِي بِيَدِهِ إنَّ هَذَا وَ «شِيعتَهُ» لَهُمُ الْفَائِزُونَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ; جابر مى گويد: ما نزد پيامبر(صلى الله عليه وآله) بوديم كه على(عليه السلام) به سوى ما آمد، پيغمبر فرمود: اين و «شيعيان» او رستگاران در روز قيامتند» و در اين هنگام آيه شريفه (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ)(2) نازل گرديد.(3)
2. و نيز از ابن عدى از ابن عباس نقل مى كند: «لَمّا نَزَلَتْ (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ...) قَالَ رَسُولُ اللهِ لِعَلِيٍّ: هُوَ أنْتَ وَشِيعَتُكَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ رَاضِينَ مَرْضِيِّينَ; هنگامى كه آيه شريفه (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ) نازل گرديد پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام)فرمود: اين درباره تو و شيعيان تو در روز قيامت است، هم شما از خدا خشنود خواهيد بود، و هم او از شما».(4)
3. و همچنين ابن مردويه از على(عليه السلام) نقل مى كند كه فرمود:
«قالَ لِي رَسُولُ اللهِ: أَلَمْ تَسْمَعْ قَوْلِ اللهِ (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ أُوْلَئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ) هُمْ أنْتَ وَشِيعَتُكَ وَمَوْعِدِي وَمَوْعِدُهُمُ الْحَوْضَ إذا جاءَتِ الاُمَمُ لِلْحِسَابِ تُدْعَوْنَ غُرّاً مُحَجَّلِينَ; پيغمبر خدا به من فرمود آيا اين كلام خدا را نشنيده اى كه مى فرمايد: كسانى كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند بهترين مخلوقات هستند؟ منظور، تو و شيعيانت مى باشند، و ميعادگاه من و آنها حوض كوثر است، هنگامى كه امّت ها براى حساب در پيشگاه خداوند حاضر مى گردند دعوت مى شويد در حالى كه پيشانى و دست و پاى شما مى درخشد».(5)
اين سه حديث را سيوطى در «الدرّ المنثور» نقل كرده، و دانشمند معروف اهل سنّت «ابن حجر» نيز بعضى از آنها را در كتاب خود «صواعق» از «دارقطنى» نقل نموده است.(6)
4. و نيز ابن حجر از «ام سلمه» از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود: «يا عَلِيُّ أنْتَ وَأصْحَابُكَ فِي الْجَنَّةِ; تو و ياران تو در بهشت خواهيد بود».(7)
5. ابن اثير در «نهايه» در ماده لغت «قمح» چنين نقل مى كند: «وفِي حَدِيثِ عَلِيٍّ(عليه السلام) قَالَ لَهُ النَّبِيُّ(صلى الله عليه وآله): سَتَقْدِمُ عَلَى اللهِ أنْتَ وَشِيعَتُكَ رَاضِينَ مَرْضِيِّينَ، وَيَقْدِمُ عَلَيْكَ عَدُوُّكَ غِضَاباً مُقْمِحِينَ، ثُمَّ جَمَعَ يَدَهُ إلى عُنُقِهِ يُرِيهُمُ كَيْفَ الإقْمَاح؟!; در حديث على(عليه السلام)وارد شده كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) به او فرمود: تو و شيعيانت به زودى بر خدا وارد خواهيد شد در حالى كه هم شما از او خشنود هستيد، و هم او از شما، و دشمنان تو با قيافه هاى تاريك در حالى كه سرهاى آنها از تنگى غل و زنجير به بالا نگهداشته شده بر تو وارد مى شوند».(8)
اين حديث را نيز «ابن حجر» گويا در «صواعق»(9) و جمع ديگرى از طرق ديگر نقل كرده اند و از مجموع آنها استفاده مى شود كه اين حديث از احاديث مشهوره است.(10)
6. زمخشرى در كتاب «ربيع الأبرار» از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود: «يا عَلِيُّ إذا كانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ أخَذْتُ بِحُجْزَةِ اللهِ تَعالى وَأخَذْتَ أنْتَ بِحُجْزَتِي وَأخَذَ وُلْدُكَ بِحُجْزَتِكَ وَأخَذَ شِيعَةُ وُلْدِكَ بِحُجْزِهِمْ فَتَرى أَيْنَ يُؤْمَرُ بِنَا؟!; در روز رستاخيز من متمسك به خدا مى شوم، و تو به من، و فرزندانت به تو متمسك مى شوند و شيعيان آنها به آنها، سپس خواهى ديد ما را به كجا مى برند (به سوى بهشت)».(11)
و اگر كتابهاى حديث مانند «مسند احمد بن حنبل» و «خصائص نسائى» و امثال آنها را بررسى و تتبع كنيم به آسانى مى توانيم چندين برابر اين احاديث را جمع آورى نماييم.(12)
بنابراين هنگامى كه شخص بنيانگذار اسلام(صلى الله عليه وآله) كراراً در سخنان خود از «شيعه» على بن ابيطاب(عليه السلام)نام مى برد و مى گويد: آنها در روز قيامت در امانند، رستگارانند، از خداوند راضى اند، و خدا هم از آنها راضى است، و در اين هم ترديد نيست كه تمام كسانى كه پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) را به عنوان فرستاده خدا مى شناسند و به مقام نبوّت او ايمان دارند و مى دانند سخنى از روى هوا و هوس نمى گويد (وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْىٌ يُوحَى)(13) به اين گفته ها ايمان خواهند داشت.
▲شيعه به چه كسانى گفته مى شد؟
در ضمن به خوبى از اين احاديث استفاده مى شود كه اين امتياز (تشيّع) مخصوص جمعى از ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بوده نه همه، و اين احاديث ناظر به حال آنهاست; بنابراين كسانى كه معناى حقيقى آن را رها كرده و طورى آن را تفسير كرده اند كه شامل همه ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مى شود به عمق معناى احاديث نرسيده اند.
توضيح اينكه: از اخبار و تواريخ بر مى آيد كه در زمان پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عده قابل توجهى از صحابه، از خواص على(عليه السلام) و همراهان او بودند و او را امام و پيشواى خود به عنوان مبلغ پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مفسر تعليمات و احكام او مى دانستند، و از همان زمان به نام شيعه على(عليه السلام) شناخته مى شدند، اين حقيقت را با مراجعه به كتابهاى اهل لغت مانند نهايه «ابن اثير» و «لسان العرب» و امثال آنها(1) مى توان دريافت، آنها تصريح مى كنند كه نام «شيعه» بر پيروان على(عليه السلام) و فرزندان او، و دوستان آنها، اطلاق شده، تا آنجا كه اسم خاص آنها گرديده است.(2)
ناگفته پيداست اگر منظور پيامبر از تعبير «شيعه على» تمام كسانى كه او را دوست مى داشتند، يا لااقل او را دشمن نمى داشتند، بوده باشد، به طورى كه اكثر يا همه مسلمانان را شامل شود (آنچنان كه بعضى از افراد كم اطلاع پنداشته اند) تعبير «شيعه» در چنين موردى هيچ مناسب نخواهد بود.
زيرا تنها علاقه داشتن يا عداوت نداشتن به كسى براى اطلاق اسم «شيعه» بر او كافى نيست، بلكه در مفهوم اين كلمه خصوصيتى بيش از اينها افتاده است.
شيعه يعنى پيرو و تابع(3)، بلكه تنها پيروى و تبعيت هم كافى نيست و مداومت و التزام به اين معنا، در آن افتاده است.
كسانى كه كمترين آشنايى به تعبيرات عربى و استعمال الفاظ گوناگون اين لغت دارند، اين معنا را از لفظ «شيعه» مسلّماً درك خواهند نمود به طورى كه اگر در غير اين مفهوم استعمال شود حتماً نيازمند به قراين حاليه يا مقاليه خواهد بود.
خلاصه اينكه تصور نمى شود هيچ فرد منصفى بتواند ظهور اين احاديث و امثال آن را در اين معنا انكار كند كه منظور از «شيعه» دسته معينى از مسلمانان بوده اند كه ارتباط مخصوصى با على(عليه السلام)داشته، و اين دسته در آن روز از ساير مسلمانان كه هيچ يك از مهر و علاقه نسبت به آن حضرت خالى نبوده اند (تا چه رسد به اينكه نسبت به او عداوت داشته باشند) مشخص و ممتاز بوده اند.
اشتباه نشود نمى خواهيم بگوييم ساير صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) كه جزء اين دسته خاص نبوده اند و اكثريت ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) را تشكيل مى دادند، خداى نكرده با پيامبر مخالفت داشتند، و در برابر تعليمات و ارشادات او خاضع نبوده اند.... نه، هرگز منظور ما اين نيست، حاشا كه ما درباره ياران و صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) چنين گمانى را داشته باشيم، در حالى كه آنها در آن روز بهترين مردم روى زمين بودند.
در اينجا اين سؤال پيش مى آيد: پس چرا آنها هم جزء شيعيان على(عليه السلام) نشدند و آن همه تأكيدات را درباره شيعه آن حضرت ناديده گرفتند؟
پاسخ اين سؤال معلوم است، شايد همه آنها اين احاديث را نشنيده بودند و به حقيقت معناى آن واقف نگرديده بودند.
و در هر حال ياران بزرگوار پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) بالاتر از آن هستند كه پرنده انديشه هاى كوتاه ايشان به اوج مقام آنها برسد.(4)
از اصل سخن دور نشويم; پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) همواره به اين نهال سركشى مى كرد و آن را با آب شيرين سخنان خود آبيارى مى نمود، گاهى با صراحت و گاهى با اشارات پرمعناى خود اين حقيقت را دنبال مى كرد.
احاديثى كه در اين زمينه وارد شده، در نزد بزرگان دانشمندان حديث اهل سنّت ـ تا چه رسد به دانشمندان شيعه ـ مشهور و معروف است و بيشتر آنها در صحيح بخارى و صحيح مسلم نقل شده، مانند:
1. حديث معروف «منزلت»: در اين حديث پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) مى فرمايد: «عَلِيٌّ مِنّي بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسى; على نسبت به من مانند هارون برادر موسى است نسبت به موسى».(5)
2. حديث معروف: «لاَيُحِبُّكَ إلاّ مُؤْمِنٌ وَلاَ يَبْغُضُكَ إِلاّ مُنَافِقٌ; تو را جز افراد با ايمان دوست نمى دارند، و جز افراد منافق دشمن نمى دارند».(6)
3. در حديث مشهور «طير» نقل شده كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) دعا كرد و فرمود: «اللّهُمَّ ائْتِنِي بِأَحَبِّ خَلْقِكَ إِلَيْكَ; خداوندا محبوبترين بندگانت را به من برسان (و سپس على(عليه السلام)وارد بر آن حضرت شد)».(7)
4. در يكى از شبهاى غزوه خيبر پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: «لاَُعْطِيَنَّ الرَّايَةَ غَداً رَجُلاً يُحِبُّ اللهَ وَرَسُولَهُ وَيُحِبُّهُ اللهُ وَرَسُولُهُ; فردا پرچم را به دست مردى مى سپارم كه او خدا و رسولش را دوست مى دارد و نيز خداوند و رسولش را دوست مى دارند».(8)
5. حديث ثقلين، در اين حديث پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) مى فرمايند: «إِنّي تَارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَيْنِ كِتابَ اللهِ وَعِتْرَتي أهْلَ بَيْتي; من در ميان شما دو چيز گرانمايه به يادگار مى گذارم: كتاب خدا و اهل بيتم را».(9)
6. حديث مشهور «عَلِيٌّ مَعَ الْحَقِّ وَالْحَقُّ مَعَ عَلِيٌّ; على همواره با حق است و حق نيز با على است!».(10)
امثال اين احاديث فراوان است و ما نمى خواهيم در اين مختصر يك يك آنها را برشماريم. خوشبختانه كتابهاى مشروح فراوان كه در اين زمينه نوشته شده اين زحمت را از دوش ما بر مى دارد و با مراجعه به آنها حقيقت كاملا آفتابى مى شود.
از جمله عالم بزرگوار «سيّد حامد حسين» هندى كتابى در اين زمينه تأليف كرده كه آن را «عبقات الانوار» ناميده است. اين كتاب بيش از ده جلد است كه هر جلد آن تقريباً به اندازه كتاب «صحيح بخارى» مى باشد. وى در اين كتاب اسناد احاديث مزبور را از طرق معتبره اهل سنّت ذكر كرده، و دلالت آنها را بر مقصود كاملا تشريح نموده است.
اين دانشمند يكى از هزاران نفر است كه قبل يا بعد از او در اين باره بحث نموده، و دست به تأليف زده اند.
▲عوامل گسترش تشيّع پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله)
پس از رحلت پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) عدّه اى از صحابه تصميم گرفتند خلافت را از على(عليه السلام) بگردانند، به بهانه اينكه سن آن حضرت كم است و يا اينكه قريش ميل ندارند «نبوّت» و «خلافت» هر دو در خاندان «بنى هاشم» باشد، مثل اينكه تصور مى كردند اختيار «نبوّت و خلافت» به دست آنهاست، و به هر كس بخواهند مى توانند ببخشند! يا به علل ديگر كه فعلا كارى به آن نداريم.
در اين موقع على(عليه السلام) از بيعت كردن با خليفه وقت خوددارى نمود، و اين حقيقتى است كه هر دو مذهب (شيعه و سنى) بر آن اتّفاق نظر دارند، حتى در «صحيح بخارى» در باب «غزوه خيبر» نقل شده كه آن حضرت بيعت نكرد مگر پس از گذشتن شش ماه(1)، عدّه اى از بزرگان صحابه و ياران بافضيلت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)مانند «عمّار» و «مقداد» و «زبير» و جمعى ديگر نيز از وى پيروى كرده، و از بيعت كردن با ابوبكر خوددارى نمودند.(2)
ولى هنگامى كه حضرت ملاحظه فرمود كه ادامه خوددارى او از بيعت، ممكن است باعث شكست غير قابل جبرانى براى عالم اسلام گردد، بيعت نمود، زيرا از
يك طرف همه مى دانستند او هرگز «خلافت» را به خاطر علاقه به زمامدارى و حكومت بر مردم و سلطنت و برترى بر ديگران نمى خواهد، داستان او با ابن عباس در «ذى قار» معروف و مشهور است.(3)
او خلافت را تنها به خاطر تقويت اسلام، و گسترش دامنه اين آيين پاك و اقامه اصول حق و عدالت مى خواست.
و از طرف ديگر مشاهده مى كرد كه خليفه اوّل و دوم كوشش لازم را براى نشر آيين توحيد، و توسعه فتوحات اسلامى به خرج داده، و استبدادى از خود نشان نمى دهند. روى اين جهات پس از شش ماه از در مسالمت با آنها درآمده، و از حق مسلّم خود چشم پوشى نمود، مبادا اتحاد كلمه مسلمين مبدل به اختلاف و پراكندگى شود و مردم به سوى زمان جاهليت بازگردند.
در اين دوران، شيعيان على(عليه السلام) در زير بال و پر او باقى ماندند و از نور وجود وى استفاده كرده چراغ فكر و جان خود را بر مى افروختند. بديهى است در آن روز مجال براى ظهور شيعه نبود، و مسلمانان روى همان جاده اى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)هموار كرده بوده پيش مى رفتند.
* * *
هنگامى كه مسلمانان بر سر دوراهى حق و باطل رسيدند، باطل مسير خود را جدا كرده، و معاويه از بيعت با على(عليه السلام)خوددارى نمود و در ميدان «صفين» در برابر او قرار گرفت و شمشير به روى آن حضرت كشيد.
در اين موقع بقيه صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) پيوستند و اكثر آنها در زير پرچم او شربت شهادت نوشيدند. در آن روز هشتاد نفر از بزرگترين صحابه پيامبر(صلى الله عليه وآله) با او بودند كه همه آنها در شمار اصحاب «بدر» و «بيعت عقبه» محسوب مى شدند، مانند عمار ياسر خزيمه ذى الشهادتين و ابوايوب انصارى و امثال آنها.
بعد از شهادت آن حضرت و افتادن كار به دست معاويه، و سپرى شدن دوران خلفاى راشدين، معاويه پايه هاى حكومت خود را همچون سلاطين جبار بر اساس استبداد و خودكامگى قرار داد، ظلم و ستم در ميان مسلمانان آغاز نمود، و بدعتهايى گذارد و كارهايى انجام داد كه اينجا مجال شرح و بسط آنها نيست.
آنچه مسلّم است، و همه مسلمانان در آن متفق القولند، اين است كه روش او كاملا با روش خلفاى پيشين فرق داشت، و برخلاف ميل و رضاى مردم مسلمان، بر آنها حكومت مى نمود.
1. دنياپرستى خلفا و زهد اهل بيت(عليهم السلام)
امير مؤمنان على(عليه السلام) در تمام شئون زندگى خود زهد و ورع را رعايت مى كرد، لباس و غذاى او خشن و ناگوار بود، نيرنگ و خدعه و مداهنه هرگز در گفتار و رفتار او وجود نداشت، و اسلام به عالى ترين صورت خود در سراسر وجود و زندگى او خودنمايى مى كرد، در حالى كه وضع معاويه در تمام اين امور بر خلاف على(عليه السلام)بود!
داستان واگذارى سرزمين پهناور مصر به «عمرو بن عاص» به خاطر نيرنگ و خيانت و نقشه مزورانه او مشهور است(4)، و نارضايتى عمومى مسلمانان از بيعت با يزيد (پس از تعيين او از طرف معاويه براى مقام خلافت) و انتخاب «زياد بن ابيه»(5) را به فرزندىِ پدر خود از آن مشهورتر و معروف تر مى باشد!
معاويه از اموال عمومى مسلمانان و بيت المال مسلمين كه خليفه اوّل و دوم آن را صرف تقويت ارتش اسلام و تهيه سلاحهاى جنگى براى دفاع از اسلام مى كردند، سفره هاى رنگين مى چيد و انواع غذاهاى چرب وشيرين براى خود و ياران خود در آن جمع مى كرد.
ابو سعيد منصور بن حسين آبى (متوفاى سال 422) در كتاب خود «نثر الدرر» مى نويسد:
«احنف بن قيس مى گويد: يك روز بر معاويه وارد شدم، سفره عجيبى گسترده بود، انواع غذاهاى گرم و سرد، شيرين و ترش براى من آورد كه من در شگفت شدم، سپس دستور داد يك نوع غذاى ديگر آوردند كه من هر چه در آن دقت كردم متوجه نشدم كه چيست؟
پرسيدم اين غذا چيست؟ گفت روده هاى مرغابى است كه از مغز سر (گوسفند) پر كرده اند و سپس در روغن پسته سرخ نموده و شكر بر آن پاشيده اند!
من گريه كردم، گفت چرا گريه مى كنى؟!
گفتم: به ياد زندگى على(عليه السلام) افتادم.
فراموش نمى كنم يك روز نزد او بودم، هنگامى كه موقع غذا خوردن وافطار فرا رسيد به من پيشنهاد كرد نزد او بمانم، كيسه چرمى مهركرده اى پيش او آوردند. پرسيدم در اين كيسه چيست؟ فرمود: سويق جو است.(6)
گفتم: چرا آن را مهر كرده ايد؟ مى ترسيد از آن بردارند يا مايل نيستيد كسى از آن بخورد؟! فرمود: هيچ كدام. من مى ترسم فرزندانم حسن و حسين(عليهما السلام) آنها را با روغن، يا زيت بيالايند!
گفتم: مگر حرام است يا اميرالمؤمنين؟!
فرمود: نه، حرام نيست، ولى بر پيشوايان و زمامداران حق، لازم است خود را در شمار محروم ترين مردم قرار دهند، تا فقر و پريشانى، بينوايان را فشار و شكنجه ندهد! هنگامى كه سخن به اينجا رسيد معاويه گفت: كسى را نام بردى كه هيچ كس نمى تواند فضيلت او را انكار نمايد!».(7)
در كتاب «ربيع الابرار» زمخشرى و امثال آن، قضاياى شگفت انگيز فراوانى نظير اين قضيه ديده مى شود كه همه گواه صدق اين مدعاست.(8)
تازه تمام اين جريانها و وضعى كه معاويه به وجود آورده بود هنگامى بود كه هنوز مردم، وضع زمان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و دوران خلفا و عدم توجه آنها را به زرق و برق و شهوات دنيا فراموش نكرده بودند.
* * *
اين وضع ناگوار همچنان ادامه يافت تا اينكه معاويه تمام پيمان هايى را كه هنگام صلح با امام حسن(عليه السلام) بسته بود و خدا را بر آن گواه گرفته بود آشكارا زيرپا گذارد، و سپس امام حسن(عليه السلام) را مسموم و شهيد ساخت، وچون زمينه را مهيا ديد، براى فرزند خود يزيد با زور از مردم بيعت گرفت، درحالى كه مسلمانان در آن روز يزيد را بيش از آنچه ما امروز مى شناسيم، مى شناختند.
از اينجا آتش خشم ملت مسلمان و نارضايتى عمومى نسبت به دستگاه «بنى اميّه» در دلها برافروخته شد و همه دانستند كه او مرد دنياپرستى است كه كوچكترين علاقه اى به دين ندارد، و راستى خود معاويه چقدر خوب درباره خودش قضاوت كرده است، آنجا كه مطابق نقل زمخشرى در «ربيع الابرار» مى گويد:
«أمّا أبوبَكْر فَقَدْ سَلَمَ مِنَ الدُّنْيا وَسَلَمَتْ مِنْهُ، وَأمّا عُمَرُ فَقَدْ عَالَجَها وَعَالَجَتْهُ، وأمّا عُثْمَانَ فَقَدْ نَالَ مِنْهَا وَنَالَتْ مِنْهُ، وَأمّا أنَا فَقَدْ تَضَجَّعْتُها ظَهْراً لِبَطْن وَانْقَطَعَتْ إلَيْها وَانْقَطَعَتْ إِلَىَّ!; اما «ابوبكر» از دنيا به سلامت گذشت و دنيا هم از او به سلامت!
اما «عمر» آن را تدبير و چاره كرد، دنيا هم براى او تدبير و چاره اى نمود!
امام «عثمان» از آن بهره بردارى كرد، دنيا هم بهره خود را از او گرفت!
ولى من آن را كاملا در آغوش گرفتم، به او پيوستم، او هم به من پيوست!!».(9)
از آن روز، يعنى از روز خلافت معاويه و يزيد، حكومت «دينى» از حكومت «دنيوى» جدا شد; در حالى كه در خلفاى پيشين هر دو جمع بود، خليفه خود را موظف مى دانست كه با يك دست زمام امور دينى مردم را بگيرد، و با دست ديگر زمام امور زندگى مادى مردم را.
ولى از زمان معاويه مردم متوجه اين نكته شدند كه او كمترين رابطه اى با امور دينى و معنوى مردم ندارد، تنها توجه او به دنبال كردن سياست خود در جنبه هاى مادى است، و به اين ترتيب متوجه شدند كه امور دينى و معنوى مرجع و پيشواى ديگرى دارد كه بايد آن را از آنها فرا گرفت.
و چون هيچ كس را از نظر علم و زهد و شجاعت و حسب و نسب از على و فرزندان او لايق تر و جامع تر نيافتند به آنها پيوستند; اين موضوع به ضميمه اخبار و احاديثى كه از شخص پيغمبر(صلى الله عليه وآله)درباره آنها نقل شده بود، سبب شد كه نهال تشيّع روز به روز بارورتر گردد، و همچون روح تازه اى در جسد رنجور و ناتوان امّت اسلامى جريان پيدا كند.
به دنبال اين وضع، جريان شهادت امام حسين(عليه السلام) و حوادث دردناك و اسف انگيز «كربلا» پيش آمد، حوادثى كه تاريخ هرگز آن را فراموش نخواهد كرد و آثار حزن انگيز آن در دلها تا هميشه باقى خواهد ماند.
حسين فرزند پيغمبر و گل بوستان او بود، و باقيماندگان از صحابه پيامبر مانند «زيد بن ارقم» و «جابر بن عبدالله انصارى» و «سهل بن سعد ساعدى» و «انس بن مالك» همان كسانى كه نهايت محبّت آن حضرت نسبت به حسين و برادرش مشاهده نموده و ديده بودند چگونه پيامبر آنها را بر دوش خود حمل مى كند و مى گويد: مركب شما چه مركب خوبى است و شما هم چه سواران خوبى هستيد؟!» آرى اينها هنوز حيات داشتند و آنچه را از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)درباره فضايل امام حسين و فرزندان على(عليهم السلام) ديده و شنيده بودند در ميان مردم منتشر مى ساختند.
2. جنايات بنى اميّه و بنى مروان
اما «بنى اميّه» همچنان به جنايات خود ادامه مى دادند و دست و دهان آنها به خون فرزندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)آلوده بود، عدّه اى را «شهيد» و جمعى را «مسموم» و عدّه ديگرى را «اسير» ساختند.
طبيعى است اين حوادث روز به روز «تشيّع» را گسترش مى داد و بر وسعت دامنه آن مى افزود. نهال عشق فرزندان على(عليه السلام) را در قلوب مسلمانان مى كاشت، و محبوبيت فوق العاده آنان را در اعماق دلها نافذتر مى ساخت.
آرى، همه مى دانند «مظلوميت» بزرگترين نقش را در اين قسمت بازى مى كند.
روى اين حساب هر اندازه بنى اميّه بر ظلم و ستم و استبداد و خودكامگى و خونريزى بى گناهان، براى محكم كردن پايه هاى حكومت لرزان خود، مى افزودند، قلوب مسلمانان بيشتر متوجه خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)مى شد، يعنى در حقيقت آنها با اين اعمال خود به خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)و پيشرفت اهداف آنها كمك قابل توجهى مى كردند!
هر اندازه شيعيان و دوستان اهل بيت را تحت فشار بيشترى قرار مى دادند و بر بالاى منبرها، آشكارا به على(عليه السلام) ناسزا مى گفتند و در مخفى كردن فضايل او مى كوشيدند، قضيه برعكس مى شد و با عكس العمل هاى شديد و احساسات برافروخته مسلمانان روبه رو مى گرديدند.
همان طور كه «شعبى» به فرزند خود مى گفت:
«فرزندم! هر چه «دين و مردم با ايمان» بنا كردند «دنيا» نتوانست آن را ويران سازد، و هر چه دنيا و دنياپرستان بنا نمودند دين آنها را ويران ساخت! درست درباره على و فرزندانش(عليهم السلام) فكر كن. بنى اميّه همواره براى پنهان نمودن فضايل آنان مى كوشيدند ولى گويا با اين عمل خود، آنها را گرفته وبه آسمان مى بردند، آنها همواره مساعى خود را براى نشر فضايل نياكان خود به خرج مى دادند، اما مثل اينكه مردارى را پراكنده مى ساختند!(10)
جالب توجه اينكه «شعبى» گوينده اين سخن از كسانى است كه متهم به عداوت على بن ابيطالب(عليه السلام)مى باشد، ولى زمخشرى دانشمند معروف اهل سنّت در «ربيع الابرار» از وى نقل مى كند كه مى گفت: «على(عليه السلام) براى ما مشكلى ايجاد كرده اگر او را دوست بداريم ما را به قتل مى رساند و اگر دشمن بداريم هلاك خواهيم شد!».(11)
اين وضع همچنان ادامه داشت تا اينكه دولت «سفيانى» (فرزندان و نواده هاى ابوسفيان) منقرض شد و كار به دست «مروانى ها» افتاد كه در رأس آنها «عبدالملك بن مروان» جاى داشت.
آرى عبدالملك! همان مردى كه دست نشانده او «حجاج»(12) به فرمان او منجنيق ها را در برابر «كعبه» نصب كرد و اين خانه توحيد را آتش زد و ويران ساخت، پناهندگان خانه خدا را كشت و «عبدالله بن زبير» را در مسجد الحرام در ميان كعبه و مقام ابراهيم سر بريد! و با اين عمل احترام حرم امن خدا را كه حتى مردم زمان جاهليت آن را محترم مى شمردند و حتى ريختن خون حيوانات وحشى را، تا چه رسد به انسان، در آن گناه مى دانستند، پايمال نمود!
نمونه ديگرى از اعمال ناجوانمردانه و ضد اسلامى او اين بود كه به پسر عمويش «عمرو بن سعيد اشدق» امان داد و با او عهد و پيمان بست كه متعرض وى نشود، ولى چيزى نگذشت كه پيمان خود را شكست و او را ناجوانمردانه ترور كرد(13)، به طورى كه «عبدالرحمن بن حكم» اشعارى در مذمت او گفت كه يكى از آنها بيت زير است:
غَدَرْتُمْ بِعَمْرو يَا بَنِي خَيْطِ بَاطِل *** وَمِثْلُكُمْ يَبْنِي الْعُهُودَ على الغَدْرِ! با «عمرو بن سعيد» خيانت كرديد اى فرزندان شخص «غدار» و امثال شما همواره پيمان هاى خود را بر اساس خيانت بنا مى كنند!(14)
آيا كسى كه اين گونه اعمال شرم آور و ننگين مرتكب شده، مسلمان است؟ تا چه رسد به اينكه خليفه مسلمانان و پيشواى مؤمنان باشد؟!
فرزندان مروان بن حكم همگى اين گونه اعمال اشتباه و ننگين تر از آن را دنبال كردند، تنها كسى كه برنامه او با ديگران تفاوت داشت عمر بن عبدالعزيز، آن مرد صالح بود.
هنگامى كه نوبت به «بنى عباس» رسيد ـ به قول معروف ـ نغمه هاى تازه اى در طنبور ساز كردند تا آنجا كه يكى از كسانى كه حكومت «بنى مروان» و «بنى العباس» هر دو را درك نموده بود در حق آنها مى گويد:
يَالَيْتَ جَوّ بَنِي مَرْوان دَامَ لَنا *** وَلَيْتَ عَدْلَ بَنِي الْعَبّاسِ فِي النَّارِ!
اى كاش ستم بنى مروان باقى مى ماند *** وعدالت بنى عباس طعمه آتش مى شد!
اين حكومت جبار نيز كار را به جايى رسانيد كه علويون را در هر كجا پيدا مى كردند مى كشتند، خانه هاى آنها را ويران مى ساختند و آثار آنان را در همه جا محو مى نمودند، در حالى كه به اصطلاح پسر عموى آنها بودند!
اين جنايت به قدرى توسعه يافت كه شعراى زمان متوكل (با آن همه محدوديت و خفقانى كه بر محيط حكومت مى كرد) زبان به مذمت بنى العباس گشودند، يكى از آنان مى گويد:
تَاللهِ اِنْ كَانَتْ اُمَيَّةُ قَدْ أتَتْ *** قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّها مَظْلوماً
فَلَقَدْ أتَاهُ بَنُو أبِيهِ بِمِثْلِها *** هذا لَعَمْرُكَ قَبْرُهُ مَهْدوماً
أسِفُوا على أن لاَ يكونوا شارَ *** كوا، فِي قَتْلِهِ فَتَتَّبَعُوهُ رَمِيماً
«به خدا سوگند اگر بنى اميّه فرزند پيغمبر خويش را مظلومانه شهيد كردند.
عموزادگان او نيز همان اعمال را تكرار نمودند، اين قبر ويران شده او گواه اين مدعاست.
اينها از اينكه در كشتن او شركت نكرده بودند، متأسف بودند و لذا همان معامله را با استخوانهاى پاك او نمودند!».
بايد در برابر اين رفتار وحشيانه بنى مروان و بنى عباس، رفتار فرزندان على(عليه السلام)را قرار داد و آنها را با يكديگر مقايسه نمود و از آن، سرّ پيشرفت و توسعه «تشيّع» را دريافت.
3. تشيّع، يك نهضت اسلامى
خوشبختانه در پرتو تواريخ زنده اى كه امروز از آنان در دست است اين حقيقت روشن مى شود كه برخلاف نظريه پوچ عدّه اى خيالباف، آيين تشيّع «يك جنبش ايرانى» يا منتسب به عبدالله بن سبا نبود، بلكه تنها يك «نهضت اسلامى محمدى» بود كه عواطف و علايق خاص مسلمانان نسبت به پيامبر اسلام سرچشمه مى گرفت.
براى درك اين حقيقت نظرى به تاريخ فرزندان على(عليه السلام) مى اندازيم كه در رأس آنها امام سجاد زين العابدين(عليه السلام) قرار داشت. او پس از شهادت پدرش امام حسين(عليه السلام) از دنيا و دنياپرستان در آن محيط پرغوغا كناره گيرى نمود و تنها به عبادت و تربيت اخلاق و تهذيب نفس و زهد مى پرداخت، و او بود كه اين باب را به روى جمعى از تابعين مانند حسن بصرى و طاووس يمانى و ابن سيرين و عمر بن عبيد و امثال آنها كه در وادى زهد و عرفان قدم گذاردند، گشود; در حالى كه اوضاع چنان بود كه مى توانست خداشناسى از دلهاى مردم به كلى برچيند و از نام خدا اثرى جز بر سر زبانها باقى نماند.
پس از آن حضرت، فرزندش امام باقر(عليه السلام) و نوه اش امام صادق(عليه السلام) بر سر كار آمدند و بنى العباس شروع شد، دسته اوّل رو به زوال و اضمحلال قطعى مى رفتند و دسته دوم هنوز قدرت كافى پيدا نكرده بودند.
اين موقعيت حساس، مجال خوبى به امام صادق(عليه السلام) داد، كابوس ظلم برچيده شد و حجاب تقيّه كنار رفت، و او توانست احكام خدا و احاديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) را كه از يك سرچشمه صاف، يعنى از پدرش او هم از جدّش اميرمؤمنان، و او هم از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، گرفته بود، همه جا منتشر سازد.
در آن موقع آيين تشيّع به سرعت بى نظيرى انتشار يافت، و راويان حديث با شوق زيادى از آن حضرت اخذ حديث مى كردند، كه تعداد آنها از شماره بيرون بود.
تا آنجا كه ابوالحسن وشاء به يكى از اهالى كوفه مى گفت: در همين مسجد (مسجد كوفه) چهار هزار نفر افراد بافضيلت و اهل ورع و دين ديدم كه همه مى گفتند: جعفر بن محمد براى ما چنين روايت كرد!(15)
ما نمى خواهيم با ذكر شواهد گوناگون دامنه اين سخن را طولانى كرده و از هدف اصلى دور شويم، به خصوص اينكه مطلب روشنتر از آن است كه كسى در آن ترديد نمايد.
قابل توجه اينكه در همان زمان كه امويان و بنى عباس مرتباً مشغول تحكيم پايه هاى سلطنت و حكومت خود و مبارزه با دشمنان بودند، و بساط عيش و نوش گسترده و آشكارا به هر گونه لهو و لعب دست مى زدند، فرزندان على(عليه السلام)تمام توجه خود را صرف علم و عبادت و ورع و بى اعتنايى به ظواهر فريبنده زندگى مادى دنيا نموده و هيچ گونه دخالتى در امر سياست ـ همان سياستى كه آن روز به معناى دروغ و مكر و خدعه بود ـ نداشتند.
روشن است اين تفاوت، تأثير فراوانى در گسترش مذهب تشيّع و توجه مسلمانان نسبت به خاندان پيغمبر داشت، افكار عمومى را از بنى اميّه و بنى عباس رويگردان و به اهل بيت(عليهم السلام) متوجه مى ساخت.
اين نكته نيز بديهى است كه مردم آن زمان مانند هر زمان ديگر اگر چه غالباً نسبت به امور مادى علاقه شديدى داشتند و محبّت آنها نسبت به مال و ثروت جاى انكار نبود، ولى در عين حال معنويت و علم و روحانيّت آنها، موقعيت شايان خود را در افكار و نفوس مردم هنوز از دست نداده بود.
به خصوص اينكه از زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) چندان دور نيافتاده بودند و آثار تعليمات آن حضرت هنوز در افكار آنها باقى بود، و اسلام هم با آن وسعت نظرى كه دارد هرگز مانع از طلب دنيا از طريق مشروع نبود.
از طرفى مسلمانان آشكارا مى ديدند كه اسلام همان آيينى است كه درهاى خير و بركت را به روى آنها گشوده و سرچشمه هاى خوشبختى و سعادت را به سوى اجتماع آنان سرازير ساخته است; پادشاهان ايران و روم را در برابر آنان به خضوع وا داشته، و كليد خزاين شرق و غرب را به دست آنها داده است.
خلاصه پيروزيها و افتخاراتى نصيب عرب كرد كه حتى گوشه اى از آن را هم به خواب نمى ديدند.
آيا با اين حال ميل نداشتند از اصول و فروع تعليمات اين آيين بزرگ مطلع شوند؟
بديهى است با كمال ميل مى خواستند بدانند اسلام چه مى گويد و برنامه آن چيست؟ لااقل مى خواستند از برنامه هاى اجتماعى و تدبير خانواده، و آنچه به پاكى نسل آنها مربوط بود و امثال آن با خبر شوند.
از طرف ديگر هر چه جستجو مى كردند اثرى از اين علوم نزد كسانى كه پست خلافت را اشغال كرده و نام خليفة المسلمين! و امير المؤمنين! بر خود گذارده بودند، نمى يافتند.
ولى پس از تحقيق آن را به كاملترين و عاليترين صورت، نزد اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام)مى يافتند، بنابراين جاى تعجب نبود كه به آنان ايمان بياورند و معتقد به امامت آنها گردند، و آنها را خليفه واقعى پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و پاسداران اسلام و مبلغين حقيقى احكام دين بدانند، اين عامل يكى ديگر از عوامل گسترش مذهب تشيّع در آن عصر بود.
اين عقيده دينى، و عاطفه ريشه دار معنوى، همچون شعله آتشى در كانون دلهاى عدّه اى از شيعيان بر افروخته بود، و همان بود كه آنها را به استقبال انواع خطرات و دادن قربانيها تشويق مى كرد.
4. مردان جانباز و شعراى فداكار!
در اينجا بايد نظرى به زندگى حجر بن عدى كندى، عمرو بن حمق خزاعى، رشيد هجرى، ميثم تمار، عبدالله بن عفيف ازدى و صدها نفر امثال آنان بيفكنيم، ببينيم چگونه براى درهم كوبيدن پايه هاى گمراهى و بيداد گرى آن قدر سرهاى خود بر آن كوبيدند و تا آنها را در هم نشكستند سرهاى آنها نشكست!
آيا اين فداكاريها و از خودگذشتگى هايى كه اين مردان شجاع از خود نشان دادند به خاطر كسب مال و منصبى از اهل بيت پيغمبر(عليهم السلام) بود؟ و يا از آنها ترس داشتند! با اينكه خود اهل بيت در آن زمان مرگبار، از خانه هاى خود آواره بودند؟!
نه، اين فداكاريها هيچ انگيزه اى جز ايمان راسخ و اعتقاد به يك هدف مقدس نداشت، و همان بود كه اين صحنه ها را به وجود مى آورد!(16)
باز نظرى به زندگى پرماجراى شعراى بزرگ قرن اوّل و دوم مى اندازيم:
آنها با اينكه هم از نظر مادى به هيأت حاكمه وقت شديداً محتاج بودند و هم از آنان حساب مى بردند و مى ترسيدند، در عين حال نه ترس و نه طمع ـ با اينكه شعرا غالباً مادى هستند! ـ نه فشارهاى حكومت، و نه شمشيرهاى برهنه اى كه بر سر آنها سايه انداخته بود، مانع از اين نشدند كه به حمايت حق برخيزند و با طرفداران باطل مبارزه كنند و آنها را رسوا نمايند.
از فرزدق گرفته تا كميت، و از سيّد حميرى تا دعبل خزاعى، تا ديك الجن تا ابى تمام تا بحترى تا امير ابوفراس الحمدانى صاحب قصيده معروف(17) كه در آن مى گويد:
الدِّينُ مُخْتَرَمٌ وَالْحَقُّ مُهْتَضَمُ *** وَفَىْءُ آلِ رَسُولِ اللهِ مُقْتَسَمُ!
پرده هاى دين را دريده، و آيين حق را زيرپا گذارده اند، و اموال خاندان پيغمبر را به يغما مى برند!
(تا آخر قصيده كه حقايق جالبى را در آن فاش نموده است).
آرى اينها بودند كه در آن محيط پرخفقان به يارى حق برخواستند و با اشعار كوبنده خود از خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) دفاع نمودند.
بلكه هر يك از نوابغ شعر و ادب آن عصر چندين قصيده هيجان انگيز يا قطعات پرارزش در مدح ائمه هدى و نكوهش سلاطين و خلفاى وقت و ظلم و ستم آنها واظهار محبت نسبت به اهل بيت و ابزار تنفر از دشمنان آنها داشته اند.
معروف است دعبل خزاعى مى گفت: چهل سال است چوبه دار خودم را بر دوش مى كشم اما هنوز كسى كه مرا به آن بياويزد نيافتم!
همين دعبل بود كه «هارون الرشيد» و «مأمون» و «امين» و «معتصم» را در اشعار خود هجو نمود و از امام صادق و امام كاظم و امام رضا(عليهم السلام) مدح بليغ كرد كه اشعارش در كتابهاى تاريخ و ادب ضبط شده است.
ولى نبايد فراموش كرد كه تمام اينها در موقع قدرت بنى اميّه و بنى عباس و تسلط كامل آنها بر مردم بود.
خوب ملاحظه مى كنيد نيروى ايمان و حقيقت با دلهاى بيدار و نفوس مسلمين چه مى كند، و چگونه حق شهامت و فداكارى و از خود گذشتگى را به عاليترين صورت ادا مى نمايد؟!
اين رشته سر دراز دارد... و همچون سيل خروشانى است كه قسمت مهمى از تاريخ اسلام را فرا گرفته، و فعلا از موضوع بحث ما خارج است.
ما فقط مى خواهيم سرچشمه اصلى تشيّع و مبدأ بذر افشانى آن در سرزمين اسلام و علل و عوامل پيشرفت سريع آن را تشريح كنيم.
ما اين بحث را تحت تأثير «عواطف مذهبى» دنبال نكرديم بلكه آنچه گفتيم يك تجزيه و تحليل منطقى و دور از هر گونه تعصب، به اتكاى يك سلسله حقايق و مدارك مسلّم تاريخى بود، و تصور مى كنيم بحمدالله تا اندازه اى حق اين مطلب را ادا ساختيم، حال به قول على(عليه السلام)، تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال، (فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَمَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ!).(18)
باز اشتباه نشود، مقصود ما اين نيست كه پاره اى از خدمات خلفا و بعضى كارهاى نيك آنها را نسبت به عالم اسلام ناديده گرفته و انكار نماييم، زيرا اين گونه مطالب را تنها افراد متعصب و بى منطق انكار مى كنند و ما بحمدلله بى منطق نيستيم، و از بدگويى و بد زبانى متنفريم.
ما از نيكيها تقدير مى كنيم و از بديها تا آنجا كه ممكن است چشم مى پوشيم، ما مى گوييم: (تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ); آنها امتى بودند كه در گذشتند، اعمال آنان، مربوط به خودشان بود و اعمال شما نيز مربوط به خود شماست».(19) اگر خداوند آنها را ببخشد با لطف و فضل خود رفتار كرده و اگر كيفر دهد با عدالتش با آنها معامله نموده است!
يادآورى اين نكته را نيز لازم مى دانيم كه ما مايل نيستيم و حتى الامكان به قلم خود اجازه نمى دهيم اين درد دلها را بازگو كند، ولى چه مى توان كرد؟ بعضى از نويسندگان معاصر آنچنان نسبتهاى ناروا و حملات ناجوانمردانه نسبت به شيعه كرده اند كه ما را مجبور به بازگو كردن قسمتى از اين درد دلها نموده اند.
در هر صورت منظور اصلى ما همان معرفى «بنيان گذار اصلى تشيّع» و «غرس كننده نهال اولى» آن بود، و همان طور كه از بيانات گذشته آشكار گرديد اين كار به دست كسى غير از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)صورت نگرفت.
اين حقيقت نيز روشن شد كه عوامل اصلى گسترش و انتشار آيين تشيّع يك سلسله عوامل گوناگون و مرتبط به يكديگر بوده، كه به صورت اجتناب ناپذيرى اين اثر را به دنبال داشته است.
ما در اين «فصل» به همين مقدار قناعت كرده و به سراغ فصل دوم مى رويم و بحث در پيرامون عقايد شيعه را در اصول و فروع آغاز مى نماييم.
* * *
▲بخش دوم
▲عقايد شيعه در اصول
* ايمان و اسلام
* امتياز شيعه از ساير مسلمانان
* وظايف عقل:
1. توحيد
2. نبوّت
3. امامت
* مهدى و طول عمر او
* رمز غيبت امام
4. عدل ـ جبر و اختيار
5. معاد
▲دورنماى اين بحث
در اين فصل تنها به ذكر اصول معتقدات شيعه، و رؤس مسائل اساسى اين مذهب در اصول و فروع دين، اكتفا مى شود و حتى الامكان از ذكر جزييات خوددارى خواهد شد. ولى باز لازم ميدانيم شرط سابق خود را تكرار كنيم كه ما تنها روى مسايلى كه مورد اتّفاق عموم دانشمندان شيعه است و مى توان نام «مذهب شيعه» را روى آن نهاد، تكيه مى كنيم و از طرح مطالبى كه عقيده يك يا چند فرد است صرف نظر خواهيم نمود.
▲اسلام و ايمان
با در نظر گرفتن اصل بالا، مجموع مباحث اسلامى را در پنج موضوع مى توان خلاصه كرد:
1. شناسايى خدا
2. شناسايى مبلغين خدا (پيامبران و جانشينان آنها)
3. شناسايى دستورات و قوانين آنها و عمل به آن
4. به كار بستن اصول فضايل اخلاقى و ترك صفات ناپسند
5. عقيده به روز رستاخيز و جزاى اعمال بنابراين دين و مذهب مجموعه اى از «علم و عمل» مى باشد.
دين حقيقى همان اسلام است; (إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللهِ الاِْسْلاَمُ)(1) «اسلام» و «ايمان» دو كلمه مترادفند يعنى هر دو اشاره به يك حقيقت است و اساس آن را سه اصل تشكيل مى دهد: توحيد، نبوّت، معاد; روى اين زمينه اگر كسى يكى از اين اصول سه گانه را انكار نمايد نه مسلمان است و نه مؤمن، و اگر به يگانگى خدا ونبوّت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و روز رستاخيز ايمان داشت مسلمان حقيقى است «مَنْ آمَنَ بِاللهِ وَرَسُولِهِ وَالْيَوْمِ الاْخِرِ»(2) چنين كسى مشمول تمام «حقوق اسلامى» خواهد بود و جان و مال و حيثيت او محترم است.
گاهى نيز «اسلام» و «ايمان» بر يك معناى دقيقتر و محدودتر اطلاق مى گردد و آن عبارت است از اصول سه گانه بالا به اضافه يك اصل ديگر يعنى «عمل» به اصول دستورات اسلام و آن پنج موضوع است: نماز، روزه، زكات، حج، جهاد و اينكه مى گويند: ايمان عبارت است از «اعتقاد به قلب، اقرار به زبان، عمل به اركان» ناظر به اين معنا مى باشد، «من آمن بالله ورسوله وعمل صالحاً».(3)
بنابراين هرجاى قرآن مجيد تنها به ذكر ايمان به خدا و پيامبر(صلى الله عليه وآله) و روز جزا اكتفا شده باشد ناظر به معناى اوّل است، و هر مورد «عمل صالح» به آن اضافه شده ناظر به معناى دوم مى باشد.(4)
ما، در اين تقسيم از آيه زير الهام گرفته ايم: «(قَالَتِ الاَْعْرَابُ آمَنَّا قُلْ لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الاِْيمَانُ فِى قُلُوبِكُمْ); اعراب باديه نشين گفتند ايمان آورده ايم، بگو شما ايمان نياورده ايد، ولى بگوييد اسلام آورده ايم، هنوز ايمان وارد قلوب شما نشده است».(5) سپس در جمله بعد اضافه مى فرمايند: «(إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتَابُوا وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ فِى سَبِيلِ اللهِ أُوْلَئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ); مؤمنان (واقعى) تنها كسانى هستند كه به خدا و پيامبرش ايمان آورده اند سپس شك و ترديدى به خود راه نداده، و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كرده اند، آنها راستگويانند».(6)
يعنى ايمان تنها گفتار نيست، گفتار است و يقين و عمل!
اين چهار اصل، يعنى توحيد و نبوّت و معاد و عمل به اركان دين، اصول اسلام و ايمان (به معناى خاص خود) در نزد عموم مسلمانان مى باشد.
▲امتياز شيعه
ولى شيعه، اصل پنجمى به اين اصول «چهار گانه» افزوده، و آن اعتقاد به «امامت» مى باشد.
شيعه معتقد است كه «امامت» مانند «نبوّت» يك نوع منصب الهى است، همان طور كه خدا هر كه را بخواهد براى منصب نبوّت انتخاب مى كند و معجزاتى كه به منزله پيام و نص الهى است در اختيار او مى گذارد، «(وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ); پروردگار تو هر چه بخواهد مى آفريند، و هر چه بخواهد بر مى گزيند، آنان (در برابر او) اختيارى ندارند»(1)، همچنين خدا هر كس را بخواهد براى منصب امامت بر مى گزيند و به پيامبرش دستور معرفى او را به مردم مى دهد; او تمام وظايفى را كه پيغمبر به عهده دارد به عهده خواهد داشت، با اين تفاوت كه به امام وحى نمى شود، بلكه او احكام خدا را از طريق پيغمبر به تأييدات الهى دريافت مى دارد.
بنابراين «پيغمبر» مبلّغ خداست و «امام» مبلّغ پيامبر مى باشد.
شيعه امامان را دوازده نفر مى داند كه هر كدام امام بعد از خود را صريحاً معرفى نموده است. شيعه معتقد است امام مانند پيغمبر بايد از گناه و اشتباه معصوم و پاك باشد، وگرنه اعتمادى به گفتار و اعمال او نخواهد بود و نمى توان سخنان او را به عنوان سخن خدا و پيغمبر پذيرفت و يا اعمال او را سرمشق قرار داد.(2)
آيه شريفه زير نيز صريحاً در لزوم عصمت امام است: «(إِنِّى جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَاماً قَالَ وَمِنْ ذُرِّيَّتِى قَالَ لاَ يَنَالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ); خداوند به او فرمود: من تو را امام و پيشواى مردم قرار دادم. ابراهيم گفت: از دودمان من (نيز امامانى قرار بده) خداوند فرمود: پيمان من، به ستمكاران نمى رسد (مگر آنها كه شايسته اند)».(3)
و نيز شيعه معتقد است امام بايد از تمام مردم زمان خود در تمام علوم و فضايل و دانشها برتر باشد; زيرا منظور و هدف از نصب امام تكميل نوع بشر و تهذيب جامعه انسانيّت به وسيله علم وعمل صالح است: «(هُوَ الَّذِى بَعَثَ فِى الاُْمِّيِّينَ رَسُولا مِّنْهُمْ يَتْلُوا عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِنْ كَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِى ضَلاَل مُّبِين); او كسى است كه در ميان جمعيّت درس نخوانده، پيامبرى از خودشان برانگيخت كه آياتش را بر آنها بخواند و آنها را تزكيه كند و به آنان كتاب (قرآن) و حكمت بياموزد هر چند پيش از آن در گمراهى آشكارى بودند».(4)
بديهى است شخصى كه خود ناقص است نمى تواند ديگران را تكميل نمايد، و كسى كه چيزى را ندارد چگونه مى تواند به ديگران بدهد؟
بنابراين امام از نظر «كمالات» در مرتبه پايين تر از پيغمبر، و بالاتر از افراد ديگر قرار دارد.
كسى كه داراى چنين عقيده اى است از نظر شيعه، «مؤمن» به معناى خاص محسوب مى شود و اگر تنها به اصول چهارگانه ديگر قناعت كند او مسلمان يا مؤمن به معناى اعم است و مشمول تمام احكام اسلام اعم از احترام جان و مال و عرض، و ساير حقوق اسلامى خواهد بود; بنابراين عدم اعتقاد به اصل پنجم يعنى امامت هرگز موجب نمى شود كه از زمره مسلمين خارج شود، و احكام اسلامى در مورد او اجرا نگردد.
آرى اثر ايمان به اين اصل در منازل قرب پروردگار در قيامت آشكار مى شود، ولى در اين جهان همه مسلمانان ـ بدون استثنا ـ از نظر احكام اسلامى برابر و نزديك يكديگرند، اما ترديدى نيست كه در قيامت درجات آنها با هم تفاوت فراوان دارد و اين تفاوت مربوط به نيّت ها و اعمال آنهاست البتّه تنها خدا از پايان و سرانجام كار هر كس آگاه مى باشد و هيچكس نمى تواند يك نظر قطعى درباره نجات خود ابراز دارد.
خلاصه منظور اين است مهمترين چيزى كه «شيعه» را از ساير فرق مسلمين ممتاز مى كند موضوع اعتقاد به امامت ائمه اثنى عشر (امامان دوازده گانه) است; و علت نام گذارى آنها هم به «اماميه» پذيرش همين اصل مى باشد. زيرا تمام فرقه هايى كه شيعه ناميده مى شوند «اماميه» نيستند، لذا بر گروه هاى زيديه، اسماعيليه، واقفيه، فطحيه و امثال آنها عنوان «شيعه» گفته مى شود در حالى كه به امامت «ائمه اثنى عشر» معتقد نيستند.
اين در صورتى است كه بحث ما تنها درباره كسانى باشد كه جزء مسلمانان محسوب مى شوند. ولى گاهى «شيعه» به معناى وسيع كلمه، به جماعتى اطلاق مى گردد كه از حدود مقررات و عقايد اسلامى بيرونند; مانند طايفه «خطابيه»(5)و امثال آنها، بلكه شايد اگر بخواهيم همه گروه هايى را كه نام شيعه بر خود مى گذارند بشماريم از «صد» هم تجاوز نمايد. (البتّه غالب اين گروه ها امروز از بين رفته اند. و تنها نامى از آنها در صفحات كتابهايى كه درباره «ملل و نحل» نوشته مى شود باقى مانده است).
آنچه مسلّم است اينكه امروز نام «شيعه» مخصوص گروه «اماميه» است كه بزرگترين طايفه اسلامى را پس از «اهل سنّت» تشكيل مى دهند.
ذكر اين نكته نيز لازم است كه اعتقاد به ائمه اثنى عشر چيز عجيب و نوظهورى نيست كه با اصول اسلام و كتابهاى معروف اسلامى مغايرت داشته باشد، چراكه مى بينيم «بخارى» و ديگران از بزرگان اهل سنّت در كتابهاى صحاح خود حديث خلفاى اثنى عشر را به طريق متعدد نقل كرده اند(6); از آن جمله:
1. بخارى به سند خود از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل مى كند كه فرمود: «إنّ هذا الأمْرَ لاَيَنْقَضِي حَتّى يَمْضِى فِيهِمْ إثْنَاعَشَرَ خَلِيفَةٌ ـ قال: ثُمَّ تَكَلَّمَ بِكَلام خَفِيَ عَلَيَّ فَقُلْتُ لاِبي: مَا قال؟ قال: كُلُّهُمْ مِنْ قُرَيْش!; اين امر (كار مسلمانان) سر و سامان نمى پذيرد مگر اينكه دوازده خليفه در ميان آنها خلافت كند... سپس سخن آهسته اى گفت كه من آن را نفهميدم ـ از پدرم كه در آن مجلس حضور داشت پرسيدم پيغمبر چه فرمود؟ گفت: حضرت فرمود: همه از قريش هستند!».(7)
2. در روايت ديگرى نقل مى كند كه فرمود: «لاَيزالُ أمْرُ النّاسِ مَاضِياً مَا وَلِيَهُمْ إثْنا عَشَرَ رَجُلاً; كار مسلمانان بر دوام خواهد بود مادامى كه دوازده نفر بر آنها حكومت مى نمايند».(8)
3. در حديث ديگرى از آن حضرت نقل شده: «لاَزالَ الإسْلاَمُ عَزِيزاً إلى إثْنَيْ عَشَرَ خَلِيفَةً; مادامى كه دوازده خليفه بر مسلمانان حكومت مى كند اسلام عزيز خواهد ماند!».
ما فعلا كارى به اين موضوع نداريم كه اين دوازده نفر چه كسانى هستند.(9)منظور اين است كه عقيده به چنين موضوعى چيز تازه و شگفت آورى نيست كه دست آويزى براى بعضى افراد شود. البتّه در روايت اهل سنّت روايتى هم به اين مضمون ديده مى شود كه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) فرمود: خلفاى بعد از من سى نفرند و سپس خلافت به صورت يك سلطنت آلوده و ننگين در مى آيد.
فعلا جاى اين بحث نيست و نمى خواهيم دلايل امامت ائمه اثنى عشر را تشريح كنيم، خوشبختانه كتابهاى زيادى كه بالغ بر هزاران كتاب مى شود در اين زمينه نگاشته شده و اين زحمت را از دوش ما برداشته است.
مقصود ما، همان طور كه گفته شد، اين است كه فقه، اصول عقايد شيعه و رئوس احكامى را كه در ميان آنها مورد اتّفاق است شرح دهيم، بدون اينكه دلايلى براى اثبات آن اقامه نماييم; تا روشن شود ما چه مى گوييم؟ و به چه چيز معتقد هستيم؟ البتّه كتابهاى مشروحى از طرف بزرگان شيعه براى اثبات هر يك از اين عقايد نوشته شده، ما اين بحث را به عهده آنها مى گذاريم.
بهتر است از اصل موضوع دور نشويم، همان طور كه قبلا هم اشاره شد دين عبارت است از يك سلسله دانستنيها و يك سلسله اعمال; يعنى مجموعه اى از علم و عمل، و به عبارت ديگر هم وظايفى براى عقل و روح در بر دارد، و هم وظايفى براى تن، بنابراين بحث ما در دو قسمت خواهد بود:
الف) وظايف عقل
در اين قسمت چند موضوع حايز اهميّت است كه ذيلا به آنها اشاره مى شود.
1. توحيد
2. نبوت
3. امامت
4. عدل ـ جبر و اختيار
5. معاد
▲اصل اوّل : توحيد
شيعه معتقد است هر انسان عاقلى بايد آفريدگار خود را بشناسد و به يگانگى او ايمان داشته باشد، و بداند آفرينش و روزى و مرگ و زندگى، همه مستقلا به دست اوست، بلكه جز او «مؤثر مستقلى» در جهان هستى نيست (لاَمُؤَثَّرَ فِي الْوُجودِ إلاّ اللهُ).(1)
بنابراين اگر كسى آفرينش و روزى و مرگ و حيات را به دست غير خدا بداند كافر و مشرك و خارج از زمره مسلمانان محسوب خواهد شد.
همچنين از نظر شيعه، «عبادت» مخصوص خداست. و اگر كسى غير خدا را پرستش كند يا براى خدا شريكى در عبادت قرار دهد، هر چند به عنوان اينكه عبادت غير خدا وسيله اى براى تقرب به خداست، چنين كسى نيز كافر و خارج از صفوف مسلمين مى باشد.
اطاعت و فرمانبردارى هم مخصوص خداست، و اگر اطاعت پيامبران و امامان لازم است از اين نظر مى باشد كه اطاعت آنها در حقيقت اطاعت خداست; زيرا آنها مبلّغ احكام خدا هستند. اما با اين حال عبادت و پرستش آنها به عنوان اينكه پرستش آنها نيز پرستش خداست جايز نيست و اين طرز تفكر يك خيال شيطانى است كه انسان را به پرتگاه شرك مى كشاند.
ولى توسّل جستن به آنان و تبرّك به مقام و شخصيت آنها در پيشگاه خدا و همچنين نماز خواندن در كنار قبرهاى پاك آنها براى خدا، همه جايز است(2)و نبايد تصور كرد اين اعمال به منزله عبادت و پرستش آنهاست بلكه عبادت و پرستش خدا مى باشد، تصور نمى كنيم هيچ كس «ميان نماز خواندن براى خدا در كنار قبر پيغمبر و امام» با «نماز خواندن براى پيغمبر و امام» فرق نگذارد. قرآن مجيد مى فرمايد: «(فِى بُيُوت أَذِنَ اللهُ أَنْ تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ); در واقع اين مكانها از خانه هايى است كه خدا اجازه داده است برپا گردد و نام خدا در آنجا برده شود».(3)
اين بود خلاصه عقيده شيعه درباره مسأله توحيد كه مورد اتّفاق عموم دانشمندان اين گروه است;و شايد سختگيرى شيعه در اين باره حتى بيش از اين باشد. درهر صورت شيعه در اين مسأله كاملا سختگير است، و هر چيزى كه كوچكترين مخالفتى با موضوع «يگانگى خداوند» و «استقلال در تأثير» و «وحدت معبود» داشته باشد از نظر شيعه مردود است.
البتّه توحيد از نظر شيعه درجات مختلفى دارد مانند: توحيد ذات ـ توحيد صفات ـ توحيد افعال و مانند آن، كه اينجا جاى شرح و بسط در پيرامون آنها نيست.(4)
* * *
▲اصل دوم: نبوّت
شيعه معتقد است تمام پيروانى كه قرآن مجيد به آنها اشاره مى كند فرستادگان خدا و بندگان خاص او هستند كه براى «هدايت خلق به سوى خالق» مأمورى يافته اند.
محمّد(صلى الله عليه وآله) آخرين و بزرگترين پيغمبر خداست، او در تمام عمر خود از گناه و اشتباه پاك و معصوم بوده، و جز در راه رضاى خدا ـ تا آخرين لحظه زندگى ـ قدم برنداشت.(4) شيعه به معراج پيامبر معتقد است و عقيده دارد خداوند او را در يك شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصى (در بيت المقدس(5)) برد و از آنجا با همين بدن(6) در آسمانها، در ماوراى عرش و كرسى و حجب تا «مقام قاب قوسين اوادنى» سير داد.(1)
شيعه معتقد است قرآن مجيد كه امروز در دست مسلمانهاست همان كتابى است كه به عنوان اعجاز و تعليم حقايق اسلام بر پيامبر نازل شده، و كوچكترين كم و زياد و تحريف و تغييرى در آن راه نيافته، اين سخنى است كه مورد اجماع و اتّفاق همه بزرگان شيعه مى باشد(2)، و اگر به طور ندرت افرادى از شيعه يا اهل سنّت قائل به اين شده اند كه تحريف و تغييرى در قرآن راه يافته مسلماً در اشتباه هستند(3) خود قرآن نيز صريحاً گفتار آنها را رد مى كند: «(إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ); ما قرآن را نازل كرديم و ما به طور قطع آن را حفظ مى كنيم».(7)
و نيز اگر در پاره اى از روايات شيعه و سنى مطالبى كه حكايت از تحريف قرآن مى كند ديده مى شود اين روايات علاوه براينكه ضعيف هستند جزء اخبار احاد مى باشند كه مفيد علم نيستند و نمى توانند تكيه گاه عمل باشند.
اين گونه اخبار يا بايد توجيه و تفسير شود و در غير اين صورت بايد آنها را به دور انداخت.(8)
اماميه معتقدند هر كس پس از پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) ادعاى نبوّت يا نازل شدن وحى كند ويا به شخصى كه چنين ادعايى را دارد ايمان داشته باشد مسلمان نيست و احكام كفار و غير مسلمانان در مورد او جارى خواهد شد.
* * *
▲اصل سوم: امامت
همان طور كه سابقاً اشاره شد عمده چيزى كه شيعه اماميه را از ساير فرق مسلمين ممتاز مى كند همين مسأله امامت است; در حقيقت تفاوت اصلى و اساسى همين است و بقيه تفاوتهايى كه ميان اين دسته و ساير دسته هاست جنبه فرعى و عرضى دارد، و درست مانند تفاوتهايى است كه مثلا بين مذاهب اربعه اهل سنّت (حنفى، شافعى، مالكى، حنبلى) وجود دارد.
و نيز اشاره شد كه «امامت» از نظر شيعه يك منصب الهى همچون «نبوّت» است كه خداوند به هر كس بخواهد مى بخشد و به وسيله پيامبر خود او را براى اين مقام تعيين مى فرمايد.
اماميه معتقدند خداوند متعال به پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) دستور داد على(عليه السلام) را براى جانشينى خود به مردم صريحاً معرفى نمايد، از طرفى پيغمبر هم مى دانست كه قبول اين معنا ممكن است براى عدّه اى از مردم سنگين باشد; زيرا همه مردم از
نظر ايمان و اعتقاد به مقام عصمت و پاكى او از هر گونه هوا و هوس، يكسان نيستند،ممكن است بعضى از افراد اين انتخاب را مولود محبّت شخصى پيغمبر(صلى الله عليه وآله)و جنبه خويشاوندى و دامادى على(عليه السلام) نسبت به آن حضرت، تصور كنند.
ولى با اين حال خداوند اين موضوع را مانع از اين ندانست كه پيغمبرش از ابلاغ اين حقيقت خوددارى نمايد و لذا صريحاً در آيه زير دستور ابلاغ فرمان ولايت على(عليه السلام) را صادر فرمود: «(يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَّبِّكَ وَإِنْ لَّمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ); اى پيامبر آنچه را از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است به طور كامل (به مردم) ابلاغ كن; و اگر چنين نكنى، رسالت او را انجام نداده اى. خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم حفظ مى كند».(1)
با اين تأكيد شديد چاره اى جز ابلاغ اين رسالت نبود، و لذا پيغمبر(صلى الله عليه وآله) هنگام بازگشت از حجة الوداع در سرزمين غدير خم خطبه اى خواند و در ضمن آن با صداى رسا كه همه مى شنيدند فرمود: «ألَسْتُ أوْلى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أنْفُسِهِمْ؟ فقالوا: اللّهُمَّ نَعَمْ، فقال: مَنْ كُنْتُ مَوْلاَهُ فَهذا عَلِيٌ مَوْلاَهُ...; آيا به شما از خودتان اولى نيستم (ولى و سرپرست و صاحب اختيار شما نمى باشم) عرض كردند: آرى، فرمود: هر كس من مولا و سرپرست او هستم، على مولا و سرپرست اوست».(2)
سپس براى تأكيد اين موضوع در موارد مختلف گاهى صريحاً، گاهى به اشاره اين مطلب را تعقيب فرمود، و وظيفه خود را در پيشگاه خدا انجام داد.
ولى جمعى از بزرگان مسلمين، بعد از رحلت پيامبر خدا(صلى الله عليه وآله) آن همه احاديث را به نام رعايت مصالح اسلام! طبق سليقه و اجتهاد خود توجيه و تأويل نموده، كسانى را مقدم و بعضى را مؤخر داشتند و مى گفتند: هر وضع و حادثه اى اقتضايى دارد!(3)
ولى در مقابل اين جريانات على(عليه السلام) و جماعتى از بزرگان اصحاب و ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله) از بيعت به خليفه اى كه از طرف آنها انتخاب شده بود خوددارى نمودند، اما بعد از مدتى چون ملاحظه كردند اين خوددارى از بيعت و مسالمت ممكن است در آن شرايط خاص ضرر عظيمى براى عالم اسلام به بار آورد و چه بسا اساس و ريشه درخت اسلام را كه تازه جان گرفته بود قطع كند، لذا تن به بيعت دادند، و جاى تعجب هم نبود، زيرا:
از طرفى اسلام به قدرى در نظر على(عليه السلام) عزيز و محترم بود كه جان و عزيزترين عزيزانش را درآن فدا مى كرد، تاريخ اسلام هرگز شرح فداكاريها و جانبازيهاى بى نظير على(عليه السلام) را فراموش نخواهد كرد، او بود كه در موارد بسيارى جان خود را به خطر انداخت تا اسلام را از خطر نجات بخشد.
از طرف ديگر او مى ديد كسى كه بر مسند خلافت تكيه كرده از كوشش براى تقويت و عظمت و گسترش اسلام در جهان مضايقه نمى كند، و اين آخرين آرزو و هدف على(عليه السلام)از خلافت و حكومت بود، روى اين جهات تسليم شد و تن به بيعت داد.
ولى البتّه او در تمام اين حالات مقام امامت و منصب الهى خود را داشت، زيرا اين مقام، مقامى بود كه قابل زوال و واگذارى باشد، اگر چه او براى حفظ مصالح مسلمين «زعامت و رياست عامه» را به ديگرى واگذار نمود.
اما هنگامى كه نوبت به «معاويه» رسيد، در برابر او سكوت نكرد زيرا مى دانست مسالمت و همكارى با معاويه و قبول زمامدارى او حتى در يك پست كوچك فرماندارى، تا چه رسد به زعامت مسلمين، زيانهاى عظيم و جبران ناپذير و فاجعه دردناكى براى جهان اسلام به وجود خواهد آورد، لذا چاره اى جز مبارزه شديد با او نداشت.(4)
خلاصه اينكه «اماميه» مى گويند: ما شيعه و پيرو على(عليه السلام) هستيم، با هر كس صلح كرد صلح مى كنيم و با هر كس جنگ نمود، جنگ مى نماييم، با دوستان او دوست و با دشمنان او دشمن هستيم و در اين عقيده از فرمان پيغمبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) پيروى مى كنيم آنجا كه فرمود: «اللّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاَهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاهُ; خدايا هر كس على را دوست بدارد، دوست بدار و هر كس او را دشمن بدارد دشمن بدار!». و در حقيقت محبّت و دوستى ما نسبت به على و فرزندان گراميش، محبت و دوستى پيغمبر و اطاعت فرمان اوست.
باز از اصل مطلب دور نشويم، برگرديم به اصل سخن درباره امامت; اماميه عقيده دارد: خداوند هيچ گاه روى زمين را از حجّت خود (پيغمبر يا امام) خالى نمى گذارد، خواه او ظاهر و آشكار باشد يا مخفى و پنهان.
و لذا پيغمبر(صلى الله عليه وآله) صريحاً على(عليه السلام) را به جانشينى خود انتخاب فرمود(5)، على نيز فرزندش امام حسن را وصى خود معرفى نمود، او هم برادرش امام حسين را به عنوان جانشينى تعيين نمود و به همين ترتيب تا امام دوازدهم كه مهدى منتظر است.
اين موضوع تازگى ندارد و همه پيغمبران خدا از حضرت آدم تا خاتم اين برنامه را اجرا كرده اند و براى خود جانشين تعيين نموده اند.(6)
عدّه زيادى از بزرگان دين كتابهاى فراوانى در اين زمينه نگاشته و درباره اثبات «وصيت» پيغمبر(صلى الله عليه وآله)نسبت به على(عليه السلام) و ائمه هدى نسبت به يكديگر به قدر كافى بحث كرده اند كه ما در ذيل تنها به ذكر نام كسانى كه در اوايل اسلام و قبل از قرن چهارم هجرى كتاب در اين زمينه نوشته اند اشاره مى كنيم:
1. كتاب الوصية تأليف هشام بن حكم معروف.
2. كتاب الوصية تأليف حسين بن سعيد.
3. كتاب الوصية تأليف حكم بن مسكين.
4. كتاب الوصية تأليف على بن مغيره.
5. كتاب الوصية تأليف على بن حسين بن فضل.
6. كتاب الوصية تأليف محمد بن على بن فضل.
7. كتاب الوصية تأليف ابراهيم بن محمد بن سعيد بن هلال.
8. كتاب الوصية تأليف احمد بن محمد بن خالد برقى، صاحب كتاب محاسن.
9. كتاب الوصية تأليف مورخ بزرگوار عبدالعزيز بن يحيى الجلودى.
اكثر اين بزرگان در قرن اوّل و دوم مى زيسته اند.
در قرن سوم نيز جمع زيادى از بزرگان، كتابهايى در اين زمينه تأليف كردند از جمله:
10. كتاب الوصية تأليف على بن رئاب.
11. كتاب الوصية تأليف يحيى بن المستفاد.
12. كتاب الوصية تأليف محمّد بن احمد صابونى.
13. كتاب الوصية تأليف محمّد بن حسن بن فروخ.
14. كتاب الوصية تأليف مورخ عاليقدر على بن حسين مسعودى، صاحب تاريخ «مروج الذهب».
15. كتاب الوصية تأليف شيخ الطائفه محمد بن الحسن الطوسى.
16. كتاب الوصايا تأليف محمد بن على الشلمغانى معروف
17. كتاب الوصية تأليف موسى بن حسن بن عامر.
امّا كتابهايى كه پس از قرن چهارم در اين باره تأليف يافته از شماره بيرون است.
مسعودى مورخ شهير اسلامى در كتاب خود «اثبات الوصيه»(7) مى نويسد: هر پيغمبر دوازده وصى داشته است و سپس نام آنها را با مختصرى از شرح زندگى آنها ذكر كرده، و بعد درباره ائمه اثنى عشر به طور مشروح تر بحث مى نمايد. اين كتاب در ايران چاپ شده اما متأسّفانه چاپ خوبى نيست.(8)
اينها نمونه كتابهايى است كه دانشمندان بزرگ شيعه در پيرامون امامت و دلايل عقلى و نقلى آن نگاشته اند، ولى همان طور كه اشاره كرديم منظور ما اثبات اين موضوع به وسيله ادّله عقليه و نقليه نيست، تنها مى خواهيم اصول معتقدات شيعه را بدون ذكر ادّله توضيح دهيم تا معلوم شود ماچه مى گوييم؟ و ارزش نسبتهاى ناروايى كه به ما مى دهند تا چه اندازه است؟!
همان طور كه ملاحظه شد مسأله امامت كه شيعه به آن معتقد است مسأله عجيب و باورنكردنى و بدون دليل و مدرك نيست كه كسى آن را بر ما خرده بگيرد.
▲مهدى و طول عمر او
آرى چيزى كه ساير فرق اسلامى بلكه غير مسلمانان، زياد بر ما خرده گرفته اند موضوع اعتقاد به حضرت «مهدى» و امام غايب از انظار است. آنها اين عقيده را يك عقيده بى اساس و باطل پنداشته اند و سر و صداى زيادى در اطراف آن به راه انداخته اند، ولى اگر بخواهيم سخنان آنها را با نظر دقيق و دور از تعصب بررسى كنيم تنها دو ايراد آنها قابل بحث و گفتگو است:
اوّل ـ مسأله طول عمر امام غايب است; آنها مى گويند چگونه مى توان باور كرد انسانى برخلاف موازين طبيعى بيش از يك هزار سال عمر كند؟
ولى اين ايراد ـ مخصوصاً از يك نفر مسلمان ـ عجيب است، گويا آنها مسأله طول عمر نوح(عليه السلام) را فراموش كرده اند كه قرآن صريحاً مى گويد فقط 950 سال(1)مشغول تبليغ قوم خود بود، و درباره مجموع عمر او كمترين مقدارى كه نوشته اند 1600 سال است، و بعضى بيش از اين مقدار تا 3000 سال يا بيشتر نوشته اند!(2)
عده اى از علماى حديث از اهل سنّت درباره اشخاص ديگرى غير نوح عمرهايى طولانى تر از عمر نوح ذكر كرده اند.
از جمله «نووى» كه از بزرگان محدثين سنى است(3) در كتاب خود «تهذيب الاسماء» چنين مى نويسد: «در مورد طول عمر «خضر» و نبوّت او اختلاف است، اكثر دانشمندان معتقدند او از دانشمندان بوده نه پيامبر و الآن هم زنده است و به طور ناشناس در ميان مردم زندگى مى كند اين مطلب نزد جمعى از عرفا و اهل صلاح و معرفت نيز معروف است، و حكايات فراوانى درباره مشاهده خضر و تماس با او، و سؤال و جوابهايى كه با او شده، و مطالبى كه از وى گرفته اند، و حضور او در مكان هاى شريفه، نقل مى كنند كه مشهور است و احتياج به ذكر ندارد.
شيخ ابو عمر و بن صلاح در فتاواى خود مى گويد: او به عقيده غالب علما و اهل صلاح زنده است و توده مردم نيز در اين عقيده با آنها هستند و تنها افراد معدودى از علماى حديث وجود او را انكار كرده اند». (پايان گفتار «نووى»).(4)
و در نظر دارم كه هم او و هم «زمخشرى» در «ربيع الابرار» مى نويسند: «مسلمانان در زنده بودن چهار نفر از پيامبران متفق القولند «ادريس و عيسى» كه در آسمان زندگى دارند، و «الياس و خضر»(5) در زمين، و تولد خضر در زمان ابراهيم(عليه السلام)صورت گرفته است.(6)
از اينها گذشته كسانى كه بيش از عمر طبيعى معمولى، صدها سال، زندگى نموده اند و به نام معمرين(7) معروفند كم نيستند. سيّد مرتضى در كتاب «امالى»(8)خود عدّه اى از آنان را نام برده است. مرحوم صدوق نيز در كتاب «كمال الدين» افراد بيشترى را نام برده.
خود ما نيز در عصر خود افراد متعددى را ديديم كه عمرهاى غير عادى يكصد و بيست سال و بيشتر داشته اند.(9)
علاوه بر اين اصولا از نظر علمى و عقلى اين استبعاد به هيچ وجه منطقى نيست، زيرا كسى كه مى تواند انسان را يك روز زنده بدارد مى تواند هزاران سال او را زنده نگهدارد، تنها چيزى كه مى توان گفت اين است كه چنين موضوعى برخلاف قوانين عادى طبيعت، يعنى خارق العاده است، ولى آيا «خرق عادت» و استثنا در «قوانين عادى طبيعى» در مورد پيغمبران و اولياى خدا چيز تازه اى است؟ چگونه ممكن است ما به همه معجزات عجيب و خارق عادات انبيا ايمان داشته باشيم ولى طول عمر مهدى را كه يك امر خارق عادت ساده اى است غير ممكن بدانيم؟!(10)
اين از نظر عقايد دينى و اسلام ما. اما از نظر دانشمندان ديگر، عدّه اى از بزرگان فلاسفه غرب معتقدند از نظر علمى هيچ مانعى ندارد كه با مرگ به كلى مبارزه شود و انسان داراى زندگى جاويدان در دنيا گردد، و براى اثبات اين مدعا دلايل زنده اى اقامه كرده اند، كه در مجلدات سابق مجله «المقتطف» نمونه هايى از آن در طى مقالات متعددى تشريح شده است.
يكى از دانشمندان بزرگ غرب مى گويد: اگر على(عليه السلام) به دست ابن ملجم شهيد نمى شد ممكن بود براى هميشه در جهان زنده بماند، زيرا اعتدال كامل در تمام جنبه هاى حياتى بر وجود او حكومت مى كرد! ما در اينجا بحثهاى فراوانى داريم كه فعلا جاى شرح آن نيست.(11)
▲رمز غيبت امام(عليه السلام)
دوم ـ موضوع ديگرى كه درباره امام غايب(عليه السلام) از ما مى پرسند اين است كه وجود امامى كه از نظرها پنهان است چه فايده اى مى تواند در بر داشته باشد؟ و آيا وجود و عدم او در اين حال تفاوتى دارد؟(1)
ولى ما نمى دانيم كسانى كه چنين ايرادى را مى گيرند معتقد هستند تمام اسرار جهان آفرينش و همچنين تمام فلسفه هاى قوانين آسمانى را دريافته اند و هيچ نقطه مبهمى براى آنها در عالم «تكوين» و «تشريع» باقى نمانده است؟
اگر راستى ما معتقديم هنوز مجهولات فراوانى داريم كه علم و عقل ما قادر به پرده برداشتن از روى آنها نشده ـ و حتماً بايد چنين عقيده اى داشته باشيم ـ چه مانعى دارد اين هم يكى از اسرار افعال الهى باشد كه هنوز علّت آن براى ما ميسّر نشده است؟!
ما ـ علاوه بر مجهولات عالم آفرينش ـ هميشه مسايلى در احكام شرعى داريم كه اسرار آن براى ما كشف نگرديده؟ آيا ما مى دانيم بوسيدن حجرالاسودكه جزء آداب و مستحبات حج است چه اثرى دارد؟ با اينكه قطعه سنگى بيش نيست كه نمى تواند به ما سود يا زيانى برساند، آيا ما مى دانيم چرا بايد نماز مغرب را مثلا سه ركعت بخوانيم و عشا را چهار ركعت و صبح را دو ركعت؟ و امثال اينها.(1)
با اينكه قرآن مجيد به ما مى گويد: در اين جهان اسرارى وجود دارد كه علم آن مخصوص خداست، و هيچ يك از پيامبران بزرگ و فرشتگان مقرب خداوند از آن باخبر نيستند، مانند تاريخ روز رستاخيز و امثال آن: «(إِنَّ اللهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ...); آگاهى از (زمان قيام) قيامت مخصوص خداست و او باران را نازل مى كند...».(2)
در هر صورت موضوع مخفى بودن رمز وجود امام غايب(عليه السلام) چيز تازه اى نيست، زيرا در اسلام موضوعات كشف نشده و اسرارآميزى وجود دارد كه رمز مخفى بودن آن به طور كامل روشن نيست، مانند اسم اعظم، شب قدر، و ساعت اجابت دعا.
خلاصه اينكه هيچ جاى تعجب نيست كه خداوند كارى انجام دهد يا فرمانى صادر كند كه اسرار و فلسفه آن بر ما مجهول باشد، و هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه چنين چيزى مطلقاً «ممكن» نيست. منتها بحثى كه باقى مى ماند در «وقوع» چنين مطلبى و آيا در مورد حضرت مهدى(عليه السلام) چنين وضعى به وجود آمده يا نه؟
در اين قسمت نيز با وجود اخبار صحيحى كه از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) و اوصياى گرامى او درباره امام غايب به ما رسيده است جاى انكار باقى نمى ماند و بايد در برابر اين حقيقت كه با دلايل قطعى ثابت شده تسليم بود، ما هرگز مجبور نيستيم
فلسفه و اسرار آن را دريابيم چه بسيار است امورى كه ما فلسفه آن را نمى دانيم، ولى اصل وجود آن را با دلايل قطعى ثابت نموده ايم.
مرتب اشاره كرده ايم كه در اين بحثهاى فشرده و كوتاه، فقط مى خواهيم متون عقايد شيعه را در اصول و فروع بدون ذكر دليل، روشن سازيم، ولى گاه گاهى اشاره كوتاهى به پاره اى از دلايل مى شود كسانى كه دلايل مشروح اين بحثها را مى خواهند بايد به كتابهاى مفصّلى كه در اين زمينه نوشته شده مراجعه كنند.
در مورد اصل قيام مهدى(عليه السلام) اخبار فراوانى از طريق شيعه و اهل سنّت نقل شده كه در كتابهاى معروف هر دو فرقه ثبت است.(3)
اما درباره رمز وجود او در حال غيبت اگر چه ما اعتراف به عدم اطلاع كامل از سِرّ حقيقى آن كرديم، ولى در برابر سؤالى كه بعضى از افراد شيعه در اين باره از ما نموده اند وجوهى ذكر كرده ايم كه ممكن است اسرار اين مسأله را تا حدود قابل توجهى روشن سازد ولى بايد بگوييم كه نمى توانيم به عنوان يك سلسله دلايل قطعى در اين مسأله اسرارآميز روى آنها تكيه كنيم به خصوص اينكه گاه مى شود انسان مطالبى را درك مى كند ولى در بيان، به طور كامل نمى گنجد.(4)
آخرين سخن در اين مورد اين است كه: پس از اقامه دلايل قطعى بر لزوم وجود امام در هر عصر و زمان و اينكه زمين هرگز از وجود «حجت و نماينده خدا» خالى نمى گردد، و اينكه اصل وجود «امام» لطفى از جانب خداست و تصرف او لطف ديگرى مى باشد(5) ديگر كشف اسرار و فلسفه آن ضرورى نيست.
اين «دلايل» را ـ همان طور كه گفته شد ـ مى توان در كتابهاى مشروحى كه در اين باره نگاشته شده مطالعه كرد، در اينجا همين مقدار براى منظور ما كافى به نظر مى رسد.
* * *
▲اصل چهارم: عدل
چهارمين ركن ايمان از «نظر شيعه اماميه» اعتقاد به «عدالت» خداست، يعنى خداوند نسبت به هيچ كس ظلم و ستم نمى كند، و كارى را كه عقل سالم آن را زشت و قبيح و ناپسند مى شمارد انجام نمى دهد.
شيعه اين موضوع را يكى از اصول عقايد مذهبى مى داند و به طور مستقل از آن بحث مى كند; در حالى كه مسأله «عدالت» در واقع يكى از صفات خداست، و مى بايست در بحث توحيد و صفات خدا مطرح شود، و جزئى از جزئيات آن بحث باشد ولى يك نكته موجب شده كه شيعه آن را به عنوان يك اصل مستقل بپذيرد و آن اينكه:
اشاعره (پيروان ابوالحسن اشعرى(1) كه گروه بزرگى از اهل سنّت را تشكيل مى دهند) معتقدند كه عقل ما مطلقاً در هيچ مورد قادر به درك خوب و بد (حسن و قبح) نيست و در اين مسأله بايد تنها از قوانين آسمانى الهام بگيريم. آنچه را شرع خوب معرفى كرده، خوب و آنچه بد معرفى كرده، بد; بدانيم و به عبارت ديگر اصلا خوب و بدى در واقع جز آنچه شرع بگويد وجود ندارد!
حتى اگر خداوند افراد نيكوكار و با ايمان را براى هميشه در دوزخ نگاه دارد و افراد بدكار و گناهكار را به بهشت بفرستد، باز كار ناپسند و بر خلاف عدلى انجام نداده است، زيرا همه چيز و همه كس «ملك» او هستند و او هرگونه بخواهد در ملك خود تصرف مى كند(2) و هيچ كس حق چون و چرا ندارد: (لاَيُسْئَلُ عَمّا يَفْعَلُ وَهُمْ يُسْئَلُونَ).(3)
آنها معتقدند ما هيچ وظيفه عقلى نداريم و هيچ چيز به حكم عقل بر ما واجب نيست، بلكه تمام وظايف را بايد شرع تعيين كند، حتى لزوم شناسايى خدا و لزوم مطالعه درباره مدعى نبوّت و معجزات او، اين گونه مسائل هم بايد از طريق شرع ثابت شود، زيرا عقل قادر به اثبات هيچ حكمى از احكام نيست.
در حالى كه اگر بخواهيم اين گونه مسائل را هم از طريق حكم شرع ثابت كنيم گرفتار «دور و تسلسل» و تناقض عجيبى مى شويم، چه اينكه قبل از آنكه ما خدا يا پيامبر را بشناسيم بر ما لازم است به دنبال تحقيق درباره شناسايى خدا و پيغمبر برويم؟ اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه به چه دليل لازم است ما دنبال «تحقيق» برويم. آيا اين الزام مى تواند به حكم شرع باشد، شرعى كه هنوز پايه هاى آن (توحيد و نبوّت) ثابت نشده است؟ پس مى بايست پيش از آنكه خدا و پيغمبر را بشناسيم، شرع (يعنى خدا و پيغمبر) را شناخته باشيم! بنابراين ترديد باقى نمى ماند كه اين گونه مسائل بايد به فرمان عقل باشد، و عقل به صورت يك حاكم، معزول نيست!
در برابر اين عقيده، عدليه («شيعه» و جمعى از اهل سنّت كه پيروان «واصل بن عطا» هستند و به نام «معتزله» شناخته مى شوند) معتقدند حاكم مطلق در اين گونه مسائل تنها عقل است و شرع هيچ نقشى ـ جز ارشاد و راهنمايى به حكم عقل و تأكيد آن ـ نداشته و نمى تواند داشته باشد. (دقت كنيد)
همچنين عقل و خرد، حُسن و قبح بسيارى از اشيا را مستقلا درك مى كند، عقل مى گويد محال است خداوند كار قبيح انجام دهد، زيرا او «حكيم» است و انجام كار قبيح و ناپسند برخلاف «حكمت» مى باشد. عقل و خرد مى گويد مجازات افراد نيكوكار ظلم است و ظلم قبيح است، بنابراين هرگز خداوند چنين كارى نمى كند.
به اين ترتيب صفت «عدالت» را براى خدا اثبات كرده و آن را مستقلا مورد بحث قرارداده و از مسأله صفات خدا جدا كردند تا امتياز خود را از «اشاعره» روشن سازند.
ولى در حقيقت «اشاعره» منكر عدالت خدا نيستند، نهايت اينكه به عقيده آنها هر كارى كه خداوند انجام دهد همان، عين عدالت است.(4)
بنابراين اگر نيكوكاران را هم مجازات كند عين عدالت مى باشد. آنها تنها استقلال و حكومت عقل را در تشخيص حُسن و قبح افعال نسبت به خداوند
ـ كه شيعه و معتزله به آن معتقدند ـ انكار مى كنند، و تصور مى كنند عقل و خرد حق ندارد در اين باره دخالت نموده و بگويد فلان كار بر خدا روا و فلان كار قبيح نارواست.(5)
معتقدان به «عدل» (شيعه و معتزله) بر اساس اعتقاد به اين اصل، مسائل بسيارى را اثبات كرده اند مانند: قائده لطف، وجوب شكر منعم، وجوب مطالعه و بررسى دعوت مدعى نبوّت.(6)
از جمله مسايلى كه از مسأله عدل سرچشمه مى گيرد مسأله «جبر و اختيار» است كه از مهمترين و پيچيده ترين مسائل مورد بحث مى باشد.
اشاعره معتقد به «جبر» يا چيزى كه بالاخره منتهى به «جبر» مى شود، هستند; در حالى كه معتزله معتقد به آزادى اراده مى باشند، و انسان را در كارهاى خود مختار و آزاد مى دانند. نهايت اينكه، اين آزادى اراده را خدا به انسان داده است همان طور كه اصل وجود و هستى را نيز خدا به او داده; بنابراين همان طور كه خدا انسان را آفريده، آزادى اراده را نيز او در وجود وى آفريده است و به عبارت ديگر صفت اختيار به طور كلى از طرف خداست و اختيار در موارد جزئى (يعنى استفاده از صفت آزادى اراده و اعمال آن) از ناحيه ماست.
خداوند هيچ كس را مجبور به انجام يا ترك كارى نمى كند، اين بندگان خدا هستند كه يكى از اين دو را انتخاب مى نمايند. به همين دليل اگر كار خوبى انجام دهند در نظر عقلا و خردمندان سزاوار ستايشند و اگر كار بدى انجام دهند سزاوار ملامت و سرزنش.
واگر انسان در انجام كارها آزاد نبود، ثواب و عقاب، پاداش و كيفر، معنا نداشت، و بعثت پيامبران و كتابهاى آسمانى همه بيهوده بود.(7)
ما نمى خواهيم بيش از اين در اينجا درباره مسأله «جبر و اختيار» بحث كنيم زيرا از موضوع سخن ما خارج است، ما شرح اين مطلب را در آخر جلد اوّل كتاب «الدين والاسلام» داده ايم، و مطلب را طورى عنوان و تعقيب كرده ايم كه حتى براى افرادى كه اطلاعات متوسطى دارند مفهوم و قابل قبول مى باشد.
در اينجا فقط مى خواستيم اين نكته را روشن سازيم كه يكى از اصول عقايد شيعه اماميه عدالت خدا و آزادى اراده انسان است.
* * *
▲اصل پنجم: معاد
«اماميه» مانند ساير مسلمانان به روز رستاخيز معتقدند، و عقيده دارند كه خداوند همه مردم را پس از مرگ براى حساب و جزاى اعمال زنده خواهد كرد. معاد با همين روح و همين بدن صورت خواهد گرفت به طورى كه اگر كسى او را ببيند خواهد شناخت كه فلان شخص است.
درباره كيفيت معاد گفتگو زياد است، آيا بازگشت مردگان از قبيل اعاده معدوم مى باشند؟ (يعنى انسان به كلى نابود مى گردد و سپس هستى تازه اى پيدا مى كند) و يا از قبيل ظهور موجود است؟ (يعنى انسان به كلى از بين نمى رود و در قيامت بار ديگر همان موجود به صورت اوّل آشكار و ظاهر مى گردد) اينها مطالبى است كه عدم اطلاع از جزييات آن لطمه اى به عقيده به معاد نمى زند و پس از اعتقاد به اصل «روز رستاخيز» اطلاع بر اين خصوصيات لازم نيست.(1)
اماميه به تمام مسائل مربوط به معاد و حيات پس از مرگ كه در قرآن و احاديث قطعى وارده شده ايمان دارند مانند: بهشت و دوزخ، نعمتها و عذابهاى آن، ميزان، صراط، اعراف، و نامه اعمال كه تمام جزييات كارهاى هر كس در آن منعكس است، و همچنين معتقدند كه هر كس جزاى كارهاى خود را مى بيند، در برابر نيكيها پاداش، و در برابر بديها كيفر خواهد ديد: «(فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه * وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة شَرّاً يَرَهُ); پس هر كس هم وزن ذرّه اى كار خير انجام دهد آن را مى بيند * و هر كس هم وزن ذرّه اى كار بد كرده آن را (نيز) مى بيند»(2)و امثال اين امور كه يا از طريق وحى و قرآن مجيد و يا از طريق روايات قطعى به ثبوت رسيده است.
اين بود خلاصه عقايد شيعه اماميه در بخش اوّل وظايف دينى يعنى وظايف عقل; اكنون نوبت آن رسيده است كه بخش دوم ايمان، يعنى وظايف عملى را بررسى نماييم.
* * *
▲بخش سوم
▲عقايد شيعه در فروع
* اجتهاد
* مدارك فقهى
* احكام و مقررات اسلام
* مجازات و كيفرهاى گناهان
▲اجتهاد از نظر شيعه و ديگران
قبل از بحث درباره عقايد شيعه اماميه در مسائل عملى و فروع احكام، ذكر يك مقدمه، لازم به نظر مى رسد و آن اينكه شيعه معتقد است در اسلام براى هر موضوعى «حكمى» تعيين شده است(1)، حتى اگر كسى خراشى در بدن ديگرى ايجاد كند ديه آن پيش بينى شده(2)، خلاصه هر حكمى در هر موضوعى كه تا دامنه قيامت مورد احتياج بشر بوده و هست در اسلام مقرر گرديده و هيچ موردى خالى است حكم نيست.
مجموعه اين احكام را خداوند از طريق وحى يا الهام در اختيار پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)گذارد، پيامبر هم تدريجاً بسيارى از اين احكام را بر حسب پيش آمدها و حوادث مختلف و احتياجاتى كه مسلمانان پيدا مى كردند در اختيار مردم «عموماً» و در اختيار جمعى از خواص اصحابش كه شبانه روز در اطراف وجود او حلقه زده بودند، «خصوصاً» مى گذارد تا آنها هم اين احكام را به ديگران برسانند وظيفه تبليغ را انجام دهند: «(لِتَكُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ وَيَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً); تا بر مردم گواه باشيد و پيامبر هم بر شما گواه باشد».(3)
ولى قسمت قابل توجهى از اين احكام باقى ماند كه موجباتى براى ابلاغ آن در زمان پيامبر پيش نيآمد، يا واقعاً مورد ابتلا و نياز مردم آن زمان نبود، و يا مصالحى ايجاب مى كرد كه از نشر آنها در آن زمان خوددارى شود، خلاصه مصلحت ايجاب مى كرد كه به اقتضاى احتياجات و وضع محيط، اين احكام تدريجاً نشر داده شود، اين امور سبب شد كه قسمت قابل توجهى از آنها ابلاغ و قسمت ديگرى در آن عصر دست نخورده باقى بماند.
ولى پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله) تمام اين احكام را نزد اوصياى خود (ائمه معصومين(عليهم السلام)) به وديعت نهاد تا آنها در فرصت هاى مناسب، و بر طبق مصالح و نيازمنديها، تدريجاً آنها را به مردم ابلاغ نمايند.
چه بسيار از «عمومات» يا «اطلاقاتى» كه داراى «مخصص» و «مقيد» بوده و در زمان پيغمبر مخصص و مقيد آن به واسطه عدم ايجاب مصلحت بيان نشده بود و اوصياى پيغمبر (ائمه اهل بيت(عليهم السلام)) آن را بيان كردند، و چه بسا مجملاتى كه آنها در موقع لزوم روشن ساختند، اين از يك طرف.
از طرف ديگر: اصحاب و ياران پيامبر(صلى الله عليه وآله) در فهم كلمات او با هم مختلف بودند، زيرا فهم و استعداد آنها با هم تفاوت بسيار داشت، و بديهى است هر كدام به قدر فهم و استعداد خود از آن درياى بيكران علم و دانش استفاده مى كرد خداوند مى فرمايد: «(أَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا)(4); (خداوند) از آسمان آبى فرو فرستاد; و از هر درّه و رودخانه اى به اندازه آنها سيلابى جارى شد».
يا به گفته شاعر:
وَلكِنْ تَأْخُذُ الاْذْهَانُ مِنْهُ *** على قَدْرِ الْقَرائِحِ وَالْفُهومِ
ولى افكار مردم از آن سخنها *** به قدر خويش از آن بهره گيرد!
چه بسا يكى از اصحاب درباره موضوعى، حكمى از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مى شنيد، و ديگرى در واقعه ديگر كه مشابه آن بود حكمى بر خلاف آن مى شنيد، اين دو حكم در ظاهر متناقض بوده، ولى در واقع دو موضوع متفاوت بوده است، اما شخصى كه راوى حديث است متوجه اين تفاوت نشده و يا اگر شده هنگام نقل حديث آن را نقل ننموده، ولذا امروز اين دو حديث به نظر ما متعارض و متناقض مى رسد در حالى كه واقعاً اين طور نيست.
از اين جهت و از جهات ديگر، همه مسلمانان حتى صحابه و ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله)كه درك حضور آن حضرت را نمودند، مجبور بودند براى فهم احكام اسلام، احاديث را به دقت بررسى نموده و آنها را به يكديگر ضميمه كنند; چه بسا عبارات حديثى، مطلبى را مى رساند ولى با توجه به شواهد حاليه، منظور چيز ديگرى بوده است. اين دقت و بررسى براى فهم احكام همان است كه ما نام آن را «اجتهاد» مى گذاريم.
بديهى است همه صحابه و ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله) قدرت استنباط احكام و اجتهاد در فهم روايات را نداشته اند، و آن دسته از آنها كه داراى چنين قدرتى بوده اند اگر عين عبارات حديثى را كه شنيده بودند نقل مى كردند تنها يك «راوى» محسوب مى شدند، ولى اگر حكمى را كه از آن حديث با توجه به ساير احاديث و شواهد گوناگونى كه احاديث با آن آميخته بود استنباط نموده و براى ديگران بيان مى كردند «مجتهد» محسوب مى شدند و كسانى كه به گفته آنان عمل مى نمودند «مقلد» آنها بوده اند.
اين مطالب در زمان پيغمبر و در حضور او واقع مى شد بلكه گاهى خود پيغمبر، بعضى از ياران خويش را كه توانايى كامل براى فهم احكام نداشته به ديگران ارجاع مى داد، و در واقع مردم از اين نظر، در برابر يك عمل انجام شده قرار داشتند.
با دقت در مطالب فوق چنين نتيجه مى گيريم كه باب اجتهاد حتى در زمان خود پيامبر مفتوح بوده تا چه رسد به زمانهاى ديگر; ولى نبايد فراموش كرد كه اجتهاد در آن زمان با زمان ما فرق بسيار داشت. اجتهاد در آن زمان بسيار ساده و كم هزينه بود، زيرا آنها در زمان پيغمبر زندگى مى كردند و قراين براى فهم معانى احاديث فراوان، بود به علاوه، در مواردى كه ابهام و پيچيدگى پيدا مى شد مى توانستند از شخص پيامبر سؤال كنند و يقين حاصل نمايند.
ولى هر چه از آن عصر دورتر شويم، بر اثر كثرت آرا و آميزش عربها با ديگران، و تغيير تدريجى زبان و لغت عربى، و بر اثر وسعت دامنه احاديث، به خصوص اينكه افراد مغرض و نااهلى نيز به علل گوناگون در پاره اى از احاديث دست برده و به جعل حديث پرداختند، وضع اجتهاد مشكل تر و پيچيده تر مى شود و نياز بيشترى به دقت و بررسى و كوشش براى جمع ميان احاديث و تميز صحيح از غلط و ترجيح آنها بر يكديگر احساس مى گردد.
ولذا هر اندازه فاصله از زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) زيادتر مى شد و اسلام توسعه وانتشار بيشترى مى يافت و دانشمندان و راويان، فراوان تر مى شدند كار مجتهدين مشكل تر و پيچيده تر مى گرديد، ولى در هر صورت باب اجتهاد كه در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به طور مسلّم باز بود همچنان تا امروز مفتوح است، و اين امر قابل ترديد و انكار نيست.
از طرفى، طبيعى است كه مردم همواره جزء يكى از دو دسته اند: عالم و دانشمند، بى اطلاع و عامى، اين هم روشن است كه افراد بى اطلاع به حكم فطرت و به فرمان قطعى عقل در چيزهايى كه نمى دانند مراجعه به دانشمندان مى كنند، نتيجه اين خواهد بود كه هميشه عدّه اى از مردم «مجتهد» و عده اى «مقلد» خواهند بود.(5)
اين نكته نيز ميان عموم مسلمانان مورد اتّفاق است كه احكام اسلام را از يكى از چهار منبع بايد گرفت: 1. كتاب (قرآن مجيد) 2. سنّت (احاديث پيغمبر(صلى الله عليه وآله))
3. دليل عقل 4. اجماع (آنچه ميان مسلمانان مورد اتّفاق است و در اين قسمت فرق ميان شيعه اماميه و ديگران نيست.
▲تفاوت مدارك فقهى شيعه و ديگر فِرق اسلامى
ولى اماميه در چند موضوع با ديگران فرق دارند:
1. «اماميه» هرگز به «قياس»(1) عمل نمى كنند(2) و در روايات متواتر رسيده از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) اين مضمون نقل شده: «إنَّ الشريعةِ إذا قِيْسَتْ مُحِقَ الدِّينُ; اگر در احكام دين قياس شود، اساس دين محو و نابود مى گردد».(3)
بحث درباره بطلان عمل به قياس نيازمند توضحيات بيشتر است كه از حوصله اين مقال بيرون مى باشد.(4)
2. «اماميه» معتقد است احاديث پيغمبر(صلى الله عليه وآله) را از طريق روايات اهل بيت(عليهم السلام)مثلا احاديثى را كه امام صادق(عليه السلام) نقل مى فرمايند از پدرش امام باقر(عليه السلام) و او از پدرش امام سجاد(عليه السلام) او نيز از پدرش امام حسين(عليه السلام) و او از پدرش على(عليه السلام) و او از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نقل مى فرمايد و به اين ترتيب شيعه روايات پيامبر را از طريق صحيح كه به اهل بيت(عليهم السلام) منتهى مى گردد دريافت مى دارد نه از افرادى مانند: «ابو هريره» و «سمرة بن جندب» و «مروان بن حكم» و «عمران بن حطان خارجى» و «عمرو بن عاص» و امثال آنها، چه اينكه روايات اين گونه اشخاص نزد اماميه به اندازه پر پشه اى ارزش ندارد و وضع حال آنها روشن تر از آن است كه محتاج به توضيح باشد، بلكه مطلب به قدرى روشن است كه عدّه اى از دانشمندان اهل سنّت نيز نقاط ضعف مذهبى و اخلاقى آنها را در كتابهاى خود فاش كرده اند.(5)
3. اماميه باب اجتهاد را هميشه مفتوح مى دانند و منطق آنها همان طور كه اشاره شد در اين قسمت كاملا روشن و گوياست، در حالى كه ديگران اين باب را به روى دانشمندان و علماى قوم مسدود كرده اند، ولى نمى دانم در كدام زمان؟(6) و به چه دليل؟ و به چه كيفيت، اين در بسته شده است؟
متأسّفانه هيچ يك از دانشمندان اهل سنّت را نديده ايم كه پاسخ قانع كننده اى به اين پرسشها بدهد و حق مطلب را ادا كند، در حالى كه آنها موظفند توضيح كافى در اين باره در اختيار ما بگذارند و بگويند چرا باب اجتهاد(7) به روى آنها بسته شده؟!(8)
غير از اين سه موضوع، اختلافى ميان اماميه و ساير مسلمين در اصول بحثهاى فقهى وجود ندارد(9) و اگر اختلافى هست در «فروع» فقهى است. مثلا ممكن است اماميه چيزى را واجب بدانند و ديگران واجب ندانند و بالعكس، البتّه نظير اين اختلافات در ميان خود دانشمندان اهل سنّت يا در ميان دانشمندان شيعه نيز وجود دارد كه منشأ همه آنها يكى است و آن اختلاف در اجتهاد افراد با يكديگر مى باشد.
نكته ديگرى كه در اينجا ذكر آن لازم است اينكه «مجتهد» از نظر شيعه به كسى گفته مى شود كه پس از بررسى ها و مطالعات فراوان در ادله احكام شرع داراى ملكه اجتهاد گردد يعنى يك نيروى علمى پيدا كند كه بتواند به وسيله آن احكام شرع را از روى مدارك و ادله استنباط نمايد.
چنين كسى مى تواند به اجتهادات و نظرات خود در مسائل شرعى عمل كند، ولى تنها اين مقدار براى تقليد و پيروى ديگران از او كافى نيست، بلكه موضوع مرجعيت تقليد علاوه بر مسأله اجتهاد، شرايط ديگرى دارد كه از همه مهمتر ملكه «عدالت» است.
ملكه عدالت يعنى يك حالت خدا ترسىِ باطنى كه انسان را از ارتكاب گناه باز دارد و به انجام وظايف و قيام به واجبات دعوت نمايد. اين حالت خداترسى مراتب و درجات مختلفى دارد كه عاليترين و ريشه دارترين مرحله آن مرحله «عصمت» است كه از شرايط مقام «نبوّت و امامت» مى باشد.
***
البتّه در مسائل ضرورى و مسلّم دينى كه بر همه آشكار و روشن است (مانند واجب بودن نماز و حرام بودن ربا و امثال آنها) اجتهاد و تقليد موضوعيت ندارد، همچنين در مسائل مربوط به اصول عقايد دينى (مانند توحيد و نبوّت و معاد) نيز تقليد جايز نيست، بلكه بايد هر كس اين مسائل را به فراخور حال خود از روى دلايل قطعى فرا گيرد، زيرا اين گونه مسائل تكاليف علمى و واجبات اعتقادى است كه بايد هر كس شخصاً آنها را از روى مدرك به طور قطع و يقين (اگر چه اين مدارك ساده باشد) دريابد، نه ظن و گمان در آن كافى است و نه تبعيت و تقليد از ديگرى.
ولى در مسائل فرعيه هم اجتهاد صحيح است، و هم تقليد; يعنى براى كسانى كه قدرت استنباط دارند اجتهاد و براى كسانى كه به اندازه كافى مايه علمى ندارند تقليد.
موضوعى كه در خاتمه اين بحث تذكر آن نيز لازم به نظر مى رسد اينكه وظايف و اعمالى كه مكلفين انجام مى دهند و بايد احكام آنها را از روى اجتهاد يا تقليد بدانند از دو صورت خارج نيست:
1. عبادات: وظايفى است كه هدف آن تقويت رابطه بنده با خداست و لذا صحّت آن همواره مشروط به «قصد قربت» مى باشد، عبادات بر دو قسم است: عبادات بدنى مانند نماز و روزه، و عبادات مالى مانند زكات و خمس.
2. معاملات: منظور از معاملات كليه امورى است كه روابط و وظايف مردم را با يكديگر يا نسبت به خود مشخص مى سازد، آن نيز بر سه قسم است: امورى كه طرفينى است يعنى نيازمند به دو طرف مى باشد مانند خريد و فروش و ازدواج و امثال آن، و امورى كه يك طرفه مى باشد مانند خريد و فروش و ازدواج و امثال آن، و امورى كه يك طرفه است مانند طلاق و آزاد ساختن بردگان، وامورى كه مربوط به خود انسان است مانند طرز غذا خوردن و لباس پوشيدن و امثال آن.
«فقه» علمى است كه احكام تمام اين موضوعات را تحت چهار عنوان روشن مى سازد: «عبادات، معاملات، ايقاعات، احكام».
اصول عبادتش شش چيز است كه دو قسمت آن تنها جنبه بدنى دارد (نماز و روزه) و دو قسمت تنها جنبه مالى دارد (زكات و خمس) و دو قسمت ديگر هم جنبه بدنى دارد و همه جنبه مالى (حج و جهاد) جاهدوا باموالكم وانفسكم، و اما كفارات، كيفرى هاى مخصوصى است كه به جرايم معينى تعلق مى گيرد.
(توضيح مسائل بالا در بحث هاى آينده از نظر شما خواهد گذشت).
* * *
▲احكام و مقرّرات اسلام از نظر شيعه
▲1. نماز
از نظر شيعه ـ بلكه از نظر تمام مسلمانان ـ ستون دين، رابطه ميان انسان و خدا و معراج افراد با ايمان همان «نماز» است. كسى كه نماز را ترك كند رابطه ميان او و خدا قطع مى گردد.
لذا در اخبار اهل بيت(عليهم السلام) وارد شده: «لَيْسَ بَيْنَ الْمُسْلِمِ وَبَيْنَ الْكُفْرِ بِاللهِ الْعَظِيمِ الترك فَريِضَة أو فَرِيضَتَيْنِ; فاصله ميان انسان و كفر فقط ترك يك يا دو نماز فريضه است».(1)
در هر حال موقعيت نماز در ميان عبادات اسلامى به قدرى است كه هيچ يك از عبادات به پايه آن نمى رسد، دانشمندان و علماى شيعه همه در اين مسأله هم عقيده اند كه هر كس نماز را ترك كند گناهكار و فاسق است و احترام ندارد، غيبت او جايز و اعتماد از او سلب مى گردد خلاصه اينكه شيعه در موضوع نماز سختگيرى فوق العاده اى دارد.(2)
نمازهاى واجب از نظر شيعه (در اصل شرع) به پنج نوع است: نمازهاى پنجگانه روزانه، نماز جمعه، نماز عيد فطر و قربان، نماز آيات، نماز طواف. البتّه گاهى ممكن است شخص مكلّف نيز نمازى را به وسيله نذر و عهد و قسم يا به واسطه استيجار بر خود واجب كند، اين گونه نماز در اصل شرع، واجب نيست بلكه به واسطه خود شخص واجب گرديده است.
غير از اين نمازها، بقيه نمازها مستحب (نافله) مى باشد، مهمترين نمازهاى مستحب، نافله هاى روزانه است كه دو برابر نمازهاى پنجگانه واجب مى باشد (يعنى 34 ركعت). بنابراين مجموع نمازهاى واجب و مستحب روزانه از نظر شيعه 51 ركعت مى شود.
در اينجا داستان جالبى به نظرم آمد كه ذكر آن بى مناسبت نيست، اين داستان را راغب اصفهانى در كتاب پر ارزش و سودمند خود به نام «محاضرات» نقل كرده است:
«در زمان «احمد بن عبدالعزيز» مردى در اصفهان بود به نام «كنانى» او از شيعيان اهل بيت(عليهم السلام) بود، و احمد بن عبدالعزيز نزد او درس «امامت» مى خواند. اتفاقاً يك روز مادر احمد نگاه كرد و چشمش به جلسه درس افتاد، ناگهان فرياد زد و خطاب به «كنانى» گفت: اى بد كار! بچه ام را رافضى كردى؟! كنانى گفت: اى كم عقل! رافضيها روزى 51 ركعت نماز مى خوانند، فرزند تو حتى يك ركعت هم نماز نمى خواند چگونه او رافضى است؟!».(3)
بعد از نمازهاى نافله روزانه، مهمترين نماز مستحب، نافله ماه مبارك رمضان است كه يك هزار ركعت مى باشد (البتّه علاوه بر نافله هاى روزانه) و از اين نظر فرقى ميان ما و برادران اهل سنّت نيست، تنها تفاوتى كه هست اين است كه ما، «جماعت» را در اين نمازها جايز نمى دانيم و بايد به طور «فرادى» خوانده شود;زيرا معتقديم نماز جماعت، مخصوص نمازهاى واجب است ولى آنها نمازهاى نافله ماه رمضان را به جماعت مى خوانند و آن را نماز «تراويح» مى نامند.
احكام نماز جمعه و نماز عيد فطر و عيد قربان، و آيات، و همچنين بقيه نمازهاى مستحب را بايد در كتابهاى مشروحى كه در اين زمينه از طرف دانشمندان و علماى شيعه نگاشته شده مطالعه كرد و كتابهايى كه در اين باره تأليف يافته از ده ها هزار! تجاوز مى كند.
هر يك از اين نمازها آداب و ذكرها و دعاهاى مخصوصى دارد كه در كتبى كه مستقلا براى اين منظور تأليف شده مذكور است، تعداد اين كتابها نيز فوق العاده زياد است.
اما ماهيت نماز; ماهيت نماز از نظر ما از سه قسمت تشكيل مى گردد:
1. شرايط: نماز عبارت از اوصاف و حالاتى است كه از يك سلسله امور كه خارج از ذات نماز است انتزاع مى گردد، اصول اين شرايط كه بدون آن نماز باطل است شش چيز مى باشد: 1. طهارت 2. وقت 3. قبله 4. لباس نمازگذار 5. نيّت 6. مكان نمازگذار.
البتّه مكان ذاتاً جزء شرايط نيست بلكه لازمه وجود هر انسانى است; زيرا نمازگذار (مانند هر شخص ديگر) بدون مكان نمى تواند باشد، ولى اين مكان بايد غصبى نباشد و محل سجده (آنجايى كه پيشانى بر آن گذارده مى شود) نيز بايد پاك باشد.
2. اجزاى نماز: عبارت از امورى است كه نماز از آن تركيب يافته و آن هم به نوبه خود بر دو نوع است: نوع اوّل اجزايى كه «ركن» نماز است و بدون آن نماز باطل مى شود (خواه عمداً ترك شود يا اشتباهاً) و آن چهار چيز است: تكبيرة الاحرام (الله اكبر اوّل نماز) ـ قيام ـ ركوع ـ سجود.
نوع دوم اجزاى غير ركنى است كه اگر «عمداً» ترك شود موجب بطلان نماز مى گردد مانند: قرائت (حمد و سوره)، ذكر، تشهد، سلام. و در همه اينها آرامش بدن هنگام انجام آن لازم است، اما اذان و اقامه هر دو مستحب مؤكد مى باشند; بلكه بعيد نيست در صورت وقت اضافه داشتن، «اقامه» واجب باشد.(4)
3. موانع نماز: همان طور كه از اسمش پيداست امورى مى باشد كه وجود آنها نماز را باطل مى كند. و آن نيز بر دو نوع است: نوع اوّل «موانع ركنى» كه در هر صورت نماز را باطل مى سازد، خواه از روى عمد باشد يا غير عمد، و آن سه چيز است: پشت به قبله كردن، آنچه كه وضو را باطل مى كند، و فعل كثير كه انسان را از صورت نمازگذار خارج مى كند.(5)
نوع دوم موانعى است كه در حال عمد نماز را بر هم مى زند و آن عبارت است از: سخن گفتن، خنده و گريه با صدا، رو به طرف راست و چپ كردن، خوردن و آشاميدن.(6)
منظور از طهارت كه جزء شرايط ذكر شد، وضو و غسل است و هر كدام از اين دو موجباتى دارد كه بدنبال آن واجب مى گردد. و در صورتى كه دسترسى به آب براى وضو و غسل نباشد و يا آب پيدا شود اما بر اثر بيمارى يا سرماى شديد و تنگى وقت، نتواند از آن استفاده كند بايد به جاى آنها تيمم نمايد، همان طور كه قرآن مجيد مى گويد: «(فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً); بر زمين پاكى تيمم كنيد».(7)
در معناى «صَعِيد» كه در اين آيه شريفه ذكر شده ميان فقها و علماى لغت اختلاف نظر است: بعضى معتقدند «صَعِيد» تنها به معناى «خاك» مى باشد ولى عدّه اى ديگر معناى آن را وسيعتر مى دانند و معتقدند آنچه روى زمين را مى پوشاند اعم از خاك ـ سنگريزه ـ شن ـ سنگ و امثال آن، جزء مفهوم «صَعِيد» است حتى سنگهاى معدنى پيش از آنكه پخته شود (و به صورت گچ و آهك و مانند آن درآيد) جزء صعيد است، و قول دوم صحيحتر به نظر مى رسد.
اين بود مختصرى درباره نماز از نظر شيعه «اماميه» البتّه همان طور كه اشاره شد هر يك از جزييات اين موضوع، مباحث مشروح و جالبى دارد كه حق آن را تنها در چندين جلد كتاب بزرگ مى توان ادا نمود.
▲2. روزه
روزه از نظر شيعه اماميه يكى از اركان عبادات اسلامى است و از جهت حكم شرعى به سه نوع تقسيم مى گردد:
1. روزه واجب; آن هم بر دو قسم است: روزه اى كه ذاتاً واجب مى باشد (روزه ماه مبارك رمضان) و روزه اى كه به واسطه بعضى از جهات واجب مى گردد مانند: روزه كفاره، و بدل هدى، و نيابت و نذر و مانند آن.
2. روزه مستحب; مانند روزه ماه رجب و شعبان و روزه هاى مستحب ديگر كه تعداد آن بسيار زياد است.
3. روزه حرام; مانند روزه عيد فطر و قربان، بعضى از علماى شيعه نوع چهارمى نيز براى روزه ذكر كرده اند و آن روزه مكروه است، مانند روزه روز عاشورا و روز عرفه ولى بايد توجه داشت كه مكروه بودن در اينجا به اين معنا نيست كه ترك آن از انجامش بهتر است بلكه كراهت در اينجا كراهت نسبى است يعنى نسبت به روزه هاى ديگر ثواب و مطلوبيت آن كمتر مى باشد.
روزه شرايط و موانع و آداب و اذكار بسيارى دارد كه در كتابهايى كه دانشمندان شيعه در اين زمينه نوشته اند ـ و تعداد آنها از هزاران كتاب تجاوز مى كند ـ مذكور است.
در هر صورت التزام شيعه به روزه ماه رمضان به قدرى زياد است كه حتى عدّه اى از آنها با اينكه هنگام روزه داشتن از شدت تشنگى و ناراحتى وضع مزاجى وخيمى پيدا مى كنند باز حاضر نيستند روزه خود را افطار نمايند.
اين بود شرح كوتاهى درباره دو عبادت اسلامى كه تنها جنبه بدنى دارد.
▲3. زكات
زكات از نظر شيعه پس از نماز از همه عبادات مهمتر است، بلكه در بعضى اخبار ائمه اهل بيت(عليهم السلام)اين مضمون وارد شده: «من لازكوة له لاصلوة له; كسى كه زكات نمى دهد نمازش قبول نيست!».(1)
شيعه ـ مانند ساير مسلمانان ـ زكات را در «نُه چيز» واجب مى داند چهارپايان سه گانه (گوسفند ـ گاو ـ شتر) و غلات چهار گانه (گندم ـ جو ـ خرما ـ مويز) و «طلا و نقره» مسكوك. اينها موارد وجوب زكات است، در چند مورد هم مستحب مى باشد: مال التجاره، اسب، و كليه محصولات كشاورزى.
البتّه واجب شدن زكات در اين موارد نُه گانه شرايط و حد نصاب معينى دارد كه در كتابهاى مربوطه توضيح داده شده است.
تذكر اين نكته نيز لازم است كه تمام شرايط و قيودى را كه شيعه براى زكات قايل است لااقل با يكى از مذاهب چهارگانه اهل سنّت موافقت دارد.
مصرف زكات از نظر شيعه همان گروه هشت گانه اى هستند كه قرآن مجيد بيان كرده است آنجا كه مى فرمايد:«(إِنَّمَا الصَّدَقَاتُ لِلْفُقَرَاءِ وَالْمَسَاكِينِ وَالْعَامِلِينَ عَلَيْهَا وَالْمُؤَلَّفَةِ قُلُوبُهُمْ وَفِى الرِّقَابِ وَالْغَارِمِينَ وَفِى سَبِيلِ اللهِ وَاِبْنِ السَّبِيلِ); صدقات ]= زكات [مخصوص نيازمندان و مستمندان و مأموران جمع آورى آن و براى جلب محبّت افراد غير مسلمان و براى (آزادى) بردگان، و (اداى) بدهكاران و در راه (تقويت آيين) خدا و واماندگان در سفر است».(2)زكات فطره(3)، يكى از اقسام زكات، است كه بر هر انسان بالغ و عاقل و متمكنى لازم است كه در عيد فطر از طرف خود و تمام كسانى كه نفقه او را مى خورند، اعم از كوچك و بزرگ، بپردازند. مقدار زكات فطره براى هر نفر يك صاع (قريب يك من تبريز) و جنس آن از قوت غالب مردم مانند «گندم و جو و خرما» و امثال اينهاست.
در اصول مسائل زكات فطره هيچ گونه اختلافى ميان شيعه و اهل سنّت نيست.
▲4. خُمس
شيعه خمس را در هفت چيز واجب مى داند:
1. غنايم جنگى 2. چيزى كه به وسيله غواصى از دريا بيرون مى آورند
3. گنجها و اموالى كه در زيرزمين پيدا مى شود 4. معادن 5. مال حلالى كه با مال حرام مخلوط شده باشد 6. زمينى كه مسلمان به كافر ذمى انتقال دهد 7. درآمد انواع كسبها.
اساس اين بحث را آيه شريفه ذيل تشكيل مى دهد: «(وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُمْ مِّنْ شَىْء فَأَنَّ للهِِ خُمُسَهُ); بدانيد هرگونه غنيمتى به دست آوريد خمس آن براى خداست».(1) طبق اين آيه خمس در هر نوع غنيمتى لازم است.(2) ما معتقديم خداوند خمس را براى خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) به جاى زكات كه بر آنها حرام است قرار داده، و آن را بايد شش سهم كرد: سه سهم آن به ترتيب متعلق به خداوند، پيامبر و خويشان نزديك اوست چنانكه قرآن بيان نموده است) اين سه سهم را در زمان حضور امام(عليه السلام) بايد به او داد تا به نظر او مصرف گردد، و در زمان غيبت امام(عليه السلام) بايد به مجتهد عادل كه «نايب امام» محسوب مى شود پرداخت تا زير نظر او در راه حفظ قوانين اسلام و كشورهاى اسلامى و تبليغات دينى و ساير امور مهم مذهبى و اجتماعى از قبيل كمك به افراد ضعيف و ناتوان و دردمندان و محرومان اجتماع مصرف گردد.(3)
آيا سهم امام را بايد در سرداب گذاشت؟!
نه آن طور كه محمود آلوسى در تفسير خود از روى استهزا گفته: «وَيَنْبَغِي أنْ تُوضَعَ هذِه السِّهَامُ فِي مِثْلِ هذِهِ الاْيّامِ فِي السّرْدَابِ!!; سزاوار است شيعه اين سهم را در اين ايام (زمان غيبت امام) در سرداب بگذارند!».(4)
منظورش همان تهمت و نسبت خلاف و دروغى است كه كراراً به شيعه داده اند و مى گويند شيعه عقيده دارد كه امام زمان(عليه السلام) در سردابى كه در «سامرا» است پنهان گرديده!
ما بارها گفته ايم اين نسبت، از نسبتهاى ناروايى است كه متأسّفانه از قديم الايام تاكنون از طرف اهل سنّت به ما داده اند و در بسيارى از كتابهاى خود نوشته اند كه: «شيعه معتقد است امام در سردابى پنهان گشته است!»(5) در حالى كه سرداب مزبور كمترين ارتباطى به مسأله غايب شدن امام ندارد و معلوم نيست آنها يك چنين نسبت ناروا و خلافى را طبق كدام مدرك و كدام كتاب و نوشته اى از نوشته هاى شيعه به ما نسبت مى دهند.
شايد منشأ اشتباه آنها اين باشد كه مى بينند ما سرداب مزبور را زيارت مى كنيم در صورتى كه ما آن نقطه را فقط به اين خاطر زيارت مى كنيم كه عبادتگاه شبانه امام زمان و پدرانش حضرت امام حسن عسكرى و امام هادى(عليهما السلام) بوده است. آنها در اين محل رو به درگاه خدا مى كردند و سر به سجده مى نهادند و با او راز و نياز داشتند.(6)
و اما سه سهم ديگر حق مستمندان و افراد ناتوان سادات است كه به جاى زكات كه براى آنها تحريم شده، مقرر گرديده است.(7)
اين بود حكم سهام شش گانه خمس از نظر شيعه، كه از زمان پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) تاكنون بوده است; ولى اهل سنّت پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله) حق خمس بنى هاشم را قطع كرده و آن را جزء بيت المال ساختند، نتيجه اين شد كه نيازمندان بنى هاشم هم از زكات محروم ماندند و هم از خمس!
گويا امام شافعى در كتاب معروف خود به نام «الأمّ»، ص 69 به همين نكته اشاره مى كند آنجا كه مى گويد: «... اما خاندان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) كه به جاى زكات خمس براى آنها مقرر شده به هيچ وجه از زكات و صدقات واجبه نمى توانند استفاده كنند، و اگر كسى چيزى به آنها بدهد كافى نيست و تكليف او ادا نمى شود...» تا آنجا كه مى گويد: «نپرداختن حق آنها از خمس مجوز اين نمى گردد كه از زكات كه بر آنها حرام است استفاده كنند»!
ولذا فقهاى اهل سنّت هم عملا باب «خمس» را از كتابهاى خود حذف كرده و در تأليفات خود مطلقاً بحثى تحت اين عنوان ندارند; در حالى كه فقهاى شيعه در هر كتاب كوچك و بزرگ فقهى خود بحث مستقلى درباره خمس، مانند زكات دارند.
فقط دانشمند معروف ابو عبيدالقاسم بن سلام متوفاى 224 هجرى در كتابى كه به نام كتاب الاموال نگاشته و از كتابهاى بسيار نفيس اسلامى است بحث مشروحى درباره خمس و چيزهايى كه خمس به آن تعلق مى گيرد و مصرف و ساير احكام آن، ذكر كرده، و اتفاقاً اكثر مطالب او موافق عقيده مشهور علماى شيعه است، كسانى كه مايل باشند مى توانند صفحات 303 تا 349 كتاب مزبور را مطالعه نمايند.
اين بود بحث كوتاهى درباره عقيده شيعه در مورد دو عبادت اسلامى كه تنها «جنبه مالى» دارد يعنى خمس و زكات. اما عباداتى كه هر دو جنبه را دارد: هم جنبه بدنى و هم جنبه مالى، دو چيز است: حج و جهاد.
▲5. حجّ
يكى از بزرگترين اركان اسلام در نظر شيعه حج است، و طبق رواياتى كه در كتابهاى شيعه نقل شده كسى كه حج را ترك كند او را مخير مى سازند كه يهودى از دنيا برود يا نصرانى! و چنين كسى در آستانه «كفر» است همان طور كه آيه شريفه نيز اشاره اى به اين مطلب دارد: «(وَمَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللهَ غَنِىٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ); و هر كس كفر ورزد (و حج را ترك كند به خود زيان رسانده) و خداوند از همه جهانيان بى نياز است».(1)
حج در حقيقت يك نوع جهاد بدنى و مالى است، بلكه حج جهاد معنوى است همان طور كه جهاد، حج حقيقى مى باشد و با دقت در اسرار و آداب اين دو دستور اسلامى يك نوع وحدت و هماهنگى در ميان آن دو به خوبى احساس مى گردد.
در صورتى كه شرايط عمومى از قبيل «بلوغ و عقل» و شرايط خصوصى از قبيل مستطيع بودن (داشتن زاد، توشه، مركب، سلامت بدن و امنيّت راه) در انسان جمع باشد حج يك مرتبه در تمام عمر واجب مى شود، البتّه وجوب آن وجوب فورى است و نمى توان آن را تأخير انداخت.
«حج» بر سه نوع است: حج اِفراد كه آيه زير به آن اشاره مى فرمايند: «(وَللهِِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ); و براى خدا بر مردم است كه آهنگ خانه او كنند...».(2) و حج قران كه در اين آيه به آن اشاره شده: «(وَأَتِمُّوا الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ للهِِ); و حج و عمره را براى خدا به اتمام رسانيد...»(3) و حج تمتع كه اين آيه ناظر به آن است: «(فَمَنْ تَمَتَّعَ بِالْعُمْرَةِ إِلَى الْحَجِّ); هر كس با ختم عمره حج را آغاز كند...».(4)
هر يك از اين اقسام، احكام و بحثهاى فراوانى دارد كه در كتابهايى كه در اين زمينه نوشته شده، تشريح گرديده است. من تعدادى از كتابهاى دانشمندان اهل سنّت را كه در موضوع حج نگاشته اند مطالعه كرده ام، در غالب مسائل حج با كتابهاى دانشمندان شيعه موافق است، تنها در موارد معدودى با هم اختلاف دارند.
تاريخ تشيّع، و مطالعه حالات شيعه در گذشته و حال، به خوبى نشان مى دهد كه آنها همواره اهميّت خاصى به حج مى دادند، و همه ساله هزاران نفر از آنها به افتخار انجام اين فريضه بزرگ اسلامى به مكّه نايل مى شدند، با اينكه انواع خطرات و ناراحتيها از ناحيه كسانى كه اموال و حتى خون آنها را بر خود مباح مى دانستند در انتظار آن بود! ولى هيچ يك از اين مشكلات طاقت فرسا آنها را از انجام اين فريضه بزرگ باز نمى داشت، در اين راه قربانيها دادند، و از هر گونه بذل جان و مال دريغ ننمودند، عجبا! با اين همه باز مى گويند اينها مى خواهند اساس اسلام را در هم بكوبند!!
▲6. جهاد
(جهاد اكبر و جهاد اصغر)
جهاد مهمترين سنگ زير بناى اسلام و ستون اصلى اين خيمه است، جهاد است كه كاخ اسلام را برپا داشته و آن را گسترش داده است.
اگر جهاد نبود، اسلام اين آيين نجات بخش و مايه رحمت و بركت براى مردم جهان نبود. جهاد چيزى جز ايستادگى در برابر تجاوز دشمن و مقاومت در مقابل ظلم و فساد، و بذل جان ومال وفداكارى در اين راه نيست.
به عقيده شيعه جهاد بر دو قسم است: جهاد اكبر و جهاد اصغر.
«جهاد اكبر» همان مقاومت در برابر دشمن داخلى يعنى هوا و هوسهاى سركش، و مبارزه با صفات پست و انحرافات اخلاقى، مانند: جهل، ترس، ظلم، تكبر، خودپسندى، حسد، بخل و مانند اينهاست. چنانكه فرموده اند: «أعْدى عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ; بزرگترين و خطرناك ترين دشمن تو همان هوسهاى نفسانى سركش توست!».(1)
«جهاد اصغر» مقاومت در برابر دشمنان خارجى، دشمنان حقيقت، دشمنان عدالت، دشمنان اصلاحات، دشمنان فضيلت و دين است.
و از آنجا كه مبارزه با انحرافات اخلاقى و صفات زشت و ناپسندى كه در روح و جان انسان ريشه دوانيده، كار مشكل و دشوارى است، پيغمبر اسلام(صلى الله عليه وآله)اين نوع مبارزه را در پاره اى از سخنان خود جهاد اكبر ناميده است.(2)
ياران بزرگوار آن حضرت نيز در تمام طول حيات خود همواره به اين دو جهاد مشغول بودند، و در سايه آن، اسلام را به عالى ترين مرحله سربلندى و افتخار رسانيدند.
ولى در اينجا يك موضوع باقى مى ماند كه اگر بخواهيم به قلم خود اجازه دهيم تصويرى از وضع جهاد مسلمانان گذشته و فداكاريها و جانبازيهاى آنان در راه عظمت و اعتلاى اسلام، با آنچه امروز مى بينيم بر صفحات كاغذ ترسيم كند، شايسته است اشكهاى حسرت از چشمهاى ما سرازير گردد و دلها از فرط غم و اندوه شكافته شود!
ولى آيا مى دانيد چرا قلم از نوشتن باز ماند؟ و با اينكه شعله هاى اندوه غم در سينه ام زبانه مى كشد و قلبم را فشار مى دهد حتى قدرت شرح اين ماجرا از من سلب شده است؟!(3)
شرح اين هجران و اين خون جگر *** اين زمان بگذار تا وقت ديگر!(4)
▲دو دستور بزرگ
به عقيده شيعه امر به معروف يا دعوت به سوى نيكيها و هدايت به سوى حق و فضيلت و نهى از منكر يا مبارزه با بديها و گمراهيها، جزء مهمترين و عاليترين دستورات اسلامى است كه عقل و شرع در لزوم آن هماهنگ هستند.(1)
اين دو وظيفه بزرگ از اساسى ترين پايه هاى اسلام محسوب مى شود و در رديف بهترين عبادات و طاعات و يكى از اقسام «جهاد» مى باشد.
ملّتهايى كه اين دو اصل را فراموش كنند به طور مسلّم خداوند آنها را در چنگال ذلت و خوارى گرفتار خواهد نمود، و لباس بدبختى به اندام آنها مى پوشاند، چنين ملتى طعمه آماده اى براى درندگان انسان نما و ظالمان و ستمگران خواهند بود.
ولذا از شخص بنيان گذار اسلام(صلى الله عليه وآله) و امامان معصوم(عليهم السلام) ما عبارات تكان دهنده اى در لزوم انجام اين دو وظيفه بزرگ و مفاسد و زيانهايى كه از ترك آن دامنگير اجتماعات انسانى مى شود نقل شده كه پشت را مى لرزاند.
بدبختانه ما امروز مفاسد و زيانهايى را كه از سستى در انجام اين دو وظيفه سرچشمه مى گيرد با چشم آشكارا مى بينيم. ولى اى كاش مطلب به همين جا ختم مى شد و تنها به ترك اين دو وظيفه قناعت كرده بوديم و كار به اينجا نمى رسيد كه منكر در نظرها معروف و معروف در نظرها منكر گردد آمرين بمعروف و دعوت كنندگان به حق و فضيلت، خودشان پشت پا به حق و فضيلت بزنند و نهى كنندگان از منكر خودشان آلوده انواع منكرات بشوند!
اين بلايى است كمرشكن و غير قابل تحمل: «(ظَهَرَ الْفَسَادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا كَسَبَتْ أَيْدِى النَّاسِ); فساد در صحرا و دريا به خاطر كارهايى كه مردم انجام داده اند آشكار شده است».(2) با اينكه فرموده اند: «لَعَنَ اللهُ الآمِرِينَ بِالْمَعْرُوفِ التَارِكِينَ لَهُ، وَالنَّاهِينَ عَنِ الْمُنْكَرِ الْعَامِلِينَ بِهِ; لعنت بر آنهايى كه دعوت به نيكى مى كنند و خودشان ترك مى نمايند، و آنها كه نهى از بدى مى كنند و خود آن را انجام مى دهند!».(3)
راستى; آفرين بر آيين اسلام و بر اين وسعت احكام و جامعيت آن، زيرا آنچه را براى دين و دنياى انسان لازم بوده و آنچه موجب ترقى و پيشرفت و سعادت او مى شده پيش بينى نموده است.
از يك طرف دستورات جامع و قوانين زنده اى براى مردم جهان وضع كرده و اين در حقيقت به منزله «قوه مقننه» است. بديهى است اين قوه قانونگذارى بدون يك نيروى اجرايى كافى اثرى نخواهد بخشيد لذا در درجه اوّل ضمانت اجرايى آن را به عهده عموم مسلمانان گذارده و امر به معروف و نهى از منكر را وظيفه فرد فرد آنها قرار داده، تا هر كس يك «قوه مجريه» براى آن احكام و مقررات بوده باشد، همه بر وضع يكديگر نظارت كنند و همه در برابر يكديگر مسئول باشند «كُلُّكُمْ رَاع وَكُلُّكُمْ مَسْئُولٌ!».
اما چون ممكن است در مواردى، اين ضمانت اجرايى كافى نباشد و عدّه اى از اجراى قوانين سرباز زنند، لذا در درجه دوم اختيارات وسيعى به حكومت اسلامى و زمامدار و مسئول مطلق جامعه مسلمانان يعنى «امام» يا كسانى كه از طرف او براى اين مقام نصب مى شوند، داده است.
حكومت اسلامى موظّف است حدود اسلام را جارى سازد، مجرمان را كيفر دهد، با ظلم و فساد مبارزه كند و در حفظ استقلال مسلمين و تقويت مرزها بكوشد.
خلاصه فوايد و آثار حيات بخش اين دو قانون بزرگ اسلامى «امر به معروف و نهى از منكر»، خيلى بيشتر از آن است كه در بيان بگنجد، ولى آيا اين سياست عالى اجتماعى را در هيچ يك از مذاهب و اديان جهان مى توانيد پيدا كنيد؟! آيا مكتب و فلسفه اى از اين عميقتر پيدا مى شود كه همه افراد مراقب و ناظر حال يكديگر باشند، و بر هر كسى سه چيز واجب باشد: ياد گرفتن و عمل كردن، تعليم به ديگران، وادار ساختن افراد ديگر به علم و عمل.
اينجاست كه انسان از عظمت اين دين و اين مكتب عالى تربيتى در شگفت مى شود، ولى از آن شگفت انگيزتر وضع رقّت بار مسلمانان كنونى است! كه با داشتن چنين برنامه هايى، به چه روزى افتاده اند؟!
***
اين بود اصول عبادات اسلامى از نظر شيعه اماميه كه ما فقط به يك اشاره اجمالى قناعت كرده و شرح و توضيح آن را به كتابهاى گسترده كه بزرگان علما و دانشمندان ما از صدر اوّل اسلام تاكنون نگاشته اند وا مى گذاريم.
وهمان طور كه سابقاً هم اشاره شد تعداد اين كتابها به قدرى زياد است كه تنها آنچه از آن در زمان ما باقى مانده بر صدها هزار كتاب بالغ مى شود، گذشته از كتابهاى فراوان ديگرى كه به واسطه عوامل گوناگونى از بين رفته و به دست ما نرسيده است.
▲معاملات از نظر شيعه
همان طور كه قبلا هم اشاره كرديم معاملات بر چند قسمت است:
1. معاملات طرفينى: اين گونه معاملات تعهداتى است كه نيازمند به دو طرف مى باشد، يكى را «موجب» و ديگرى را «قابل» مى گويند. مثلا آن كس كه مى گويد اين ملك را فروختم «موجب» و آن كس كه مى گويد خريدم يا قبول كردم «قابل» است.
اگر معامله بر محور «اموال» دور مى زند آن را «معاوضه» مى گويند، معاوضات نيز بر دو نوع است:
اوّل ـ «عقود لازم» مانند خريد و فروش، اجاره، مصالحه، رهن، هبه و بخشش با عوض، و امثال آنها. اين گونه معاملات را گاهى «عقود مغابنه» نيز مى نامند (زيرا هر يك از طرفين معامله مى كوشد در معامله مغبون نشود و بهره بيشترى ببرد).
دوم ـ «عقود جايز» يعنى معاملاتى كه از هر دو طرف يا از يك طرف قابل فسخ است مانند: قرض، هبه و بخشش بدون عوض، جعاله(1) و مانند آن.
احكام و شرايط اين معاملات اعم از لازم و جايز در كتابهاى فقهى ما چه در كتابهاى مشروح فقهى و چه مختصر، تشريح شده است.
موضوعى كه ذكر آن در اينجا لازم است اينكه علماى شيعه چه در ابواب معاملات و چه در ابواب عبادات اجازه نمى دهند كوچكترين انحرافى حتى به مقدار يك مو از قرآن و سنّت پيغمبر(صلى الله عليه وآله)و قواعدى كه از آنها استنباط گرديده، حاصل شود، ما هرگز اجازه نمى دهيم احدى به كسب ثروت و مال جز از طريق مشروع مانند تجارت، زراعت و صنعت و امثال آن مبادرت ورزد، و هر مالى كه از طريق غصب، ربا، خيانت، تقلب، كلاهبردارى به دست آيد از نظر ما حرام است.
ما اجازه نمى دهيم كسى حتى در مورد «كفار» خدعه و نيرنگ به كار برد و از اين راه اموال آنها را به چنگ آورد، ما اداى امانت را از واجبات مهم مى دانيم و خيانت در امانت حتى نسبت به كفار در نظر ما جايز نيست تا چه رسد به مسلمانان.(2)
اين، نسبت به معاملات مالى، ولى دسته اى ديگر از معاملات و قراردادهاى طرفينى هست كه جنبه مالى ندارد اگر چه ممكن است متضمن يك حق مالى نيز باشد، مانند «ازدواج» كه هدف اصلى آن حفظ نسل و نظم خانواده و بقاى نوع انسانى است.
ازدواج از نظر شيعه بر دو نوع است: ازدواج دائم و ازدواج موقت; نوع اوّل مورد اتّفاق عموم مسلمانان مى باشد، ولى نوع دوم يعنى «ازدواج محدود و موقت» كه گاهى از آن به «متعه» نيز تعبير مى شود و آيه صريح قرآن مجيد گواه مشروعيت آن است: «(فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ); زنانى را كه متعه ]= ازدواج موقت [مى كنيد واجب است مهر آنها را بپردازيد».(3)
شيعه مى گويد همان طور كه در آغاز اسلام اين نوع ازدواج، مشروع بوده، الآن هم مشروع است، و تا ابد هم مشروع خواهد بود. ولى همواره يك كشمكش دامنه دار در اين ميان و ديگران بر سر اينوجود داشته و تاريخچه اين نزاع به زمان ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مى رسد.
از آنجا كه اين مسأله از جهاتى واجد اهميّت است بد نيست كمى مشروح تر درباره آن بحث و گفتگو كنيم و گوشه اى از حقايق مربوط به آن را براى روشن ساختن افكار همه برادران مسلمان تشريح نماييم.
▲ازدواج موقّت از نظر شيعه
يكى از مسائل غير قابل انكارى كه هر كس كمترين سر و كارى با قوانين و احكام داشته باشد در آن ترديد نمى كند كه نكاح متعه (ازدواج موقت) يعنى عقدى كه زمان محدود و معينى دارد، از طرف شخص پيامبر اسلام تشريع و تجويز شده، و جمعى از ياران پيغمبر(صلى الله عليه وآله) در زمان حيات آن حضرت و بعد از رحلت او از اين قانون استفاده كرده اند.(1)
مفسّران اسلام در اين موضوع هم عقيده اند كه عدّه اى از بزرگان صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) مانند عبدالله بن عباس، جابر بن عبدالله انصارى، عمران بن حصين، عبدالله بن مسعود، ابى بن كعب و امثال آنها، فتوا به جواز «متعه» مى دادند(2)، و آيه سابق را به اين صورت مى خواندند: «فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ اِلَى اَجَل مُسَمى...; آن زنانى را كه براى مدت معينى «متعه» مى كنيد حق آنها را بپردازيد».(3)
مسلماً نظر آنان اين نبود كه در قرآن تحريفى رخ داده، و چيزى از آن افتاده است، به هيچ عنوان بلكه منظور آنها بيان تفسيرى بوده كه از شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله)همان كسى كه اين كتاب بزرگ آسمانى بر او نازل شده است شنيده بودند، گرچه از ظاهر رواياتى كه «ابن جرير طبرى» در تفسير بزرگ خود آورده چنين بر مى آيد كه جمله «الى اجل مسمى» از اصل قرآن بوده است، آنجا كه مى گويد: ابونصيره نقل مى كند كه اين آيه را براى «ابن عباس» خواندم گفت بخوان: «الى اجل مسمى» گفتم من اينچنين نمى خوانم گفت: به خدا سوگند اين چنين نازل شده است (اين سخن را سه مرتبه تكرار كرد).(4)
ولى مسلماً مقام! ابن عباس كه دانشمند اسلام (حبرالامة) لقب يافته از آن بالاتر است كه نسبت تحريف به قرآن بدهد، اگر اين حديث صحيح باشد حتماً منظور او اين بود كه تفسير آيه چنين نازل گرديده است.
▲افسانه نسخ آيه
در هر حال، اعتقاد عموم علماى اسلام، بلكه ضرورت دين، بر اين است كه در آغاز «ازدواج موقت» مشروع بوده(1) و مسلمانان در صدر اسلام به آن عمل مى كرده اند، نهايت اين است كه مخالفين اين حكم مدعى هستند كه بعداً نسخ و تحريم شده است ولى در مورد نسخ آن اختلاف است. و رواياتى كه در اين باره ادعا مى كنند پريشان و ضعيف مى باشد.
بديهى است چنان احاديثى نه تنها موجب يقين نمى گردد بلكه از آنها ظن و گمان هم نمى توان پيدا كرد، در صورتى كه قواعد علمى به ما مى گويد: حكم قطعى را جز دليل قطعى نسخ نمى كند.
توضيح اينكه: درباره چگونگى نسخ اين حكم، گاهى ادعا مى نمايند كه خود پيغمبر(صلى الله عليه وآله) ازدواج موقت را نخست تجويز و سپس تحريم نموده است; بنابراين ناسخ آن، سنّت پيغمبر مى باشد.
و گاهى مى گويند: ناسخ آن، آيات قرآن مجيد است، در اينجا نيز اختلاف كرده اند كه با كدام آيه اين حكم نسخ شده؟ بعضى مى گويند با آيه طلاق «(إِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ); هر زمان خواستيد زنان را طلاق دهيد، در زمان عدّه (كه از عادت ماهانه پاك شدند) آنها را طلاق گوييد».(2)
بعضى ديگر آيه ارث زوج و زوجه آن را نسخ كرده است: «(وَلَكُمْ نِصْفُ مَا تَرَكَ أَزْوَاجُكُمْ إِنْ لَّمْ يَكُنْ لَّهُنَّ وَلَدٌ); و براى شما نصف ميراث زنانتان است، اگر آنها فرزندى نداشته باشند».(3)
ما تصور مى كنيم اين ادعاها به قدرى سست و بى پايه است كه نيازى به پاسخ ندارد، چه اينكه اين آيات (آيات ارث و طلاق) كمترين منافات و مخالفتى با آيه نكاح موقت ندارد تا يكى را ناسخ و ديگرى را منسوخ بدانيم، و در آينده اين مطلب را روشنتر خواهيم ساخت كه ازدواج موقت يك نوع ازدواج حقيقى است و زنى كه به اين صورت، عقد مى شود حقيقتاً زوجه و همسر مرد است و تمام احكام ازدواج درباره او جارى مى باشد.(4)
ولى اكثر مخالفين مدعى هستند كه آيه مزبور به وسيله آيه: «(إِلاَّ عَلَى أَزْوَاجِهِمْ أوْ مَا مَلَكَتْ أَيْمَانُهُمْ); جز در مورد همسران و كنيزانشان»(5) نسخ شده است(6)، زيرا در اين آيه جواز آميزش زن و مرد را در سايه دو چيز معرفى مى كند: زوجيت يا مالك شدن كنيز، و هيچ يك از اين دو موضوع در مورد نكاح موقت نيست!
▲ازدواج موقت يك ازدواج حقيقى است
آلوسى دانشمند معروف سنى در تفسير خود چنين مى گويد: «شيعه نمى تواند ادعا كند كه «زن متعه» جزء كنيز است، زيرا اين مطلب واضح البطلان مى باشد، و نيز نمى تواند ادعا كند زوجه و همسر محسوب مى شود، چه اينكه آثار و احكام «زوجيت» مانند ميراث، عدّه، نفقه و طلاق در حق او جارى نيست!!».(1)
راستى اين استدلال «آلوسى» بسيار عجيب است، شيعه مى گويد: همسر عقد موقت زوجه حقيقى است و اينكه آلوسى مى گويد لوازم زوجيت را ندارد كاملا بى اساس و نادرست مى باشد زيرا:
اولا: لوازم و آثارى را كه به آن اشاره كرده (از قبيل ميراث و نفقه و...) اگر منظور اين است كه در تمام انواع نكاح اين لوازم و آثار وجود دارد، اين ادعا كاملا مردود است، چه اينكه وجود اين آثار تنها براى يك نوع نكاح (نكاح دائم) قطعى مى باشد نه براى تمام اقسام نكاح.
واگر منظور اين است كه در غالب موارد نكاح، اين لوازم ثابت است، ما هم اين سخن را قبول مى كنيم ولى نبودن آنها در موارد ديگر (نكاح موقت) ضررى نمى زند.
از جمله شواهدى كه نشان مى دهد اين لوازم در تمام موارد وجود ندارد; اينكه مى بينيم در موارد زيادى زوجه ارث نمى برد و در عين حال زوجه است، مثلا: زوجه اى كه كافر باشد ارث نمى برد، و نيز اگر كسى در حال بيمارى كه به مرگ او منتهى مى گردد زنى را عقد كند و قبل از همبستر شدن (دخول) با او بميرد همسرش از وى ارث نخواهد برد (با اينكه عقد در تمام اين موارد عقد دائم بوده است).
و به عكس مواردى را مى بينيم كه زوجيت به واسطه طلاق به كلى از ميان رفته ولى حق ارث باقى مانده است. مثلا اگر كسى زن خود را در بيمارى كه به مرگ او منتهى مى گردد طلاق دهد و عدّه او هم تمام شود سپس شوهر پيش از گذشتن يك سال از دنيا برود، زن او ارث مى برد.
ثانياً: به فرض اينكه ما تمام اين آثار حتى ارث را از لوازم جدايى ناپذير زوجيت بدانيم باز دليل مزبور ناتمام است; زيرا محروم بودن زنى كه به عقد موقت درآمده از ارث، مسلّم نيست، بلكه عده اى از دانشمندان شيعه معتقدند اين زن مانند زن دائمى ارث مى برد; عدّه اى ديگر معتقدند در حال عادى ارث نمى برد; ولى مى تواند شرط ارث كند، يعنى در متن عقد شرط نمايند كه از يكديگر ارث خواهند برد. در اين صورت مانند همسر دائمى ارث مى برند. و بعضى ديگر از فقهاى ما معتقدند كه در هر حال ارث مى برد; مگر اينكه شرط خلاف كنند، يعنى در عقد تصريح نمايند كه از ارث بردن محرومند تنها در اين صورت ارث نمى برد.
با اين حال چگونه مى توان محروميت او را از ارث قطعى دانست؟!(2) در هر صورت بر طبق قواعد فقهى كه در دست است و به مقتضاى جمع ميان آيات (آيه متعه و آيه ازدواج در سوره مؤمنون) حق اين است زنى كه به عقد موقت درآمده «زوجه» است و تمام احكام زوجيت را ـ جز در مواردى كه دليل قطعى، او را از پاره اى از احكام خارج ساخته ـ داراست.
اما در مورد «عدّه» تمام علما و فقهاى شيعه متفقند كه در عقد موقت عدّه ثابت است، و هيچ كس پيدا نمى شود كه عدّه را لازم نداند (با اين حال معلوم نيست «آلوسى» چگونه چنين نسبت خلافى را به شيعه داده است؟!).
اما «نفقه» از لوازم زوجيت نيست، به دليل اينكه زوجه ناشزه (زنى كه حاضر به آميزش جنسى با شوهر خود نيست و تمكين نمى كند) حق نفقه ندارد با اينكه مسلماً زوجه است.
اما در مورد «طلاق» بايد توجه داشت كه در عقد موقت چيزى هست كه جانشين طلاق مى گردد و آن بخشش مدت است; زيرا شوهر مى تواند باقيمانده مدت را به همسرش ببخشد و از او جدا شود بنابراين نيازى به طلاق وجود ندارد.
ثالثاً: نسخ آيه «متعه» به وسيله آيه «ازواج» (آيه 6 سوره مؤمنون) اساساً محال است; زيرا آيه «متعه» در سوره نساء مى باشد و اين سوره از سوره هايى است كه در «مدينه»(3) نازل شده در حالى كه آيه «ازواج» در سوره «مؤمنون» و «معارج» مى باشد و اين هر دو از سوره هايى هستند كه در «مكه»(4) نازل گرديده، بنابراين از نظر تاريخ نزول، آيه اوّل متأخر است و امكان ندارد آيه متقدم آن را نسخ نمايد.
رابعاً: جمعى از بزرگان علماى اهل سنّت رواياتى نقل كرده اند كه بر طبق آن، آيه متعه هيچ گاه نسخ نشده است، از جمله «زمخشرى» در تفسير خود «كشاف» از ابن عباس نقل مى كند كه آيه متعه از محكمات است(5)، بعضى ديگر از «حكم بن عيينه» نقل كرده كه در پاسخ اين سؤال: «إنّ آيَةَ الْمُتْعَةِ هَلْ هِيَ مَنْسُوخَةٌ؟» آيا آيه متعه نسخ شده است، صريحاً گفت: نه.(6)
خلاصه اينكه مخالفان ما پس از اعتراف به مشروع بودن ازدواج موقت، ادعاى نسخ اين حكم را مى كنند، و ناسخ آن را گاهى آيه اى از قرآن مى دانند ولى ارزش اين ادعا كاملا روشن شد.
اما گاهى ادعا مى كنند كه ناسخ آن حديث است، و اين حديث را كه «بخارى» و «مسلم» نقل كرده اند شاهد گفتار خود قرار مى دهند: «إِنَّ النَّبِيَّ نَهى عَنْها وَعَنِ الْحُمُرِ الأهْلِيَّةِ في فَتْحِ مَكَّةَ أوْ فَتْحِ خَيْبَرَ أوْ غَزْوَةِ أوْطاس!; پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) از متعه و از (گوشت) الاغهاى اهلى نهى فرمود، و اين جريان هنگام فتح مكه يا فتح خيبر يا غزوه اوطاس(7) بود!».(8)
همان طور كه ملاحظه مى فرماييد اين حديث داراى اختلاف و پريشانى و پراكندگى غريبى است، ولذا كسانى كه مدعى نسخ اين حكم به وسيله حديث هستند هر يك چيزى گفته اند تا آنجا كه بعضى از آنان مانند قاضى عياض نقل مى كند كه به عقيده بعضى اين موضوع (متعه) دو مرتبه مشمول اباحه و دو مرتبه تحريم شده است!(9)
ولى اگر بازهم دايره بررسى و مطالعه خود را در اين مسأله وسيعتر كنيم و كتابهاى مختلف را در اين زمينه دقيقتر مطالعه نماييم خواهيم ديد كه تناقض گويى و اختلاف در اين مورد بيش از اينهاست.
در پاره اى از كتابهاى آنها ديده مى شود كه نسخ اين حكم در حجة الوداع (سال دهم هجرى) بوده(10)، و طبق نقل بعضى ديگر در غزوه تبوك (سال نهم هجرى) اتّفاق افتاده است.(11)
به روايتى در غزوه اوطاس يا غزوه حنين واقع شده (سال هشتم هجرى ماه شوال)(12) و به روايت ديگرى روز فتح مكه (سال هشتم هجرى ماه رمضان) صورت گرفته است.(13)
بعضى مى گويند پيغمبر(صلى الله عليه وآله) آن را در فتح مكه مجاز نمود و سپس پس از چند روز در همانجا آن را تحريم كرد!(14)
ولى معروف در ميان آنها اين است كه نسخ اين حكم در غزوه خيبر (سال هفتم هجرى) يا در عمرة القضاء (در همان سال در ماه ذى الحجه) رخ داده است!(15)
اگر ما تمام اين گفتگوها را به عنوان روايت بپذيريم بايد قبول كنيم كه اين موضوع پنج يا شش مرتبه حلال و سپس حرام شده، نه فقط دو مرتبه و سه مرتبه آنچنان كه دانشمند اهل سنّت «نووى» و بعضى ديگر در «شرح مسلم» گفته اند!(16)
اى علماى اسلام! اين چه بازى است كه بر سر مسائل دينى در آورده ايد؟! آيا هيچ عقلى اين روش را مى پسندد؟
▲نسخ حكم متعه مردود است
بديهى است با اين وضع كه تشريح شد كمترين اعتمادى به گفتگوهايى كه در مورد نسخ آيه مى شود باقى نمى ماند و افسانه نسخ از جهاتى مردود است:
1. نسخ آيات به خبر واحد (خبر غير متواتر) جايز نيست.
2. اخبارى كه ادعا مى شود دليل بر نسخ آيه است معارض با اخبار ديگرى مى باشد كه صريحاً وقوع نسخ را در اين آيه نفى مى كند، تعداد اين اخبار زياد و از طرف اهل سنّت نقل شده است.
3. از احاديث متعددى كه در كتابهاى معروف اهل سنّت آمده به خوبى استفاده مى شود كه اين حكم در زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و حتى در زمان خليفه اوّل به قوت خود باقى بوده و تنها خليفه دوم با آن مخالفت ورزيده است.(1) از جمله «بخارى» در صحيح خود چنين مى گويد:
«ابورجاء از عمران بن حصين نقل مى كند كه آيه متعه در قرآن نازل گرديده و ما به اين آيه با پيغمبر(صلى الله عليه وآله) عمل كرديم و آيه اى بر تحريم آن نازل نشد، و پيغمبر(صلى الله عليه وآله)هم از آن نهى نكرد تا از دنيا رفت، سپس كسى به رأى خود چيزى در اين باره گفت... مى گويند اين شخص «عمر» بوده است»(2) (پايان حديث بخارى).
مسلم نيز به سند خود از عطا نقل مى كند كه: «جابر بن عبدالله انصارى براى عمره به مكه آمده بود، ما در منزلش به ديدن او رفتيم، حاضرين سؤالاتى از او كردند سپس از «متعه» پرسيدند، گفت: بله، ما در زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) متعه كرديم و حتى در زمان ابوبكر و عمر نيز به اين حكم عمل نموديم».(3)
باز در «صحيح مسلم» در حديث ديگرى از جابر چنين نقل شده: «در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ما با مهر مختصرى... براى چند روز متعه مى كرديم، و در زمان ابوبكر نيز همين طور تا اينكه عمر در جريان عمرو بن حريث از آن نهى كرد».(4)
و نيز در همان كتاب از «ابو نضره» نقل شده كه مى گفت: نزد جابر بن عبدالله بودم و به او گفتم «عبدالله بن عباس» و «عبدالله بن زبير» درباره «متعه زنان» و «متعه حج» (نكاح موقت، و حج تمتع كه يكى از اقسام حج است) با هم اختلاف كرده اند، جابر گفت: ما اين هر دو را با پيغمبر(صلى الله عليه وآله) انجام داديم، بعداً عمر از هر دو نهى كرد ما هم ديگر تكرار ننموديم!(5)
ولى ناگفته پيداست كه خوددارى جابر از اين موضوع تنها از ترس «خليفه» بوده زيرا او حد زنا را در مورد متعه اجرا مى كرد و مرتكبين را سنگباران مى نمود!
راستى اگر ما همين كتاب صحيح مسلم را با دقت مطالعه كنيم و احاديثى را كه در اين باب در نفى و اثبات متعه نقل كرده با موشكافى مورد بررسى قرار دهيم مطالب عجيبى مشاهده خواهيم كرد:
«جهنى» مى گويد: پيغمبر(صلى الله عليه وآله) در سال فتح مكه، هنگامى كه وارد مكه شديم به ما دستور متعه داد ولى هنوز بيرون نيامده بوديم كه ما را نهى كرد!(6)
گاهى مى گويند پيغمبر(صلى الله عليه وآله) اين حكم را نسخ فرموده، زمانى مى گويند اين حكم در زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و خليفه اوّل بوده، و عمر آن را نسخ نموده، گاهى به على(عليه السلام)نسبت مى دهند كه آن حضرت چندين مرتبه به ابن عباس اعتراض كرده، و او را از متعه بازداشت و اين اعتراض مكرر سبب شد ابن عباس در عقيده خود در مورد جواز متعه تجديد نظر نمايد و از آن برگردد!(7)
با اينكه از «عبدالله بن زبير» نقل مى كنند كه روزى در مكه برخاست و گفت:
«كسانى هستند كه خدا قلبهاى آنها را همچون چشمانشان نابينا ساخته (منظورش عبدالله بن عباس بود كه در آن موقع نابينا شده بود) اينها فتوا به جواز متعه مى دهند! ابن عباس اين سخن را شنيد صدا زد: تو آدم نادان و بى مغز و بى ادبى هستى، به جانم سوگند متعه در زمان پيشواى پرهيزكاران جهان على(عليه السلام)انجام مى شد!...».(8)
از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه ابن عباس تا پايان عمر و حتى در دوران حكومت «ابن زبير» نيز بر عقيده و فتواى خود باقى بوده است.
و از همه شگفت آورتر، نسبت دادن تحريم متعه به اميرمؤمنان على(عليه السلام) است، زيرا فتوا به جواز اين موضوع يكى از شعارهاى اهل بيت(عليهم السلام) محسوب مى شود، مخصوصاً روايات متعددى از شخص امير مؤمنان(عليه السلام) در انكار تحريم آن نقل شده است.
از كلمات مشهور آن حضرت كه حكم ضرب المثل را پيدا كرده اين است كه مى فرمود: «لَوْ لا نَهْي عُمَرَ عَنِ الْمُتْعَةِ مَا زَنى إِلاّ شَقِيّ!; اگر عمر از متعه نهى نمى كرد هيچ كس جز افراد شقاوتمند آلوده زنا نمى شدند»!(9) در تفسير بزرگ «طبرى» از آن حضرت نقل شده كه مى فرمود: «لَوْ لاَ أنّ عُمَرَ نَهى النّاسَ عَنِ الْمُتْعَةِ مَا زَنى إِلاّ شَقِيّ، أو شِفَا; يعنى اگر عمر مردم را از متعه باز نمى داشت جز شقاوت مندان آلوده زنا نمى شدند، يا جز افراد كمى آلوده نمى گشتند».(10) («شقا» در لغت به معناى «كم» است و يا از «اشفى» گرفته شده كه به معناى مشرف به مرگ و هلاكت مى باشد، و در اين صورت ممكن است كنايه از افرادى باشد كه در كشاكش سخت و طاقت فرساى شهوت جنسى قرار مى گيرند).
در روايات معتبر ما نيز از امام صادق(عليه السلام) نقل شده كه مى فرمود: «ثَلاثٌ لاَ أتَّقِي فِيهِنَّ أحَداً: مُتْعَةُ الْحَجِّ، وَمُتْعَةُ النِّسَاءِ، وَالْمَسْحُ عَلى الخُفَّيْنِ; سه چيز است كه درباره آن از هيچ كس تقيّه نمى كنم: حج تمتع، متعه زنان و مسح بر كفشها».(11)
از همه اينها گذشته آنچه جاى ترديد نيست اينكه بر طبق قواعد حقيقى علم اصول هنگامى كه اخبار و روايات در موردى با هم تعارض كنند و برابرى داشته باشند، چنين رواياتى قابل اعتماد و عمل نيست و جزء متشابهات مى گردد، بايد در اين حال آنها را رها نمود و به سراغ محكمات و مدارك روشن ديگر رفت.(12)
در مسأله مورد بحث نيز پس از تعارض اين احاديث، بايد گفت: آنچه مسلّم و مورد اتّفاق عموم مسلمانهاست اين است كه نكاح موقت در آغاز مشروع و مباح بوده، «قاعده استصحاب» و «اصل عدم نسخ» كه دو قاعده مسلّم اصولى است حكم مى كند كه اين موضوع بر همان حال سابق باقى بوده باشد.
بنابراين راهى جز حكم به مباح بودن آن تا امروز نيست!
▲رمز پيچيدگى مسأله متعه و راه حل نهايى آن
اگر ما بخواهيم در پرتو حقايق و واقعيات، حق اين مسأله را ادا كنيم و رمز پيچيدگى و اين همه گفتگوهاى ضد و نقيض را دريابيم پس از بررسى و كنجكاوى هاى لازم به اينجا مى رسيم كه سرچشمه اصلى اين گفتگوها يك نكته بوده است، آرى تنها يك نكته، و آن اين است كه: خليفه دوم به عقيده خود روى مصالح خاصى كه اوضاع و احوال آن محيط و آن روز ايجاب مى كرد نكاح موقت را تحريم نمود، و اين تحريم «تحريم قانونى و عرفى» بود نه تحريم شرعى و دينى ولذا اين جمله به طور متواتر از اوّل نقل شده است: «مُتْعَتَانِ كَانَتَا على عَهْدِ رَسُولِ اللهِ وَأنَا اُحَرِّمُهُما وَاُعَاقِبُ عَلَيْهِما; در دوران رسول خدا(صلى الله عليه وآله) دو «متعه» حلال بود و من آنها را تحريم مى كنم و هر كس مخالفت كند مجازات خواهم نمود متعه حج «حج تمتع» و متعه زنان».(1)
همان طور كه ملاحظه مى شود خليفه دوم تحريم را به پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نسبت نداده، بلكه مى گويد: من آن را تحريم مى كنم و بر مخالفت آن كيفر مى دهم، نمى گويد خدا كيفر مى دهد.
چرا؟ زيرا از شخصى مانند خليفه دوم كه در اجراى حدود و مقررات اسلامى اصرار و شدت نشان مى داد بسيار بعيد به نظر مى رسيد كه حلال خدا را حرام كند يا چيزى را كه جزء احكام اسلام نيست در آن وارد نمايد، چه اينكه او مى دانست «حَلاَلُ مُحَمَّد حَلاَلٌ إلى يَوْمِ الْقِيَامَةِ وَحَرَامُهُ حَرَامٌ إلى يَوْمِ الْقِيَامَةِ; حلال پيغمبر اسلام تا دامنه قيامت حلال است و حرام او تا دامنه قيامت حرام است».(2)
او مى دانست خداوند درباره پيامبرش فرموده:«(وَلَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الاَْقَاوِيلِ * لاََخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ * ثُمَّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ * فَمَا مِنْكُمْ مِّنْ أَحَد عَنْهُ حَاجِزِينَ)(3); ما او را با قدرت مى گرفتيم سپس رگ قلبش را قطع مى كرديم و هيچ كس از شما نمى توانست از (مجازات) او مانع شود». بنابراين حتماً مقصودش يك نوع «تحريم قانونى و عرفى» براى آن روز بوده است.(4)
ولى متأسّفانه بعضى از محدثان معاصر او و بعضى ديگر از محدثان ساده لوح كه بعد از وى روى كار آمدند چون از اين نكته باريك غافل بودند، و از طرفى از شخصى مانند «عمر» كه وظيفه او حراست و پاسدارى احكام اسلام بود بسيار دور مى دانستند، حلال خدا را حرام كند و حدود الهى را بشكند، لذا به فكر پيدا كردن «مجوزى» افتادند و راهى جز اين نيافتند كه ادعا كنند پيغبمر اكرم(صلى الله عليه وآله)اين موضوع را نخست مباح و سپس تحريم نموده است، و از آنجا كه اين ادعا با حقيقت وفق نمى داد لذا در توضيح و تشريح آن گرفتار آن همه تناقض گويى و اختلاف شدند، در حالى كه اگر عمل خليفه را به صورتى كه ما گفتيم توجيه مى كردند هرگز مجبور به آن همه تكلف و خلاف گويى نمى شدند!
گواه اين سخن، روايتى است كه سابقاً از «مسلم» از جابر بن عبدالله انصارى نقل كرديم، او مى گويد: «در زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)و خليفه اوّل ما با مهر مختصرى براى چند روز متعه مى كرديم تا اينكه «عمر» در جريان «عمرو بن حريث» از آن نهى كرد.
دانشمند سنى «وشتانى آبى» در شرحى كه بر صحيح «مسلم» به نام «اكمال المعلم» نگاشته چنين مى نويسد: «بعضى مى گويند: اين نهى در آخر خلافت عمر بوده و بعضى مى گويند در اثناى خلافت او، مى گفت: «لاأوتى بِرَجُل تَمَتّعَ وهُوَ مُحْصَنٌ إلاّ رَجَمْتُهُ وَ لاَ بِرَجُل وَهُوَ غَيْرُ مُحْصَن إلاّ جَلَدْتُهُ; هر مرد متأهلى متعه كند و او را نزد من آورند سنگبارانش خواهم كرد و هر مرد غير متأهلى نزد من بياورند كه متعه كرده باشد او را تازيانه خواهم زد». داستان «عمرو بن حريث» چنين بوده است كه او در زمان پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) متعه كرد و اين امر تا زمان خلافت عمر ادامه يافت، مطلب به گوش عمر رسيد او زن مزبور را احضار كرد و جريان را از وى پرسيد گفت: آرى حقيقت دارد، پرسيد شاهد تو كيست، او مادر و پدر خود را به عنوان شاهد معرفى كرد، گفت: پس چرا غير اينها را شاهد نياوردى، و سپس از متعه نهى كردى.
حديث جابر به خوبى گواهى مى دهد كه نهى عمر از متعه بر اثر جريانى بود كه در مورد خاصى واقع گرديد. وناخوشايند وى بود، ولذا مصلحت را در اين ديد كه از آن نهى كند.
گرچه جزييات اين جريان (جريان عمرو بن حريث) بر ما روشن نيست، ولى وضع روحيات خليفه دوم بر ما روشن است، او در همه چيز سختگير و خشن بود چه بسا اتّفاق مى افتاد كه در مورد خاصى حادثه اى روى مى داد كه خوشايند او نبود، همين او را تحريك مى كرد كه به كلى از آن موضوع طبق اجتهاد و رأى خود جلوگيرى كند مبادا نظير آن جريان تكرار گردد.
بنابراين سرچشمه تمام آن گفتگوهايى كه در اين مسأله شده همان نهى خليفه دوم بود به كيفيتى كه گفته شد، وگرنه مشروع بودن «متعه» بعد از تصريح قرآن و عمل پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و يارانش در زمان وى و همچنين در تمام مدت خلافت ابوبكر و قسمتى از خلافت عمر، روشنتر از آن است كه محتاج به اين گفتگوها و بحثهاى طويل و عريض باشد.
اتفاقاً از گوشه و كنار تاريخ اسلام بر مى آيد كه ازدواج موقت در زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)حتى در ميان اشراف و صحابه و بزرگان قريش متداول بود، و بسيارى از فرزندان با شخصيت آنها فرزند «متعه» بودند.
نمونه آن جريانى است كه راغب اصفهانى كه از بزرگان علماى اهل سنّت و مرد ثقه و مورد اعتمادى است نقل مى كند و مى گويد:
«عبدالله بن زبير، ابن عباس را سرزنش مى كرد كه چرا متعه را حلال مى داند، او گفت از مادرت بپرس چگونه بوى خوش از مجمره هايى كه بين او و پدرت بود برخاست (كنايه از مراسم عقد است). عبدالله بن زبير ماجرا را از مادرش سوال كرد، مادرش گفت: به خدا سوگند تو جز از راه عقد متعه به دنيا نيامدى»!(5)
اين جريانى است كه راغب اصفهانى دانشمند معروف اهل سنّت نقل مى كند، ولى آيا هيچ مى دانيد مادر عبدالله بن زبير كه بود؟ «اسما» دختر ابوبكر خواهر عايشه، ام المؤمنين! و شوهرش «زبير» از حواريين رسول خدا(صلى الله عليه وآله) بود! و با اين همه از طريق متعه او را به همسرى در آورد، با اين مدرك روشن در اين مسأله ديگر چرا لجاجت به خرج دهيم؟!
«راغب» پس از نقل اين داستان، جريان ديگرى نقل كرده مى گويد: يحيى بن اكثم (قاضى القضاة معروف) از يكى از بزرگان بصره پرسيد تو در جواز متعه از چه كسى پيروى مى كنى؟
گفت: از عمر بن خطاب! يحيى گفت: يعنى چه؟ عمر از سرسخت ترين مخالفين متعه بود!
گفت: بله، ولى در روايات صحيح از وى نقل شده كه بر فراز منبر رفت و گفت: «اى مردم! دو متعه بود كه خدا و پيغمبر آنها را براى شما حلال كرده بودند و من آن را تحريم مى كنم و مرتكب آن را مجازات خواهم كرد...» ما شهادت عمر را در اين باره مى پذيريم اما تحريم او را نمى پذيريم»!!(6)
نظير اين قضيه، از عبدالله بن عمر نيز نقل شده(7)، ولى بايد توجه داشت عبارتى را كه در اين حديث يكى از بزرگان بصره به عمر نسبت داده است خيلى تند و زننده است (خدا و پيغمبر آن را براى شما حلال كرده اند و من تحريم مى كنم).
مسلماً همه، اين تعبير را نمى پسندند. عبارتى كه در روايات مشهور از خليفه دوم نقل كرده اند خيلى ملايمتر از (دو متعه در زمان پيغمبر بود و من آن را تحريم مى كنم) البتّه ميان اين دو تعبير فرق روشنى است، و اگر منظور خليفه همان باشد كه ما سابقاً اشاره كرديم (تحريم قانونى و عرفى، نه تحريم شرعى، و آن هم براى زمان خاصى بوده) كار، آسانتر مى گردد.
▲كلامى از يك بزرگ شيعه
هنگامى كه اين بحث را مى نوشتم به اينجا كه رسيدم به گفتار يكى از بزرگان قدماى دانشمند شيعه «محقق محمّد بن ادريس حلى» (از دانشمندان قرن ششم برخورد كردم كه از بسيارى جهات با آنچه ما گفتيم موافق بود، لذا مايل شدم عين آن را براى تأييد مطالب گذشته در اينجا بياورم:
او در كتاب «سرائر» كه از بهترين كتابهاى فقه و حديث است در بحث نكاح چنين مى گويد:
«ازدواج موقت در شريعت اسلام جايز است، همه مسلمين معتقدند كه در قرآن مجيد و احاديث متواتره اجازه داده شده، فقط بعضى ادعا مى كنند اين حكم منسوخ گرديده است، ولى براى اثبات اين مدعا بايد دليلى اقامه نمايند، اما كجا مى توانند چنين دليلى پيدا كنند؟
گذشته از اين، طبق مدارك صحيح كه در دست ماست هر كارى كه نفعى در بر دارد و زيان دنيوى و اخروى در بر نداشته باشد به حكم عقل جايز است، در ازدواج موقت اين وضع ثابت مى باشد، يعنى هم منفعت دارد و هم زيان دنيوى و اخروى در آن نيست، بنابراين بايد حكم به جواز آن كرد.
اگر كسى ايراد كند: از كجا ادعا مى كنيد اين كار ضرر اخروى ندارد با اينكه در مشروع بودن آن در ميان مسلمانان اختلاف است؟
در پاسخ مى گوييم:
اوّلا: كسى كه مدعى تحريم است بايد دليل اقامه كند و در صورت عدم وجود دليل، عقل حكم به اباحه مى نمايند.
ثانياً: همان طور كه اشاره شد هيچ گفتگويى نيست كه اين نوع ازدواج در زمان پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله)مباح بوده، منتها ادعا مى كنند اين حكم نسخ شده است، در حالى كه مدرك صحيحى بر نسخ در دست نيست. بنابراين اصل مشروع بودن آن قطعى، ولى نسخ آن غير ثابت است، و بديهى است تا نسخ حكمى ثابت نشود، نمى توان از آن دست برداشت.
اگر بگويند اخبارى از پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه حكايت از نسخ و تحريم آن مى كند.
پاسخ اين سخن روشن است: تمام اين روايات ـ به فرض اينكه از نظر سند سالم باشد ـ خبر واحد است (يعنى به حد تواتر نمى رسد) چنين اخبارى نه موجب «علم» است و نه مى توان در «عمل» به آن تكيه كرد، و نه ميزان از مطالب قطعى و مسلّم به خاطر آن دست برداشت.
علاوه بر اين قرآن مجيد بعد از ذكر زنانى كه ازدواج با آنها (محارم) حرام است چنين مى فرمايد: «(وَأُحِلَّ لَكُمْ مَّا وَرَاءَ ذَلِكُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوَالِكُمْ مُّحْصِنِينَ غَيْرَ مُسَافِحِينَ فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَلاَ جُنَاحَ عَلَيْكُمْ فِيمَا تَرَاضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِيضَةِ); اما زنان ديگر غير از اينها (كه گفته شد) براى شما حلال است كه با اموال خود، آنان را اختيار كنيد در حالى كه پاكدامن باشيد و از زنا خوددارى نماييد و زنانى را كه متعه ]= ازدواج موقت[ مى كنيد واجب است كه مهر آنها را بپردازيد...».(1) (مضمون آيه اين است كه غير از آن زنانى كه گفته شد بر شما حلال است كه با اموال خود آنها را به دست آوريد: از طريق ازدواج نه زنا، و هر كدام را متعه كرديد اجرا (مهر) آنها را واجب است بپردازيد و گناهى بر شما نيست كه عقد متعه را با مدت و اجرت بيشترى تجديد نماييد).
جمله «اسْتَمْتَعْتُمْ» كه در اين آيه وارد شده يكى از اين دو معنا را دارد: يا منظور همان معناى لغوى آن يعنى «بهره بردارى و التذاذ و انتفاع» است يا منظور «عقد متعه» است كه در عرف شرع به اين معنا آمده.
مسلماً معناى اوّل مراد نيست، به دو دليل:
1. اين موضوع در ميان علماى علم «اصول» مورد اتّفاق است كه اگر لفظى در قرآن مجيد وارد شد كه محل دو معنا بود: «معناى لغوى» و معناى «عرف شرع»
بايد بر معناى دوم حمل شود، ولذا الفاظ «صلوة» و «صوم» و «زكات» و «حج» را
كه در قرآن ذكر شده به معناى لغوى نگرفته اند، بلكه بر معناى شرعى آن حمل نموده اند.
2. عده زيادى از صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و تابعين (آنهايى كه بعد از صحابه روى كار آمدند) قائل به جواز متعه بوده اند مانند اميرمؤمنان على(عليه السلام) و ابن عباس. داستان مناظره و بحث او با عبدالله بن زبير معروف است، و همه آن را نقل كرده اند و حتى شعرا هم در اشعار خود آورده اند يكى از آنها مى گويد:
أقولُ لِلشَّيْخِ لَمّا طَالَ مَجْلِسُهُ *** يَا شَيْخُ هَلْ لَكَ فِى فتوى ابنِ عَبّاسِ؟(2)
هنگامى كه گفتگو و مجلس شيخ (درباره اين مسأله) طولانى شود به او مى گويم آيا در فتواى ابن عباس (كه از بزرگان صحابه بود) نيز حرفى دارى؟!
وهمچنين عبدالله بن مسعود، مجاهد، عطاء، جابر بن عبدالله انصارى، سلمة بن اكوع، ابو سعيد خدرى، مغيرة بن شعبه، سعيد بن جبير و ابن جريح اينها فتوا به جواز متعه مى داده اند و اين خود تأييد معناى دوم را مى كند. بنابراين آنچه مخالفين ادعا مى كنند: تحريم عقد موقت مورد اتّفاق است گفتار بى اساسى مى باشد... «پايان گفتار ابن ادريس».(3)
متانت در بحث و قدرت منطق و استدلال اين دانشمند بر افراد بصير و مطلع كاملا آشكار است.
▲سخنى درباره ازدواج موقّت
▲ازدواج موقّت يك ضرورت اجتناب ناپذير اجتماعى
در اينجا بحثى درباره «متعه» و پاسخ بسيارى از ايرادهايى كه از عدم توجه به فلسفه، و شرايط، و حدود و قيود آن ناشى مى شود، را بيان مى كنيم.
اخيراً در پاره اى از نشريات يك بحث به اصطلاح علمى درباره «ازدواج موقت» تحت عنوان مسأله اى به نام «صيغه»! مطرح شده بود كه نمونه كاملى از دخالت افراد غير صلاحيت دار در مسائل حقوقى و مذهبى بود.
گردانندگان اين مجله ضمن سفسطه ها و فريب كارى هاى روشنى خواسته اند درباره اين قانون اسلامى دست به سمپاشى زده و آن را طور ديگر جلوه دهند.
نظر به اينكه آنها تنها كسانى نيستند كه روح اين قانون عالى اسلامى را درك نكرده اند، بلكه در گوشه و كنار افراد زيادى پيدا مى شوند كه بر اثر تبليغات مسموم يا سوء استفاده هايى كه از اين قانون شده چنان تصور مى كنند كه ميان «فحشا» و «ازدواج موقت» هيچ گونه فرقى جز در لفظ نيست!
حتى اگر به كسى «فرزند صيغه» يا «ابن الصيغه» گفته شود، درست مثل اينكه او را فرزند نامشروع و زنا زاده خطاب كرده باشند، ناراحت مى گردد، بنابراين آنها نتيجه مى گيرند فحشا و ازدواج موقت هر دو بايد به طور مساوى محكوم و ممنوع اعلام گردد.
لذا لازم دانستيم اين مسأله را به صورت واضح و فشرده و دور از هر گونه تعصب مطرح كرده و نقاط مبهم و تاريك آن را روشن سازيم تا هم برادران اهل سنّت و هم افراد ناآگاه در محيط بدانند اين قانون اسلامى يك حكم كاملا مترقى و اصلاحى است كه اگر به طور صحيح و با تمام شرايط و قيود آن اجرا گردد عامل بسيار مؤثرى براى ريشه كن كردن (فحشا) و (انحرافات جنسى) است.
* * *
▲ازدواج موقت چيست؟
ازدواج موقت كه در افواه «عوام» به نام «صيغه» مشهور شده از نظر قوانين اسلامى يك نوع قرارداد ازدواج است كه با ازدواج «دائم» (ازدواجهاى معمولى) هيچ گونه فرقى جز در مسأله «محدود بودن مدت» ندارد.
در ازدواج موقت، مرد و زنى كه ازدواج آنها با يكديگر بلامانع است با هم پيمان زناشويى مى بندند و عقد مى خوانند و تعيين «مهر» و «مدت» مى كنند، و فرزندى كه از آنها به وجود مى آيد يك فرزند مشروع و قانونى (حلال زاده) و داراى تمام حقوق و مزاياى يك فرزند است.
پس از تمام شدن مدت ازدواج موقت، و جدايى دو همسر از يكديگر، زن بايد «عدّه» نگهدارد، يعنى پيش از گذشتن «مدت معينى» حق ندارد با مرد ديگرى ازدواج دائم يا موقت كند (مدت مزبور اقلا چهل و پنج روز تمام براى زنانى كه عادت ماهانه نمى بينند و براى آنها كه مى بينند دو بار قاعده شدن است).
بديهى است فلسفه نگه داشتن عدّه اين است كه روشن شود كه از شوهر اوّل نطفه اى در رحم زن منعقد شده است يا نه، چه اينكه اگر منعقد شده باشد در اين مدت آشكار مى شود، ناگفته پيداست كه در صورت انعقاد نطفه بايد تا موقع وضع حمل از ازدواج با ديگرى خوددارى نمايد.
بنابراين اگر زن، قبل از گذشتن مدت مزبور كه در واقع «حريم زوجيت» محسوب مى شود با ديگرى عقد ازدواج دائم يا موقت ببندد ازدواج او باطل و عمل او «عمل منافى عفت» (زنا) محسوب خواهد شد ومشمول تمام كيفرهايى است كه در اسلام براى اين كار تعيين شده است.
از اين گفتار چنين نتيجه مى گيريم كه تمام حدود ازدواج و شرايط همسرى كه در «ازدواج دائم» وجود دارد بايد در «ازدواج موقت» رعايت گردد (به استثناى موضوع مدت).
فقهاى اسلام طبق مدارك اسلامى تصريح كرده اند كه اين دو نوع ازدواج از نظر احكام هيچ گونه فرقى با هم ندارند جز در يك مورد و آن اينكه:
در ازدواج دائم «مسلمان» نمى تواند با «غير مسلمان» ازدواج كند، ولى ازدواج موقت مرد مسلمان با زن غير مسلمانى كه از اهل كتاب است (مانند مسيحى و يهودى) مانعى ندارد. اما از نظر «آثار حقوقى» اين دو نوع ازدواج فقط در دو مورد با يكديگر فرق دارند:
1. در ازدواج موقت زن و مرد از يكديگر ارث نمى برند (ولى البتّه فرزند آنها از هر دو ارث مى برد).
تازه اين در صورتى است كه در عقد، شرط ارث نكنند، بنابراين اگر هنگام اجراى صيغه عقد شرط نمايند كه از يكديگر ارث ببرند اين حق براى آنها ثابت خواهد بود.
2. در ازدواج موقت، زن حق «نفقه» ندارد و تنها همان مهر خود را مى تواند بگيرد، ولى قابل توجه اينجاست كه چون مهر حد معينى ندارد و از طرفى مدت اين ازدواج هم طبق قرارداد معلوم است، زن مى تواند با توجه به مقدار مدت، مخارج خود را پيش بينى كرده و به مقدار مهر بيفزايد، و شايد اينكه در اسلام دستور داده شده در اين نوع ازدواج «مهر» صريحاً در متن عقد ذكر شود براى مراعات همين نكته و امثال آن بوده است.
روى اين حساب اين دو مورد تفاوت حقوقى (يعنى ارث و نفقه) چون هر دو قابل تغيير و تابع طرز قرارداد است (حق ارث را با شرط كردن در متن عقد، و نفقه را از طريق اضافه نمودن مهر مى توان تأمين نمود) فاصله زيادى ميان اين دو نوع ازدواج از نظر آثار ايجاد نمى كند.
از توضيحات بالا اين نكته روشن گرديد كه: افراد كم اطلاع يا مغرضى كه مى گويند در ازدواج موقت زن به صورت يك «كنيز» يا يك «كالاى تجارتى» به فروش مى رسد و يا به صورت يك قاليچه يا يك دست لباس در مى آيد و به اجاره داده مى شود كاملا غير منطقى و نادرست و دور از حقيقت است.
كجاى قانون «ازدواج موقت» مى گويد زن به صورت كنيز و برده در آيد يا مانند يك كالا فروخته يا اجاره داده شود؟!
آيا ازدواج موقت جز يك «پيمان دو جانبه زناشويى» منتها براى مدت معين، با رعايت تمام شرايط، چيز ديگرى هست؟ و آيا اين پيمان دو جانبه با ساير قراردادها و پيمانها از نظر حقوقى تفاوتى دارد؟!
اين، نهايت بى انصافى است كه انسان قضاوت نسنجيده اى درباره موضوعى كه يك وسيله مؤثرى براى مبارزه با فساد اجتماعى است (چنانكه خواهد آمد) بنمايد و آن را طور ديگرى جلوه دهد.
مگر نه اين است كه در ازدواج موقت طرفين با رضايت كامل و آزادى اراده و اختيار و بدون هيچ گونه اجبار اقدام به بستن اين قرارداد دوجانبه مى نمايند؟
با اين حال آيا نام ازدواج موقت را «يك جور جواز شرعى آدم فروشى» گذاردن ناشى از بى اطلاعى يا سوءنيّت يا هر دو نيست؟
آيا اگر ما جلوى اين قانون را كه اجراى صحيح آن مى تواند فحشا را به مقدار قابل توجهى از بين ببرد بگيريم، و به جاى آن بساط ننگين «روسپى گرى» را پهن كنيم خدمتى به جنس زن كرده و او را از اسارت و بردگى نجات داده ايم؟
نكته جالب توجه اينكه در مورد تعبير به «اجاره دادن زن» كه عدّه اى از مخالفان ما روى آن تكيه كرده اند، طبق تصريح فقهاى ما اگر صيغه عقد متعه را به لفظ اجاره بخوانند يعنى زن بگويد اجرتك نفسى (خودم را به تو اجاره دادم...) باطل است، و از اين موضوع به خوبى روشن مى شود كه روح عقد ازدواج موقت با روح اجاره كاملا مباينت دارد به دليل اينكه اجراى عقد با لفظ اجاره قطعاً باطل است.
سوء استفاده را نبايد به حساب قانون گذارد
ولى در اينجا يك نكته اساسى وجود دارد و آن اينكه با نهايت تأسف عدّه اى هوسباز و هوسران، از روى بى اطلاعى و بى بندوبارى، از اين قانون اسلامى كه بر اساس يك حكم فطرى و ضرورت اجتماعى بنا شده و اجراى صحيح آن (همان طور كه اشاره شد و بعداً توضيح داده مى شود) مى تواند به عنوان يك حربه مؤثر براى مبارزه با «فحشا» و بسيارى ديگر از مفاسد اجتماعى مورد استفاده قرار گيرد، آرى آنها از اين قانون مانند بسيارى از قوانين ديگر سوءاستفاده كرده و آن را وسيله اى براى اجراى نيات ناپاك و شهوت رانى بى قيدوشرط خود قرار داده اند.
تا آنجا كه هر نوع فحشا و روسپى گرى را در پشت اين «ماسك» عملى ساخته اند، كار به جايى رسيده كه معناى ازدواج موقت را به آن همه شرايط و قيود، به اين اندازه تنزل داده اند كه هنگامى كه يك مرد هوسباز با يك زن آلوده روبه رو مى شود تنها با گفتن يك جمله آن هم بدون هيچ گونه توجه به مفهوم و لوازم آن، فحشا با تمام كيفيّات ننگين آن مجاز گردد!
اين اعمال بى رويه و غلط دستاويزى به دست افراد مغرض داده تا در اين مورد به تبليغات مسموم خود ادامه دهند. و همين سبب شده كه نام ازدواج موقت يا به قول عوام «صيغه» به قدرى مورد تنفر قرار گيرد كه از دريچه چشم افراد بى اطلاع از قوانين اسلامى يك نوع جواز شرعى آدم فروشى شناخته شود، و حتى زنان و مردان مسلمان با ديده نفرت به آن بنگرند و آن را موجب تحقير مقام زن بشناسند.
ولى ما ضمن ابراز تأسف شديد از اين سوء استفاده ها يك سؤال داريم و آن اينكه اگر فرضاً يك قاضى از مقام خود و مصونيتى كه در پناه قانون دارد سوء استفاده كند، و آن را وسيله اى براى سر كيسه كردن مردم يا تصفيه حسابهاى شخصى و امثال آن قرار دهد آيا بايد مسأله قضاوت را به كلى تعطيل كرد يا جلو سوء استفاده ها را بايد گرفت؟
يا اگر يك نويسنده براى پر كردن جيب خود از مقام شامخ نويسندگى سوء استفاده نموده و دست به اغفال مردم، تحريك شهوات، خلق سوژه هاى دروغ جنجالى، و دلالى براى مقامات مختلف كند، آيا بايد جلوى آزادى قلم و مطبوعات و نشريات مفيد و سودمندى كه مايه بيدارى افكار مردم است به كلى گرفته شود، يا قلم سوء استفاده چى را بايد شكست؟!
كدام منطق و كدام عقل اجازه مى دهد كه جلوى قوانين و مقررات سودمند به خاطر سوء استفاده عده اى گرفته شود؟ آيا به خاطر يك بى نماز يا صد نفر بى نماز درب مسجد را مى بندند؟
اصلا كدام قانون و كدام مقام است كه از آن سوء استفاده نشده است؟ آيا بايد جلوى سوء استفاده ها را گرفت يا قوانين را در هم كوبيد؟ مسلّم است هر فرد عاقلى راه اوّل را انتخاب مى كند.
خلاصه اينكه اين اشتباهات هيچ گونه تأثيرى در ماهيت و نتايج و آثار مفيد اين قانون اسلامى نمى تواند داشته باشد، بايد اين قانون را اجرا كرد و جلوى سوء استفاده ها را هم گرفت.
▲چرا ازدواج موقت يك ضرورت اجتماعى است؟
اين يك قانون كلى و عمومى است كه: «اگر به غرايز طبيعى انسان به صورت صحيحى پاسخ گفته نشود براى اشباع آنها، به سوى راههاى انحرافى كشيده خواهد شد».
به همين دليل مى توان اصلاح و فساد اجتماعات را در اين دو جمله خلاصه كرد: اصلاح اجتماع يعنى رهبرى و اشباع صحيح غرايز و تأمين نيازمندى هاى روحى و جسمى از طريق درست، و فساد اجتماع يعنى عدم رهبرى و عدم اشباع صحيح آنها!
اين موضوع نيز قابل انكار نيست كه غرايز طبيعى را نمى توان از بين برد (و نبايد هم از بين برد)(1) تنها مى توان جريان آنها را تغيير داد.
بنابراين راه صحيح براى مبارزه با مفاسد اجتماعى اين است كه غرايز انسان و نيازمندى هاى روحى و جسمى او را درست بشناسيم و آنها را به طور معقول اشباع نماييم.
بديهى است هر گونه اشتباه و گمراهى در اين قسمت سرانجام منجر به يك فساد و بحران اجتماعى خواهد گرديد.
بد نيست براى روشن شدن اين واقعيت، يك مثال بزنيم:
انسان پس از يك رشته فعاليت مداوم و يكنواخت و كار خسته كننده نيازمند تفريح و سرگرمى و تنوع است.
تفريح و تنوع، حكم روغنكارى اعصاب خسته، و گردگيرى روح هاى پژمرده را دارد، و بدون آن، روح، نشاط خود را از دست مى دهد و يك حال عصبانيّت و ستيزه جويى و عصيان جانشين آن مى گردد.
بنابراين، مسأله سرگرمى و تفريح صورت يك ضرورت اجتماعى را پيدا مى كند كه نسبت مستقيم با مقدار فعاليتهاى زندگى دارد.
حال اگر اين سرگرمى و تفريح از طريق سالم و مشروع تأمين نگردد و به اين نيازمندى طبيعى از طريق صحيح پاسخ نگوييم افراد به سوى سرگرمى هاى غلط و گمراه كننده جذب خواهند شد و منظور خود را از آن راهها تأمين خواهند نمود.
▲مشكل جنسى جوانان
اكنون اين اصل كلى را درباره «غريزه جنسى» كه به عقيده بسيارى از روانكاوان نيرومندترين غرايز انسان (يا لااقل يكى از نيرومندترين آنهاست) مورد بررسى قرار دهيم:
بارها جوانان اين موضوع را (كتباً يا شفاهاً) با ما در ميان گذارده اند كه به عقيده آنان جوانان پاكدامن در اجتماعات كنونى در يك بن بست غير قابل حل از نظر امور جنسى قرار دارند، و براى پيدا كردن راه حل، از ما استمداد جسته اند.
مشكل جنسى جوانان (مخصوصاً در اجتماعات كنونى) بسيار جدى و قابل مطالعه است زيرا:
از يك طرف، عدم تمكن مالى اكثريت قريب به اتّفاق جوانان و مخصوصاً نوجوانان در برابر هزينه كمرشكن زندگى، و از آن بالاتر موضوع ادامه تحصيل كه غالباً تا سن 20 و 25 سالگى طول مى كشد و دوران طغيان غريزه سركش جنسى را به طور كامل فرا مى گيرد، به آنها اجازه ازدواج و تشكيل خانواده نمى دهد.
و از طرف ديگر «پارسايى مطلق» و ناديده گرفتن اين غريزه سركش با امواج نيرومند و كوبنده اش كه متأسّفانه بر اثر مناظر تحريك آميز كنونى شديدتر مى گردد بسيار دشوار و براى بعضى امكان پذير نيست.
حال مى گوييد چه بايد كرد؟ البتّه افراد بى بندوبار با پناه بردن به مراكز فحشا به گمان خود اين مشكل را حل كرده اند، ولى بايد ديد براى افراد پاكدامن و با ايمان چه راه حلّى وجود دارد؟
اين مشكل به صورت جدى تر در مورد دانشجويانى كه به خارج مى روند خودنمايى مى كند، زيرا تنهايى، دورى از بستگان، و آزادى بى قيدوبندى كه در مورد معاشرت دختران و پسران در بسيارى از كشورهاى اروپايى و آمريكايى وجود دارد، با توجه به طول مدت تحصيلات عالى در خارج، اين مسأله را به صورت پيچيده ترى در مى آورد.
در مورد افراد متأهل نيز مواردى پيش مى آيد كه به حكم ضرورتهاى زندگى مجبورند به طور مجرد به سفرهاى چندين ماهه و يا بيشتر براى تجارت، مأموريت و مطالعات مختلف بروند و ماه ها دور از زن و فرزند بسر برند.
البتّه ضرورتهاى اجتماعى منحصر به اينها نيست و در موارد ديگرى نيز اين ضرورتها پيش مى آيد.
راه حل اين مشكل چيست؟
اين يك واقعيت محسوس است كه چنين ضرورتهايى هميشه در جوامع انسانى بوده، و در زمان ما تشديد شده و جوانان را دربر گرفته است.
آيا مى توان اين واقعيت هاى روشن را ناديده گرفت و به دست فراموشى سپرد؟
آيا با جوابهاى بالا و جمله هاى چند پهلو مى توان چشم از روى حقايق بست؟
آنهايى كه چشم و گوش بسته مى گويند «ازدواج موقت يك نوع جواز شرعى آدم فروشى است و مقام زن را پايين مى آورد» صريحاً به ما بگويند در جواب اين جوانان چه بايد گفت: آيا هرگز در عمر خود براى حل مشكل جنسى جوانان فكر كرده اند؟
آيا همه را مى توان به «پارسايى مطلق و چشم پوش از امور جنسى» در سنين جوانى دعوت نمود؟ البته انكار نمى كنيم ممكن است اين موضوع براى عدّه اى از جوانان كه بهره بيشترى از خويشتن دارى و تسلط بر نفس دارند عملى باشد، ولى آيا براى همه آنها ممكن است؟ مسلماً نه وجداناً بگوييد شما كه اين ايراد را درباره ازدواج موقت داريد دوران جوانى خود را چگونه پشت سر گذاشته ايد و اگر الان جوان و مجرد هستيد چه مى كنيد؟ ما نمى گوييم جواب اين سؤال را براى اطلاع عموم بنويسيد مى گوييم در پيشگاه وجدانتان به خودتان پاسخ دهيد.
آيا با اين طرز تفكر، شما راه حلى براى جوانان جز پناه بردن به مراكز فساد داريد؟ اگر داريد چرا پيشنهاد نمى كنيد؟
آيا فحشا و خودفروشى ننگين زن و آن وضع رسواى محله هاى بندنام شما (مى گوييم «شما» چون ساخته افكار غلط شماست) احترام به مقام و شخصيت زن مى باشد؟
آيا ايجاد اين گونه محلات (به طور آشكار يا مخفيانه) در بسيارى از شهرهاى دنياى امروز موجب الغاى بردگى زنان و از بين بردن جواز آدم فروشى است؟
ولى فراموش نكنيد تمام اين مراكز فساد و ننگ كه اجتماعات امروز را لجن مال كرده آثار جنايتهاى شما و امثال شماست كه به جاى نشان دادن يك «راه حلّ مثبت» براى اين مشكل اجتماعى، به «منفى بافى» دست زده ايد!
آيا شما با مخالفت ورزيدن نسبت به ازدواج موقت (با شرايطى كه اسلام گفته و سابقاً اشاره شد) نه رسم صيغه! كه شما مى گوييد و افراد بى بندوبار عمل مى كنند، جواز فحشا را عملا صادر نكرده ايد؟!
گاهى مى گويند: ازدواج موقت بايد از قانون مدنى كشور ما حذف شود; زيرا با روح «اعلاميه حقوق بشر» سازگار نيست!
ولى ما مى گوييم: اين چيزى كه نامش را اعلاميه حقوق بشر گذارده ايد و هنوز ساده ترين مواد آن مربوط به الغاى تبعيضات نژادى در پيشرفته ترين كشورهاى به اصطلاح متمدن عملى نشده، در كجاى آن نوشته شده: «ازدواج موقت ممنوع و فحشا آزاد است»؟!
خواهش مى كنم ازاين روح اعلاميه بشر كه شما پس از مرگ آن را احضار كرده ايد بپرسيد: مشكل جنسى جوانان را از چه راه بايد حل كرد؟ آيا او هم مثل شما دست به منفى بافى مى زند؟
آيا بهتر نيست به جاى آزادى روابط نامشروع، افرادى كه مى خواهند با هم تماس داشته باشند پيمان ازدواج محدود و موقتى ببندندو تمام شرايط آن را در نظر بگيرند و رعايت كنند درست مانند زن و شوهرهاى دائمى در اين مدت متعلق به هم باشند و در يك محيط پاك زندگى زناشويى صحيحى كنند، و اگر فرزندى هم نصيب آنها شد متعلق به آنها باشد، كجاى اين قانون عادلانه و عاقلانه، بد است؟!
▲فلسفه ازدواج موقت
از آنچه در بالا گفته شد فلسفه ازدواج موقت به خوبى روشن مى شود. اسلام راه حل مشكل جنسى را (مخصوصاً براى جوانان) و براى تمام كسانى كه به علتى قادر به ازدواج دائم نيستند نشان داده و پيشنهاد مى كند كه:
در اين گونه موارد زن و مردى كه به هم علاقه دارند بدون اينكه زير بار تعهدات سنگين يك ازدواج دائم و هميشگى بروند، براى مدت محدودى عقد ازدواج موقت برقرار سازند. و آن را درست مانند يك ازدواج دائم محترم بشمرند، و زن «حريم زوجيت» را حتى پس از خاتمه آن مدت با نگهداشتن عدّه (اقلا 45 روز يا دو مرتبه قاعده شدن) كاملا رعايت نمايد.
بديهى است بار چنين ازدواجى مانند ازدواج دائم بر دوش انسان سنگينى نمى كند و طرفين مى توانند با شرايط سهل و آسانى به آن تن در دهند.
زيرا از يك طرف همسر اين ازدواج «شريك هميشگى زندگى» نيست، تا زن و مرد در انتخاب آن سختگيرى زيادى به عمل آورند.
و از طرف ديگر «نفقه» به طور رسمى در اين ازدواج وجود ندارد، تنها «مهريه» است كه مقدار آن همان طور كه اشاره شد به اختيار طرفين مى باشد.
به علاوه ازدواج موقت دردسر و كشمكشهاى طلاق را (به فرض عدم سازش) ندارد بلكه با پايان يافتن مدت، تمام مى شود، حتى مرد مى تواند باقيمانده مدت را به زن ببخشد و از حق خود صرف نظر كند و از او جدا گردد، و در صورت تمايل طرفين به آسانى (از طريق تجديد عقد براى مدت ديگرى) قابل تمديد است.
اينجاست كه بايد گفت:
ازدواج موقت يك حربه مؤثر براى مبارزه با فحشا و بسيارى از انواع انحراف جنسى است و مى تواند قسمت عمده مشكل جنسى جوانان را حل كند و بسيارى از مفاسد اجتماعى كه از اين رهگذر دامنگير كوچك و بزرگ مى گردد ريشه كن سازد.
طرز اجراى صيغه اين ازدواج مانند اجراى صيغه ازدواج دائم و همه دستورهاى اسلامى سهل و ساده است و در تمام كتابهاى «رساله هاى عمليه» نوشته شده، ولى بايد توجه داشت كه اجراى همين مراسم ساده درست به منزله امضايى است كه پاى سند قابل ملاحظه اى مى شود، بايد پس از امضا به تمام مقررات مربوط به آن وفادار بود.
* * *
▲يك نكته مهم ديگر
ولى در اينجا يك نكته اساسى ديگر وجود دارد كه به دقت بايد به آن توجه داشت و آن اينكه: اين برنامه در صورتى نتيجه مطلوب و مثبت خواهد داد كه به طرز صحيحى اجرا گردد و مانند ازدواج دائم نظام خاصى داشته باشد و تحت انضباط قرار گيرد.
به اين معنا كه در شرايط فعلى، بايد مشخصات مرد و زن در دفاتر مخصوصى ثبت شود و عقدنامه ازدواج موقت (كه الآن هم در دفاتر اسناد رسمى موجود است و كمتر از آن استفاده مى شود) تنظيم گردد و يا طريق اطمينان بخش ديگرى براى طرفين در نظر گرفته شود.
به اين ترتيب پيش از گذشتن مدت عدّه، ازدواج ديگرى صورت نخواهد گرفت و قسمت مهمى از سوء استفاده ها از بين خواهد رفت.
بايد سازمانى براى نظارت بر اين موضوع تشكيل گردد، و اين سازمان علاوه بر نظارت كامل بر اين مسأله مهم، بايد راهنمايى هاى لازم را به طرفين بنمايد، و نيز به آنها بفهماند كه پس از اجراى عقد ازدواج موقت، براى مدت معينى همسر يكديگر خواهند بود و به يكديگر تعلق خواهند داشت و بايد اصول زناشويى را محترم بشمارند.
مسلماً اگر اين مسأله به صورتى كه در بالا گفته شد عملى گردد فحشا جز براى افراد بى بند و بار و لاابالى برچيده خواهد شد، و اين عيناً مضمون حديث جالبى است كه از اميرالمؤمنين على(عليه السلام) در بحث نكاح اين كتاب ذكر شد.
در چنين شرايطى نه زن احساس حقارت و سرشكستگى مى كندو نه مرد خود را مالك و خريدار زن مى داند، نه از نظر اجتماع اين كار وهن آميز است و نه افراد شريف از آن اظهار تنفر خواهند نمود، بلكه مانند ازدواج دائم يك امر عادى و شايسته تلقى خواهد شد.
آيا راستى اين حكم عالى «يك جور جواز شرعى آدم فروشى» است؟ چرا بدون اطلاع، بدون هيچ گونه تحقيق درباره چنين مسأله مهمى قضاوت نموده و افراد بى خبر را اغفال مى كنيد؟
▲اما تكليف فرزندان «ازدواج موقت»
تنها يك سؤال در اينجا باقى مى ماند كه باز بر اثر عدم توجه به احكام «ازدواج موقت» روى آن جنجال فراوان شده و افراد غير مطلع به گمان خود آن را يكى از نقاط ضعف اين موضوع گرفته اند، درحالى كه كوچكترين اشكالى در آن وجود ندارد و آن اينكه:
تكليف فرزندانى كه ثمره چنين ازدواجى هستند چيست؟ آيا بچه هاى صيغه فرزندان مشروعى هستند؟ آيا آنها سرگردان و بلاتكليف نخواهند شد؟!
گمان مى كنيم پاسخ اين سؤال با توجه به مطالب فوق كاملا روشن باشد زيرا: فرزندانى كه ثمره چنين ازدواجى هستند هيچ گونه تفاوتى با فرزندان ازدواج دائم ندارند و مشمول تمام حمايتهاى شرعى و قانونى يك فرزند عادى خواهند بود.
مخصوصاً با ثبت مشخصات مرد و زن در دفاتر مخصوص و تنظيم عقد نامه، نه بلاتكليفى براى چنين فرزندانى پيش مى آيد و نه سرگردانى.
ما تعجب مى كنيم اين همه فرزندان نامشروعى كه بر اثر روابط نامشروع در اجتماعات كنونى (مخصوصاً كشورهاى اروپايى و امريكايى كه طبق مداركى كه در دست است اين موضوع در آنجا به صورت ننگينى در آمده) فكر اين نويسندگان را ناراحت نكرده و گويا آنها را بلاتكليف و سرگردان نمى دانند، اما فرزندان ازدواج موقت كه همه چيز آنها روشن است، پدر و مادر و شرايط ازدواج و حريم زوجيت بالاخره همه چيز آنها معلوم مى باشد و از يك نطفه پاك و در رحم پاك به وجود آمده اند، اسباب ناراحتى فكر اين آقايان شده است؟!
اين هم ناگفته نماند كه از نظر قوانين اسلامى هيچ مانعى ندارد طرفين اگر مايل به داشتن فرزند نباشند با وسايلى از انعقاد نطفه جلوگيرى نمايند مخصوصاً در ازدواج موقت از اين نظر، آزادى مورد نظرشان در اين گونه موارد بهتر تأمين خواهد گرديد (ولى بايد توجه داشت سقط جنين پس از انعقاد نطفه ـ حتى اگر نطفه يك روزه باشد ـ به هيچ وجه جايز نيست و از نظر قوانين اسلامى مجازات سنگينى دارد كه با تفاوت حالات جنين تفاوت پيدا مى كند).
▲ازدواج مسيار!
جالب اين كه حتّى منكران ازدواج موقّت (يعنى غالب برادران اهل سنّت) هنگامى كه تحت فشار جوانان و اقشار ديگر محروم قرار گرفته اند، تدريجاً به نوعى ازدواج ـ شبيه ازدواج موقّت ـ تن در داده اند و آن را «ازدواج مسيار» مى نامند، هر چند نام آن را ازدواج موقّت نمى گذارند، ولى در عمل هيچ تفاوتى با ازدواج موقّت ندارد; به اين ترتيب كه اجازه مى دهند فرد نيازمند به ازدواج، با زنى ازدواج دائم كند در حالى كه قصد دارد بعد از مدّت كوتاهى او را طلاق دهد و با او شرط مى كند كه نه حقّ نفقه داشته باشد و نه شب خوابى و نه ارث! يعنى دقيقاً شبيه ازدواج موقّت، با اين تفاوت كه در اين جا با طلاق از هم جدا مى شوند و در ازدواج موقّت با بخشيدن باقيمانده مدّت يا سرآمدن مدّت و هر دو از آغاز زمان محدودى را در نظر دارند.
و جالب تر اين كه اخيراً بعضى از جوانان اهل سنّت كه گرفتار مشكل ازدواج شده و در فشار بوده اند، از طريق اينترنت با ما تماس گرفتند كه ما مى خواهيم در مسأله ازدواج موقّت از فتواى شيعه پيروى كنيم، آيا مانعى دارد؟
گفتيم: هيچ مانعى ندارد!
آنها كه ازدواج موقّت را انكار مى كنند، ولى به «نكاح مسيار» روى مى آورند، در واقع اسمش را نمى آورند ولى خودش را مى آورند!
آرى «ضرورت ها» سرانجام انسان را وادار به پذيرش «واقعيّت ها» مى كند، هر چند نام آن را بر زبان نياورد.
بنابراين نتيجه مى گيريم آنها كه اصرار بر مخالفت با ازدواج موقّت دارند، دانسته يا ندانسته جاده را براى فحشا صاف مى كنند، مگر اين كه نوع مشابه آن، يعنى نكاح مسيار را پيشنهاد كنند و به همين جهت در روايات اهل بيت(عليهم السلام) آمده كه «اگر با ازدواج موقّت اسلامى مخالفت نكرده بودند، هيچ كس آلوده زنا نمى شد».(1)
همچنين آنها كه با سوء استفاده از «ازدواج موقّت» كه براى ضرورت ها و نيازهاى واقعى محرومان تشريع شده، چهره آن را در نظرها زشت نشان داده و آن را وسيله هوس رانى خود ساختند، آنها نيز جاده را براى آلودگى جامعه اسلامى به زنا صاف كردند، و درگناه آلودگان شريك هستند، چرا كه عملا مانع استفاده صحيح از ازدواج موقّت شدند.
به هر حال، اسلام كه يك آيين الهى مطابق با فطرت آدمى است و تمام نيازهاى واقعى انسان ها را پيش بينى كرده، ممكن نيست مسأله ازدواج موقّت را در برنامه هاى احكام خود نگنجانيده باشد، و همان گونه كه بعداً خواهد آمد، ازدواج موقّت، هم در متون قرآن مجيد آمده و اخبار نبوى، و عمل گروهى از صحابه نيز بر آن بوده است، منتها جمعى مدّعى نسخ اين حكم اسلامى هستند كه خواهيم ديد دليل قانع كننده اى بر نسخ آن ندارند.
▲نتيجه بحث در پيرامون «ازدواج موقت»
از بحثهايى كه تاكنون درباره ازدواج موقت داشتيم چنين نتيجه مى گيريم:
ازدواج عبارت است از يك نوع علاقه و ارتباط خاص ميان زن و مرد كه آثار مختلف حقوقى در بر دارد، ازدواج نيازمند به عقد مخصوصى است كه با ايجاب و قبول تحت شرايط معينى انجام مى گيرد.
اگر ازدواج از نظر «مدت» هيچ گونه قيد و محدوديتى نداشته باشد «ازدواج دائم» صورت مى گيرد كه براى هميشه باقى خواهد بود مگر اينكه چيزى از قبيل طلاق و امثال آن موجب از هم پاشيدن آن شود.
ولى اگر مدت آن معين و محدود ـ يك روز، يك ماه، يك سال يا بيشتر ـ باشد «ازدواج موقت و غير دائمى» خواهد بود، ولى از نظر مفهوم ازدواج و همسرى هيچ گونه فرقى ميان اين دو نيست، تنها تفاوتى كه وجود دارد همان اختلاف طول مدت اين دو نوع از ازدواج مى باشد.
اين دو نوع ازدواج در بسيارى از احكام و آثار مشتركند، تنها در موارد محدودى با هم متفاوتند ولى اين تفاوت يك تفاوت اصولى و جوهرى نيست، بلكه مانند تفاوت صنف هاى يك نوع است مثل تفاوت نژاد سياه و سفيد، با حفظ وحدت كلمه و حقيقت. اين اختلاف كيفيت منحصر به عقد ازدواج، و شركت دو انسان در زندگى، نيست بلكه نظير اين نوع اختلاف در انواع معاملات و مالكيت كه به واسطه خريد و فروش به وجود مى آيد هست; مثلا گاه مى شود انسان معامله مطلق و بدون قيد و شرط انجام مى دهد، اثر چنين معامله اى مالكيت ابدى و هميشگى است كه جز با يك وسيله اختيارى مانند خريدوفروش مجدد، هبه، صلح يا يك وسيله غير اختيارى مانند ورشكست شدن، مردن و امثال آنها، از بين نخواهد رفت.
ولى گاهى از همان اوّل، مالكيت، محدود به وقت معينى است به اين معنا كه خيار فسخ يا انفساخ(1) در آن قرار داده شده، بديهى است عمر چنين ملكيتى كوتاه و محدود به همان مدتى است كه در عقد تعيين گرديده (تا زمان فسخ يا انفساخ قهرى) و در هر حال اينها مطالبى است كه عقل و شرع در آن اتفاق نظر دارند.
بنابراين، اى دانشمندان و اى علماى اسلام! و شما اى نويسندگان، اين همه سر و صدا درباره «متعه» كه نوعى از ازدواج عادى است براى چيست؟ آيا اين مطلب جاى سرزنش دارد كه شما هميشه به شيعه حمله و سرزنش مى كنيد؟
آيا اين بحث فشرده و كوتاه كافى نيست كه شما را از برافروختن آتش عداوت در ميان مسلمانان باز دارد و وادار به انقياد و تسليم در برابر حق كند؟
به عزّت حق و شرافت حقيقت سوگند، من در آنچه گفتم جز از «حق» طرفدارى نكردم، و اگر انتقادى كردم تنها انتقاد من از باطل بود. تكيه گاه ما خداست و بازگشت همه ما به سوى اوست.
* * *
درباره عقد نكاح و ازدواج از نظر شيعه به همين قدر قناعت مى كنيم، البته بحثهاى زيادى درباره احكام نكاح، احكام اولاد، نفقه، انواع عدّه، و امثال آن باقيمانده كه از عهده اين مختصر بيرون است و بايد در كتابهاى ارزشمند فقهى دانشمندان شيعه مطالعه نمود.
خوشبختانه انواع و اقسام كتابها در اين زمينه تأليف يافته: بعضى به قدرى مختصر و فشرده است ـ و در عين اختصار تمام ابواب فقه را از طهارت تا حدود و ديات در بر دارد ـ كه تمام مسائل را در يك صد صفحه معمولى مطرح مى كند، در مقابل، بعضى به قدرى مشروح است كه ابواب فقه را در بيست جلد (هر جلد به اندازه صحيح بخارى، و صحيح مسلم) جمع آورى نموده، مانند كتاب «جواهر» و «حدائق»، و در ميان اين دو نوع، حد وسط هايى نيز هست كه از شمارش بيرون مى باشد.(2)
* * *
▲طلاق و طرق محدود ساختن آن
از سخنان گذشته اين نكته روشن شد كه روح ازدواج يك نوع «قرارداد دوجانبه» و علاقه و رابطه خاصى است كه بين زن و مرد برقرار مى گردد، و همين امر موجب مى شود كه نام «زوج» (جفت) بر هر يك از آن دو گذارده شود; اين تعبير به خاطر انضمام و ارتباط هر يك با ديگرى است كه آنها را به هم ديگر نزديك ساخته، مانند دو چشم، و دو گوش و دو دست; در حالى كه پيش از عقد و ازدواج دو موجود جدا از يكديگر محسوب مى شدند. ولى اين قرارداد دو جانبه آنچنان رابطه نيرومند و عميقى ميان آنها برقرار مى سازد كه بالاتر از آن قابل تصور نيست.
قطعاً عبارتى گوياتر و بهتر از اين آيه براى بيان اين ارتباط عميق نمى توان يافت: «(هُنَّ لِبَاسٌ لَكُمْ وَأَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ); آنها لباس شما هستند و شما لباس آنها».(1)اين نكته نيز روشن شد كه اگر هنگام انعقاد اين رابطه هيچ گونه قيد و شرطى از نظر مدت در آن نباشد، و به همان طبيعت اوّلى خود گذارده شود، نتيجه و مفهوم آن، ازدواج دائمى، كه تا هنگام مرگ بلكه بعد از آن آثارش باقى است خواهد بود، مگر اينكه موجباتى براى از بين رفتن آن فراهم گردد.
از طرفى بسيار مى شود كه احتياجات و شرايط و اوضاع خاصى ايجاب مى كند كه رابطه زوجيت در بعضى از موارد از هم گسسته شود، بازشدن اين پيوند ممكن است به نفع هر دو يا لااقل يكى از دو طرف (و براى طرف مقابل بى تفاوت) باشد.
لذا در قوانين اسلام راههايى براى اين منظور پيش بينى شده كه به وسيله آن مى توان متاركه و قطع ارتباط نمود، حال اگر كراهت از ادامه ازدواج فقط از ناحيه مرد باشد طلاق به دست اوست و مى تواند از آن استفاده كند.
و اگر تنها از ناحيه زن باشد مى تواند از «خلع» استفاده نمايد.
اما اگر هر دو طرف از ادامه زوجيت ناراحتند از طريق «مبارات» كه به دست طرفين است منظور خود را عملى مى سازند.
البتّه هر كدام از اين سه طريق داراى احكام و شرايط و موارد خاصى است كه بدون آن صورت نمى گيرد.
اما از آنجا كه دين اسلام يك دين اجتماعى است و اساس آن اتحاد و اتّفاق و مهمترين هدف آن ايجاد دوستى در ميان دلها مى باشد و كينه و اختلاف را از همه چيز زشت تر مى شمارد، لذا تا آنجا كه ميسر است از «طلاق» جلوگيرى مى كند.
در احاديث بسيارى از طلاق نهى شده و آن را مكروه معرفى نموده اند از جمله اين حديث است:
«مَا مِنْ حَلاَل أبْغَضُ إلى اللهِ مِنَ الطَّلاَقِ; هيچ حلالى منفورتر از طلاق در نزد خدا نيست!».(2)
بنابراين از يك طرف احتياج و لزوم تسهيل بر مردم و جلوگيرى از مفاسدى كه از ادامه زوجيت در بعضى موارد به وجود مى آيد موجب مشروعيت طلاق شده، ولى از طرف ديگر چون مردم غالباً از عواقب كارها بى خبرند، به چيزهايى علاقه دارند كه صلاح آنها در آن نيست و از چيزهايى متنفرند در حالى كه مصلحت آنان در آن است، و بسيار مى شود تحت تأثير عوامل گوناگونى بدون مطالعه و دقت در جوانب كار تصميمات فورى و عجولانه مى گيرند، لذا حكمت و رحمت الهى ايجاب مى كند كه حتى الامكان از طلاق بپرهيزند و با خونسردى عاقبت كار را بسنجند.
به همين جهت قانونگذار اسلام، شرايط و قيود زيادى براى «طلاق» قرار داده است كه عملا موجب تقليل طلاق مى شود چه اينكه گفته اند: «هر چيز قيود و شرايطش زياد شد كمياب مى گردد»!
يكى از مهمترين شرايط آن از نظر شيعه، حضور دو نفر شاهد عادل هنگام اجراى صيغه طلاق است چنانكه قرآن مجيد مى فرمايد: «(وَأَشْهِدُوا ذَوَى عَدْل مِّنْكُمْ); و دو مرد عادل از خودتان را گواه گيريد».(3)
بنابراين اگر طلاق بدون حضور اين دو نفر صورت گيرد از نظر ما باطل است، و اين در واقع بهترين وسيله براى جلب اتحاد و اصلاح ميان دو همسر و از بين بردن موجبات نفاق و تفرقه است; زيرا بديهى است افراد عادل و درستكار علاوه بر اينكه نفوذ كلام و تأثير سخن دارند، خود را موظف به اصلاح طرفين و نصيحت چنان زن و مردى، كه كانون خانوادگى آنها در آستانه از هم پاشيدن قرار گرفته است، مى دانند. اگر پندها و نصايح آنها در همه اين موارد اثر نكند لااقل به مقدار قابل توجهى مى تواند مؤثر واقع گردد و از بحرانهاى روحى كه براى مرد و زن بر اثر عواملى به وجود مى آيد و آنها را به جدايى مى كشاند، بكاهد.
اما متأسّفانه برادران اهل سنّت ما، از اين فايده بزرگ محروم شده اند; زيرا دانشمندان و علماى آنها حضور دو شاهد عادل را شرط نمى دانند. به همين دليل آمار طلاق در ميان آنها بيشتر است و اين مصيبت بزرگ اجتماعى به صورت ناراحت كننده در اجتماعات آنان در حال گسترش مى باشد.
بدبختانه بسيارى از ما و آنها از فلسفه هاى عالى احكام اسلام و اسرار اجتماعى آن غافليم. در حالى كه اگر توجه مى داشتيم و به آنها عمل مى كرديم سعادت همه جانبه نصيب ما مى شد و در اين زندگى پر رنج و مشقت و آميخته به انواع بدبختيها گرفتار نمى شديم، اساس خانواده ها اين چنين متزلزل نمى گشت و نظام زندگى زناشويى دچار اين نابسامانى و هرج و مرج نمى شد.
يكى ديگر از مهمترين شرايط طلاق اين است كه شوهر از روى اجبار و اكراه و يا در حال غضب و ناراحتى كه تعادل فكرى خود را از دست داده باشد، اقدام به اين امر نكند، و همچنين زن بايد از عادت ماهانه پاك شده باشد، و پس از پاك شدن، مرد با او آميزش جنسى نكرده باشد. روشن است كه اين قيود نيز در تقليل طلاق مؤثر مى باشد.
▲داستان طلاق ثلاث
دانشمندان شيعه در اين مسأله متفقند كه طلاق ثلاث (سه طلاق را در يك مجلس دادن) در حكم يك طلاق است و موحب تحريم زن بر مرد نمى شود، بلكه مى تواند، رجوع كند، احتياج به محلل نيز ندارد.
ولى اگر سه طلاقى در سه مجلس واقع گردد، به اين معنا كه نخست مرد طلاق دهد، سپس رجوع كند، مجدداً طلاق دهد و رجوع نمايد، در مرتبه سوم كه طلاق داد بر يكديگر حرام مى شوند و حق ازدواج مجدد ندارند مگر اينكه آن زن به ازدواج مرد ديگرى درآيد و سپس از وى طلاق بگيرد پس از طلاق گرفتن مى تواند با شوهر اوّل ازدواج نمايد.
اگر باز اين عمل تكرار شود يعنى براى چهارمين مرتبه او را طلاق دهد و همين طور تا نُه مرتبه، در اين هنگام زن حرام ابدى بر او مى شود و به هيچوجه حق ازدواج مجدد با او ندارد.
ولى اكثر علماى اهل سنّت در اين عقيده با ما مخالفند، آنها طلاق ثلاث را جايز مى دانند; بنابراين اگر مرد به همسر خود بگويد: انت طالق ثلاثاً تو سه طلاقه هستى; اين زن به عقيده آنها بر آن مرد حرام مى شود و بدون «محلل» ازدواج مجدد آنها جايز نيست، در حالى كه در روايات صحيحى كه خود آنها به صحيح بودن آن معترفند تصريح شده كه «طلاق ثلاث» يكى محسوب مى گردد.(1)
«بخارى» از ابن عباس چنين نقل مى كند: «كانَ الطَّلاقُ عَلى عَهْدِ رَسُولِ اللهِ(صلى الله عليه وآله)وَأبي بَكْر وَسَنَتَيْنِ مِنْ خِلاَفَةِ عُمَرَ، طَلاقَ الثَّلاثِ وَاحِدَةً، فقالَ عُمَرُ: إنّ النَّاسَ قَدِ اسْتَعْجَلُوا في أمْر كانَتْ لَهُمْ فِيهِ أنَاةٌ فَلَوْ أمْضَيْنَاهُ عَلَيْهِمْ، فَأمْضَاهُ عَلَيْهِمْ!; در زمان پيغمبر(صلى الله عليه وآله)و ابوبكر و دو سال از دوران خلافت عمر، طلاق ثلاث يكى محسوب مى شد، ولى عمر گفت: مردم درباره موضوعى كه حق تأخير داشتند عجله نمودند، چه مانعى دارد ما هم به آنها اجازه بدهيم! سپس به آنها اجازه داد (كه سه طلاق را يكجا جارى كنند)».(2)،(3)
با اينكه اگر آيات طلاق را در قرآن مجيد به دقت بررسى كنيم مى بينيم در اين موضوع صراحت دارد كه سه طلاق در يك مجلس ممكن نيست: (الطَّلاَقُ مَرَّتَانِ فَإمْسَاكٌ بِمَعْرُوف أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسَان)(4); تا آنجا كه مى فرمايد: (فَإِنْ طَلَّقَهَا فَلاَ تَحِلُّ لَهُ مِنْ بَعْدُ حَتَّى تَنكِحَ زَوْجاً غَيْرَهُ).(5)
تصور مى كنم درباره طلاق ثلاث همين مقدار كافى باشد.
اين بود خلاصه اى از طرق جدايى مرد و زن از يكديگر كه شرح بيشتر آن را بايد در كتابهاى گسترده فقهى مطالعه كرد.
ولى غير از اقسام طلاق كه اشاره شد عوامل ديگرى براى جدايى مرد و زن از يكديگر وجود دارد از جمله عيب هايى است كه در مرد يا زن ممكن است پيدا شود و براى طرف ديگر حق فسخ عقد ازدواج به وجود مى آورد.(6)
* * *
و نيز از جمله عوامل جدايى مرد و زن از يكديگر «ظهار» و «ايلا» است كه شرح آن درفقهى به طور كامل ذكر شده است.
همچنين درباره «عدّه» كه زن بايد پس از جدايى از شوهر نگاه دارد و اقسام آن: عده طلاق، عده وفات، عده وطى به شبهه و ... در كتابهاى مزبور مشروحاً بحث شده، ولى اجمالا بايد دانست كه از نظر شيعه عدّه وفات پس از فوت شوهر در تمام موارد بر زن لازم است حتى در صورتى كه «يائسه» و «صغيره» و «غير مدخول بها» باشد.(7)اما عدّه اى كه پس از طلاق مى گيرد در غير اين سه مورد واجب است.
در وطى به شبهه نيز عدّه واجب است مگر در يائسه و صغيره. اما در «زنا» هيچ گونه عدّه اى وجود ندارد; زيرا نطفه نامشروع محترم نيست.
عدّه وفات در غير زن باردار چهار ماه و ده روز است ولى اگر زن باردار باشد بايد «ابعدالاجلين» را رعايت كند (يعنى اگر بيش از چهار ماه و ده روز وضع حمل نمايد عده او همان چهار ماه و ده روز است، اما اگر وضع حمل او پس از چهار ماه و ده روز باشد پايان عده او وضع حمل اوست).
عدّه طلاق در زمانى كه عادت ماهانه نمى بيند (اما در سنينى هستند كه به مقتضاى سن بايد ببينند) سه ماه تمام است و در زنانى كه عادت مى بينند سه مرتبه بايد عادت ببينند و پاك شوند.
عدّه زنان باردار پس از طلاق اين است كه وضع حمل كند (خواه زياد طول بكشد خواه كم).
شيعه معتقد است اگر طلاق، طلاق سوم نباشد، طلاق خلعى هم نباشد شوهر در تمام مدت حق رجوع دارد و اگر رجوع كرد طلاق از اثر افتاده و به حال زوجيت بر مى گردند، اما اگر عدّه بگذرد و رجوع نكند ديگر حق رجوع ندارد، چنانچه مايل به تجديد زوجيت باشند بايد عقد جديدى با رضايت طرفين و شرايط ديگر انجام گيرد.
شيعه حضور دو شاهد عادل را هنگام «رجوع» آنچنان كه در طلاق لازم بود، لازم نمى داند اگر چه مستحب است(8) همچنان كه الفاظ مخصوصى در آن معتبر نيست، بلكه هر نوع سخن و عمل و حتى اشاره اى كه حاكى از تمايل شوهر به ادامه زوجيت باشد در رجوع كافى است و سبب مى شود كه به حال سابق باز گردند.
▲دو نامه جالب
مؤلف محترم به مناسبت بحث «عدم لزوم حضور دو شاهد در رجوع» متن دو نامه اى را كه ميان او و يكى از دانشمندان مصرى مبادله شده در پاورقى نقل نموده كه به علت مشروح بودن، ما آن را در پايان بحث طلاق در متن مى آوريم).
* * *
در اين سال دانشمند متبحر استاد «احمد محمّدشاكر» (قاضى شرعى مصر) كتاب نفيس خود «نظام الطلاق فى الاسلام» را براى من فرستاد. اين كتاب توجه مرا به خود جلب كرد و مرا مجذوب خود ساخت. من اين كتاب را يكى از نيازهاى معاصر يافتم، و به دنبال آن نامه اى براى مؤلف محترم نوشتم كه او هم آن را در مجله با ارزش «رساله» در شماره 157 بعد از مقدمه اى به صورت زير درج فرموده است:
يكى از بهترين و عاليترين نامه هايى كه به من رسيد نامه ارزنده اى بود كه از دوست بزرگ و استاد بزرگوار من، پيشواى مجتهدين شيعه در نجف اشرف، علاّمه شيخ محمد حسين آل كاشف الغطا بود.
معظم له يكى از آراى مرا در مباحث كتاب در مسأله «اشتراط شهود در صحت رجوع شوهر به زن مطلقه خود» مورد بحث و انتقاد قرار داده است.
چه اينكه من معتقدم حضور دو شاهد عادل هنگام اجراى طلاق لازم است و اگر بدون حضور دو شاهد، طلاق صورت گيرد باطل خواهد بود، اين قول اگر چه بر خلاف مذاهب چهارگانه معروف اهل سنّت است ولى ادله شرعيه كه در دست ماست آن را تأييد مى كند و با مذهب ائمه اهل بيت(عليهم السلام)و شيعه اماميه نيز موافق مى باشد.
علاوه بر اين من معتقدم در رجوع شوهر به زن مطلقه خود نيز حضور دو شاهد عادل لازم است، اين عقيده با يكى از دو فتواى امام شافعى موافق ولى با مذهب اهل بيت و شيعه مخالف مى باشد.
من از عقيده شيعه در اين باب تعجب كردم كه چگونه آنها ميان «طلاق» و «رجوع» فرق گذاشته اند با اينكه دليل در هر دو مورد يكى است.
لذا استاد (كاشف الغطا) خواسته است نظر شيعه را در علت تفاوت ميان اين دو مسأله، براى من تشريح كند و در نامه خود چنين نوشته است:
بسم الله الرحمن الرحيم
از: نجف اشرف 8 صفر 1355 به مصر
علاّمه بزرگوار شيخ احمد محمّد شاكر.
سلام بر شما، هديه گرانبهاى شما كتاب «نظام الطلاق فى الاسلام» رسيد. دو بار آن را با شگفتى و تحسين مطالعه كردم، عمق نظر و دقت و آزادى فكرى كه در آن به كار رفته، و آراى صحيحى كه اين كتاب در بر دارد، شايسته هرگونه تقدير است.
شما در اين كتاب عمق معانى احاديث را استخراج نموده ايد، پرده هاى اوهام را از ساحت مقدس شريعت كنار زده و زنجيرهاى تقليد كهنه را پاره كرده و بت هاى جمود را با استدلالات محكم و كوبنده خود درهم شكسته ايد، آفرين بر شما، و آفرين بر فكر نورانى و اطلاعات وسيع شما!
مهمترين مسايلى را كه در اين رساله مورد بحث قرار داده ايد سه مسأله است: 1. طلاق ثلاث 2. حلف بطلاق و عتاق 3. اشهاد بر طلاق.(1)
در هر سه مسأله حق بحث را ادا كرده و باب اجتهاد را طبق قواعد فن و مدارك محكم استنباط، از كتاب و سنّت گشوده ايد، همين روش اساسى و صحيح، شما را به حقيقت مطالب و روح احكام الهى و دستورات شرع مقدس اسلام رسانيده است.
آراى محكم شما در اين مسائل با فتاوايى كه از صدر اسلام تا كنون در ميان شيعه اماميه مورد توجه كامل بوده است و جزء ضروريات و مسلمات اين مذهب محسوب مى شود، موافقت دارد; جز در يك مورد و آن اينكه علماى شيعه معتقدند كه حضور دو شاهد عادل در رجوع لازم نيست، با اينكه اين موضوع را در طلاق لازم مى دانند و بدون آن طلاق، در نظر آنها باطل است.
ولى شما عقيده كسانى را كه حضور دو شاهد را در هر دو مورد لازم مى دانند ترجيح داده ايد و در صفحه 120 چنين فرموده ايد: «شيعه حضور شاهدين را در طلاق لازم مى داند و آن را يكى از اركان طلاق مى شمارد، آنچنان كه در كتاب «شرايع الاسلام» آمده، اما در رجوع لازم نمى دانند، فرق گذاشتن ميان اين دو، عجيب است و دليلى ندارد».
من به اين سخن ايرادى دارم كه اجازه مى خواهم آن را عرض كنم: جالب است كه جنابعالى از شخص منكر مطالبه دليل نموده ايد و اين با اصول و قواعدى كه در دست ماست سازگار نيست; براى شخص منكر همين اندازه بس كه قول او مطابق «اصل» (اصل عدم) مى باشد، اين، مدعى است كه بايد اقامه دليل نمايد.
ممكن است بفرماييد ظاهر آيه (وَأَشْهِدُوا ذَوَى عَدْل مِّنْكُمْ)(2) گواه گفتار شماست همان طور كه در صفحه 118 گفته ايد: ظاهر سياق دو آيه اين است كه جمله «وَأَشْهِدُوا» هم به طلاق بر مى گردد و هم به رجوع (بنابراين حضور دو شاهد در هر دو مورد لازم است).
ولى گويا جنابعالى در اين مورد دقت كافى در آيات نفرموده ايد، اگر مانند ساير موارد دقت فرموده بوديد حقيقت مطلب از شخصى مانند شما مخفى نمى ماند. چه اينكه اين سوره شريفه كلا درباره احكام طلاق بحث مى كند و لذا نام آن را همه سوره «طلاق» نهاده اند.
ابتداى سخن در اين سوره با اين آيه (إِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ) شروع مى گردد و به دنبال آن بحث درباره لزوم واقع شدن طلاق در آغاز عدّه به ميان آمده، يعنى بايد طلاق نه در حال عادت ماهانه باشد و نه در حال پاكى كه در آن نزديكى صورت گرفته (بلكه بعد از پاك شدن و قبل از نزديكى باشد) سپس درباره لزوم نگاه داشتن حساب عدّه و بيرون نكردن زنان از خانه در اين مدت، بحث شده است.
بعد از بيان اين احكام، اشاره اى به مسأله رجوع شده، ولى مسلماً اين اشاره جزء مقاصد اصلى آيات نيست بلكه ضمن بحث طلاق، سخن به مسأله رجوع كشانيده شده آنجا كه فرموده: «(فَإِذَا بَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوف أَوْ فَارِقُوهُنَّ بِمَعْرُوف); و چون عدّه آنها به پايان نزديك شود يا آنها را به طور شايسته اى نگه داريد يا به طرز شايسته اى از آنان جدا شويد».(3)
سپس به تعقيب بحث طلاق پرداخته و مى فرمايد: «(وَأَشْهِدُوا ذَوَى عَدْل مِّنْكُمْ); دو مرد عادل از خودتان را گواه گيريد».(4) يعنى در همان مورد «طلاق» كه موضوع اصلى بحث است نه در مورد «رجوع»; زيرا بازگشت اين قيد به «رجوع» كه تبعاً و ضمناً بيان شده از نظر سياق عبارت ناپسند و نامناسب به نظر مى رسد.
فى المثل اگر كسى بگويد: «هنگامى كه مرد دانشمندى بر تو وارد شد از او احترام و پذيرايى كن خواه تنها بيايد يا با خدمتكار و رفيق خود، و بايد هنگام بازگشت به خوبى بدرقه و همراهى كنى».
آيا در چنين جمله اى كسى احتمال مى دهد موضوع همراهى، علاوه بر خود آن دانشمند، مربوط به خدمتكار و رفيق او باشد؟ با اينكه جمله «همراهى و بدرقه» بلافاصله پس از ذكر خدمتكار و رفيق او آمده است؟!
در هر حال من تصور مى كنم اين مطلب روى حساب قواعد عربى و ذوق ادبى بسيار روشن است و چيزى نيست كه بر شخصى مانند شما كه در ادبيات عرب مهارت داريد، جز از جهت غفلت، مخفى بماند، والبتّه جاى تعجيب نيست; زيرا گاهى غفلت دامنگير دانشمند و محقق نيز مى شود.
(وللغفلات تعرض للاريب)(5)!
اين از نظر لفظ دليل و سياق آيه شريفه.
ولى در اينجا يك نكته دقيقتر و جالبتر از نظر فلسفه احكام شرع و دقت و باريك بينى خاصى كه اسلام در مسائل دارد نيز هست و آن اينكه:
شكى نيست كه طلاق منفورترين حلال هاست، و آيين اسلام، همان طور كه مى دانيم يك آيين كاملا اجتماعى مى باشد كه به هيچ وجه راضى به هيچ گونه جدايى و تفرقه در اجتماع اسلامى ـ به خصوص در كانون خانواده و مخصوصاً در مورد زوجيت ـ نيست.
بنابراين شارع اسلام طبق آن فلسفه عالى كه در نظر دارد همواره مى كوشد طلاق و جدايى به حدّاكثر تقليل يابد و براى تأمين اين نظر قيود و شرايط طلاق را زياد مشكل قرار داده تا مطابق قاعده معروف «هر چيزى قيود آن زياد شد وجود آن كم مى شود، الشى اذا كثر قيوده عز وجوده» طلاق به حدّاقل برسد.
از جمله حضور دو شاهد عادل را ضرورى دانسته تا اوّلا همين امر باعث تأخير و عدم عجله در امر طلاق گردد، و ثانياً شايد در حضور اين دو شاهد عادل و بر اثر نصايح آنها زن و شوهر يا يكى از آنها از تصميم بر جدايى پشيمان گردد، و دو مرتبه رشته اتحاد و پيوند دوستى و الفت ميان آنها محكم شود آنچنان كه قرآن فرموده: «(لاَ تَدْرِى لَعَلَّ اللهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْراً); تو نمى دانى شايد خداوند بعد از اين، وضع تازه اى (براى اصلاح) فراهم كند».(6)
اين يكى از منافع لزوم دو شاهد عادل در مورد طلاق، كه قانونگذار اسلام مسلماً از اين حكم در نظر داشته است، ولى بديهى است قضيه در مورد «رجوع» به عكس مى باشد; زيرا اسلام مى خواهد هر چه زودتر و بدون هيچ گونه تأخير، پيوند زناشويى محكم گردد، اى بسا در تأخير، آفات و موانعى پيش آيد!
ولذا در مسأله رجوع هيچ قيد و شرطى نيست، و به عقيده ما شيعيان، رجوع با هر گونه لفظ و فعل و اشاره صورت مى گيرد و مانند طلاق صيغه خاصى در آن لازم نمى باشد. تمام اين امور به خاطر اين است كه قانونگذار مهربان اسلام مى خواهد انواع تسهيلات را براى تحقق يافتن الفت و صميميت، و جلوگيرى از جدايى و تفرقه فراهم سازد.
چرا چنين نباشد؟ و چرا در مسأله رجوع حتى اشاره اى كه حكايت از تمايل شوهر به ادامه زوجيت كند و يا دست گذاردن به بدن زن به قصد رجوع، كفايت نكند؟ با اينكه به عقيده ما شيعه اماميه چنين زنى (زنى كه در حال عدّه طلاق رجعى است) اگر چه مطلقه شده ولى هنوز از حكم زوجيت بيرون نرفته است، و لذا اگر در اين حال (قبل از گذشتن عدّه) يكى از طرفين بميرند آن ديگرى از او ارث مى برد و حتى پس از مرگ به يكديگر محرم هستند، و مى تواند يكى بدن ديگرى را غسل دهد، ونفقه او مادامى كه در عدّه است واجب مى باشد، ازدواج با خواهر او حرام و اگر غير از اين زن سه همسر ديگر داشته باشد، حق ندارد همسر چهارمى انتخاب كند، زيرا اين زن در حكم همسر چهارم اوست!
به هر حال آيا مجموع اين بحثها مى تواند شما را در مورد عقيده شيعه داير به عدم لزوم حضور دو شاهد در «رجوع» و لزوم آن در طلاق قانع كند؟!
اگر استدلالات ما مورد قبول و تصويب شما در اين مسأله واقع گردد خدا را شكر مى گوييم و از شما تشكر مى كنيم، و در غير اينصورت با كمال ميل آماده مطالعه تذكرات شما بر اين بحثها هستيم و نظرى جز درك حقيقت و پيرورى از حق ـ هر كجا باشيد ـ و دور انداختن تقليدهاى بى مايه و تعصب كوركورانه، نداريم.
خداوند ما و شما را از اين امور حفظ كند و گامهاى ما را در طريق حقيقت از پيمودن راههاى خطا مصون دارد.
از خدا مى خواهيم شما را توفيق دهد تا امثال اين گونه آثار جاويدان و درخشان از خود به يادگار بگذاريد: «(وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَاباً وَخَيْرٌ أَمَلا); آثارواعمال صالحى كه از انسان به يادگار مى ماند بهترين پاداشها را نزد خدا دارند و بهترين مايه اميد انسان مى باشند».(7)
در پايان عالى ترين درود و سلام را به شما تقديم مى كنم.
«محمّد حسين آل كاشف الغطا»
يادآورى: اين نكته را نيز خاطرنشان مى سازد كه از جمله مسايلى كه جنابعالى بسيار خوب مورد بحث قرار داده ايد مسأله بطلان طلاق حايض است، شما حديث «عبدالله بن عمر» را به خوبى غربال نموده ايد.(8) اين مسأله نيز از جمله مسايلى است كه همه علماى اماميه در آن اتفاق نظر دارند و طلاق زنى را كه در حال حيض است ـ جز در موارد معدود استثنايى ـ باطل مى دانند.(9)
دانشمند مزبور پس از نقل اين نامه چنين اضافه مى كند:
اين بود عين نامه «استاد كاشف الغطا» شخصيت بزرگ اسلام، كه بدون كم و زياد نقل شده، تنها يك جمله را كه ارتباطى به موضوع مورد بحث نداشت و مربوط به اهداى بعضى از كتابهاى ايشان به من بود، از آن حذف نموده ام.
سپس اضافه مى كند:
من به زودى نظر خود را درباره مندرجات اين نامه در شماره آينده مجله اعلام مى دارم و ايراداتى كه بر گفتار استاد دارم ـ تا آنجا كه به فكرم مى رسد ـ بيان خواهم نمود.
«احمد محمّد شاكر قاضى شرعى»
اين بود مجموع بحثى كه قاضى محترم مزبور در آن شماره از مجله انتشار داده است، سپس در شماره 159 و 160 در تعقيب بحث گذشته دو مقاله نسبتاً مشروح نگاشته كه از وسعت اطلاعات او حكايت مى كند، او در اين دو مقاله سعى كرده براى تأييد نظريه سابق خود استدلالات مختلفى اقامه نمايد، كه ما هم به نوبه خود پاسخ بر آن نگاشتيم و از آنجا كه تصميم ما اين است كه اين كتاب موجز و مختصر باشد از ذكر بقيه ايرادات و پاسخها صرف نظر مى نماييم كسانى كه مايل به مطالعه آنها باشند مى توانند به شماره هاى مجله وزين «رساله» مراجعه نمايند، در مجموع اين بحثها فوايد بسيار و قواعدى كه در فقه مهم است يافت مى شود، و در هر صورت آخرين هدف ما روشن شدن حقيقت است.
▲خلع و مبارات
شكى نيست كه سبب طلاق و قطع پيوند زناشويى، يا عدم تمايل و نفرت طرفين از يكديگر است، يا عدم تمايل يكى از آن دو نسبت به ديگرى.
اگر عدم تمايل فقط از طرف شوهر باشد طلاق به دست اوست و مى تواند منظور خود را تأمين نمايد.
و اگر عدم تمايل از ناحيه زن باشد مى تواند مبلغى، خواه به مقدار مهر باشد يا بيشتر، به شوهر بدهد تا او را طلاق داده و رها سازد. اين نوع طلاق را «طلاق خلعى» مى گويند و اجراى آن چنين است:
فلانة طالق على ما بذلت فهى مختلعة (به جاى فلانه نام زن را مى برد).
در اين نوع طلاق تمام شرايط طلاق لازم است به علاوه يك شرط و آن اينكه بايد زن از مرد كراهت بلكه كراهت شديد داشته باشد همان طور كه قرآن مى فرمايد: «(فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاَّ يُقِيمَا حُدُودَ اللهِ فَلاَ جُنَاحَ عَلَيْهِمَا فِيمَا افْتَدَتْ بِهِ تِلْكَ حُدُودُ اللهِ فَلاَ تَعْتَدُوهَا); اگر بترسيد كه حدود الهى را رعايت نكنيد، گناهى بر آنها نيست كه زن، فديه و عوضى بپردازد. تا شوهر او را طلاق دهد اينها حدود الهى است از آن تجاوز نكنيد».(1)
در تفسير اين آيه در اخبار و روايات اهل بيت(عليهم السلام) چنين وارد شده كه اين فديه دادن و جدا شدن زن در صورتى است كه زن به شوهر خود بگويد: به سوگند تو ترتيب اثر نمى دهم، و حدود و مقررات الهى را در مورد تو اجرا نمى كنم، حاضر نيستم براى تو غسل جنابت كنم، و پا در بستر تو نمى گذارم، و كسانى كه مورد تنفر تو هستند به خانه تو مى آورم!(2)
بديهى است منظور، گفتن اين الفاظ نيست، بلكه منظور، تنفر شديد زن از مرد و عدم امكان بهبود بخشيدن ميان آنها مى باشد.
و اگر تنفر از طرفين باشد آن را «طلاق مبارات» مى گويند. در اين نوع طلاق نيز تمام شرايط طلاق معتبر است، ولى مرد حق ندارد بيش از مهرى كه به وى داده از او مطالبه كند و هنگام اجراى صيغه طلاق مى گويد: باراتك على كذا فانت طالق (به جاى كذا مبلغى را كه زن بخشيده است ذكر مى كند).
در طلاق خلع و مبارات «رجوع» نيست و آن را طلاق «بائن» مى گويند (زيرا موجب جدايى مرد و زن از يكديگر مى گردد) ولى اگر زن تقاضاى پس گرفتن چيزى را كه داده بنمايد، مرد حق رجوع پيدا مى كند، در صورتى كه مدت عدّه تمام نشده باشد.
▲ظهار، ايلا، لعان
به عقيده شيعه اين سه نيز اجمالا از اسباب تحريم و جدايى زن از مرد است، شرح اين موضوع و شرايط آن را بايد در كتابهاى فقهى مطالعه كرد، و از آنجا كه اين موضوعات كمتر اتّفاق مى افتد ما در اينجا از بحث در پيرامون آنها صرف نظر مى كنيم.
▲ارث از نظر شيعه
ارث عبارت است از انتقال مال يا حق كسى هنگام مرگ او به ديگرى، به واسطه رابطه «نسبى» يا «سببى» كه ميان آن دو وجود دارد. شخص زنده را «وارث» و متوفى را «مورث» و آن مال يا حق را «ارث» مى نامند. «نسب» عبارت است از تولد يافتن كسى از ديگرى يا تولد هر دو از شخص ثالث، و «سبب» رابطه اى است كه بر اثر ازدواج پيدا مى شود.
اگر سهم وارث در قرآن مجيد تعيين گرديده باشد مى گويند ارث او بالفرض است (فرض و فريضه چيزى است كه خدا در قرآن تعيين فرموده) و در غير اين صورت مى گويند ارث او بالقرابة مى باشد.
فرايضى كه در قرآن صريحاً ذكر شده شش سهم است:
1. نصف (يك دوم): سه دسته هستند كه نصف تمام مال متوفى را به ارث مى برند: شوهر از زن خود با نداشتن فرزند، يك دختر، در صورتى كه فرزند ديگرى در كار نباشد، و يك خواهر تنها(1).
2. ربع (يك چهارم): كه سهم ارث شوهر با وجود فرزند، و همچنين سهم زن از شوهر خود با نداشتن فرزند است.
3. ثمن (يك هشتم): سهم زوجه با داشتن فرزند است.
4. ثلث (يك سوم): سهم مادر با نبودن فرزند، و سهم دو خواهر و برادر يا بيشتر است (ولى خواهر و برادر از طرف مادر).
5. دو ثلث (دو سوم): سهم دو دختر يا بيشتر است، در صورتى كه متوفى فرزند پسرى در رديف آنها نداشته باشد و همچنين سهم دو «خواهر» پدرى يا پدر و مادرى در صورتى كه برادرى مانند آنها دركار نباشد.
6. سدس (يك ششم): سهم هر يكى از پدر و مادر با وجود فرزند، و سهم به خصوص مادر با وجود حاجب (يعنى برادران متوفى) و سهم يك برادر يا يك خواهر مادرى است.
اينها كسانى هستند كه سهم آنها بالفرض مى باشد، غير اينها به عنوان «قرابت» ارث مى برند و قاعده كلى درباره آنها اين است كه اموال متوفى را با رعايت ترتيب طبقات ارث در ميان آنها طورى تقسيم مى كنند كه مذكر دو برابر مؤنث ببرد.
طبقات ارث «ورثه» روى هم رفته در سه طبقه مختلف قرار دارند كه با وجود طبقه جلوتر هيچ يك از طبقه بعد ارث نمى برد:
طبقه اوّل پدر و مادر و فرزندان متوفى و فرزند فرزندان او هر قدر پايين بيايند.
طبقه دوم ـ اجداد پدرى و مادرى و جده ها، هر قدر بالا بروند، و همچنين برادران و خواهران.
طبقه سوم ـ عموها و عمه ها، دايى ها و خاله ها، در اين طبقه كسى كه فرض معينى داشته باشد نيست.
▲عول و تعصيب
صاحبان سهام ذكر شده كه سهم آنها به عنوان «فرض» در قرآن مجيد تعيين شده اگر «مجموع سهام» آنها مساوى با «مجموع مال» است، مانند پدر و مادر با دو دختر (در چنين موردى هر يك از پدر و مادر يك ششم مى برند و دو دختر دو سوم مى برند كه مجموع همه آنها سه سوم يعنى برابر تمام مال خواهد بود) در اين صورت تكليف ارث كاملا روشن است.
ولى گاهى «مجموع سهام» از «مجموع مال» زيادتر است، مانند صورتى كه متوفى پدر و مادر و دو دختر و شوهر داشته باشد (در اين صورت سهم هر يك از پدر و مادر يك ششم و سهم دو دختر دو سوم و سهم شوهر يك چهارم است و مجموع سهام مساوى 45 مى شود بنابراين از مجموع ما 41 بيشتر است).
و گاهى نيز به عكس است يعنى «مجموع سهام» از «مجموع مال» كمتر مى باشد مانند اينكه ورثه عبارت از يك خواهر و زوجه باشند (در اين صورت سهم خواهر نصف و سهم زوجه يك چهارم مى شود و مجموع آنها 43 خواهد بود كه از مجموع مال 41 كمتر است).
صورت دوم را كه سهام زيادتر بود مسأله «عول» و صورت سوم را كه سهام كمتر بود مسأله «تعصيب» مى نامند كه حكم آنها را ذيلا بيان خواهيم كرد.
در هيچ يك از مسائل مربوط به ارث ميان شيعه اماميه و ساير فرق اسلامى «اختلاف قابل ملاحظه اى» جز در اين دو مسأله (عول و تعصيب) وجود ندارد.
شيعه طبق روايات متواتره اى كه از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده معتقد است كه عول و تعصيب باطل است(1)، يعنى سهام واقعى ارث هيچگاه نه زيادتر از مجموع مال است و نه كمتر، و در موارد فوق و امثال آن براى تعيين سهم واقعى هر يك از ورثه به ترتيبى كه گفته مى شود عمل خواهد شد به طورى كه مجموع سهام نه زيادتر از مجموع مال خواهد شد و نه كمتر.
جمعى از بزرگان صحابه پيغمبر(صلى الله عليه وآله) نيز با اين عقيده موافقند از جمله «ابن عباس» و اين عبارت از او مشهور است كه مى گفت: آن خدايى كه از شماره شنهاى متراكم بيابان باخبر است، مى داند كه سهام ارث «زيادتر» از مجموع مال نمى شود.(2)
توضيح اينكه اگر چيزى زياد بيايد (يعنى سهام «كمتر» از مجموع مال باشد) بايد به صاحبان «فرض» به نسبت سهام آنها داده شود و به «عصبه» چيزى نمى رسد، (منظور از عصبه كسانى هستند كه با متوفى از طرف پدر و پسر قرابت دارند، يعنى مقدار اضافى به اين افراد داده نمى شود بلكه تقسيم بر همان ورثه به نسبت سهام آنها مى گردد).
مثلا اگر متوفى يك دختر، و پدر و مادر داشته باشد، به علاوه برادر و عموى او هم در حيات باشند (البته دختر و پدر و مادر چون از طبقه اوّل هستند وارث متوفى مى باشند و اما برادر كه از طبقه دوم و عمو كه از طبقه سوم است عصبه محسوب مى شوند) به عقيده شيعه در اين مورد نصف مال متعلق به دختر و يك ششم متعلق به پدر و يك ششم متعلق به مادر است و يك ششم كه باقى مى ماند به همان سه نفر به نسبت سهامشان داده شود، و برادر و عمو هيچ گونه حقى ندارند.
ولى ساير فقها يك ششم باقيمانده را متعلق به برادر و عمو مى دانند.
اما بايد توجه داشت كه به عقيده ما «زوج و زوجه» هميشه سهم ثابت خود را مى برند، يعنى نه در صورت كمبود مال چيزى از سهم آنها كم مى شود و نه در صورت اضافه بودن مال چيزى به سهم آنها افزوده خواهد گرديد. اين در صورت اضافه بودن مال.
اما اگر مجموع مال، از مجموع سهام كمتر باشد، مانند مثالهاى سابق، در اين مورد فقط از سهم يك دختر يا دو دختر و بيشتر، و از سهم خواهر يا دو خواهر و بيشتر كسر گذارده خواهد شد و در سهم زوج و زوجه هيچ گونه تغييرى حاصل نمى گردد.
و به طور كلى قاعده اين است كه در تمام مواردى كه خداوند براى سهم وارث حد بالا و حد پايين تعيين نموده (مانند زوج و زوجه كه در صورت عدم فرزند به ترتيب نصف و ربع (يك چهارم) مى برند ولى با وجود فرزند سهم آنها به ترتيب به ربع و ثمن (يك هشتم) تنزل مى كند) در اين گونه موارد هيچ گونه كم و زيادى در سهم ارث واقع نخواهد شد.
ولى در مواردى كه فقط يك حد براى ارث تعيين گرديده، كمبود متوجه آن خواهد شد، همان طور كه اگر اضافه اى باشد به آن تعلق خواهد گرفت.
اما در مورد «پدر» اختلاف است كه آيا نقصان متوجه او هم مى شود يا نه؟
اين بود نظر فقهاى شيعه كه به پيروى از اهل بيت(عليهم السلام) در مورد كمبود مجموع مال از مجموع سهام اظهار داشته اند، ولى فقهاى اهل سنّت معتقدند كه در اين مورد نقصان بايد متوجه تمام ورثه گردد.
علماى شيعه دلايل بسيارى از قرآن و اخبار (كتاب و سنّت) براى ابطال «عول و تعصيب» اقامه كرده اند كه در كتابهاى گسترده تشريح شده است.
يكى ديگر از عقايد مختص اماميه در باب ارث اين است كه آنها معتقدند لباس پدر و قرآن و انگشترى او مختص پسر بزرگتر است و ساير ورثه در آن حقى ندارند و نام آن را «حبوه» مى گذارند. اين حكم شرايط و تفصيلاتى دارد كه در باب خود در كتابهاى فقهى ما ذكر شده است.
و نيز از مسايلى كه شيعه در آن تنهاست مسأله ارث «زوجه» از املاك مزروعى و اراضى است. شيعه معتقد است زوجه از اراضى به هيچ وجه ارث نمى برد (نه از عين و نه از قيمت آن) و از عين «درخت» و «بنا» نيز ارث نخواهد برد ولى از قيمت آن ارث مى برد. دليل بر اين فتوا اخبارى است كه از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده، و ائمه نيز به نوبه خود آنها را از جدّشان پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل مى نمايند.
اينها اصول مسائل مورد اختلاف شيعه و ديگران است، ولى در غير اين موارد، اختلاف، بسيار جزئى است و مانند اختلافاتى است كه در ميان خود علماى اهل سنّت، يا علماى شيعه با يكديگر وجود دارد.
▲وقف، هِبه، صدقه
انسان مى تواند اموال خود را به چند طريق از ملك خود خارج سازد:
1. «فك ملك» يعنى آن را نه تنها از ملك خود بلكه از قيد هر گونه مالكيت آزاد سازد به طورى كه هيچ گونه مالكى براى آن متصور نباشد.
اين را «تحرير» يا «آزاد ساختن ملك» مى نامند، مانند آزاد كردن بردگان، و وقف كردن خانه و زمينى براى مسجد، اين نوع وقف تمليك نيست. بلكه «فك ملك» مى باشد. بديهى است چنين املاكى هيچ گاه ممكن نيست به مالكيت كسى برگردد ولو اينكه هر گونه عوارضى براى آن پيش آيد.
2. «انتقال دادن به ديگرى در مقابل عوض» با رضايت طرفين در ضمن يك عقد لفظى يا مانند آن.
اين نوع نقل و انتقالات را بيع و صلح و امثال آن مى نامند.
3. «انتقال به ديگرى بدون عوض به منظور اجر و ثواب اخروى و تحصيل رضاى پروردگار و آن را «صدقه» مى گويند.
صدقه نيز به نوبه خود بر دو قسم است:
اوّل: «وقف» و آن عبارت از ملكى است كه عين آن را حبس و منفعت آن را رها مى سازند، يعنى آن را واگذار به اشخاص يا جمعيتى مى كنند به طورى كه حق ندارند هيچ گونه نقل و انتقالى در اصل آن بدهند ولى منافعش در اختيار آنهاست و مى توانند همه گونه تصرف در آن بنمايند.
دوم: صدقه به معناى خاص و آن مالى است كه انسان بلاعوض به خاطر خدا به ديگرى واگذار مى كند و او آزاد است هر گونه تصرف در آن بنمايد.
4. انتقال دادن ملك به ديگرى بدون عوض و بدون قصد قربت (مثل اينكه به خاطر دوستى يا علاقه اى كه به كسى دارد چيزى به او مى بخشد) اين را «هبه» مى نمامند.
«هبه» نيز بر دو قسم است:
اوّل: «هبه معوضه» و آن مثل اين است كه كسى بگويد اين لباس را به تو مى بخشم، به شرط اينكه آن كتاب را به من ببخشى، او هم قبول كند. اين نوع هبه عقد لازم است و از هيچ طرف قابل فسخ نيست، مگر اينكه هر دو طرف راضى به فسخ و بهم زدن عقد بشوند.
دوم: هبه جايزه كه عوضى در برابر آن نيست.
در تمام اقسام هبه، قبض لازم است و بدون آن صحيح نخواهد بود هبه جايز را مى توان حتى پس از قبض، فسخ كرد; يعنى صاحب مال مى تواند مال خود را پس بگيرد، مگر در صورتى كه طرف مقابل از خويشاوندان يا زوج يا زوجه باشد، يا اينكه اصل مال تلف گردد در اين دو صورت فسخ ممكن نيست.
ولى هيچ نوع از انواع «صدقه» قابل فسخ نيست، و در آن هم قبض شرط است. بنابراين هنگامى كه شخص «واقف»، صيغه وقف را جارى نمود و مثلا گفت: «اين خانه رابراى وقف بر فلان اشخاص كردم» و سپس آن را به متولى يا موقوف عليهم تحويل داد، يا در صورتى كه خودش متولى باشد آن را به نيّت وقف قبض نمود، در اين صورت، ديگر قابل بازگشت نيست و نمى توان آن را خريد و فروش و رهن و تقسيم و امثال آن نمود، خواه وقف خاص باشد، مانند: وقف بر اولاد يا وقف عام باشد، مانند: وقف مدرسه براى محصلين يا كاروانسرا براى مسافرين و غيره.
فقط در پاره اى از موارد استثنايى كه ضرورت شديدى ايجاب كند، فروش وقف جايز است و قاعده كلى آن اين است كه: در دو صورت عين موقوفه را مى توان فروخت.
نخست آنجايى كه عين موقوفه به كلى خراب شود به طورى كه منفعت قابل توجهى نداشته باشد و يا در وضعى قرار گيرد كه بيم خرابى در مورد آن برود.
دوم ميان موقوف عليهم اختلاف شديدى روى دهد كه بيم آن رود منجر به تلف شدن اموال و جان ها و هتك حرمت ناموس ها گردد.
اما با اين همه باز فروش عين موقوفه يا تقسيم آن ميان موقوف عليهم بدون اطلاع حاكم شرع و اجازه او جايز نيست. متأسّفانه امروز مردم در امر وقف بسيار سهل انگارى مى كنند، به آسانى دست به فروش آن مى زنند، و موازين و احكام شرعى را در اين باره ناديده مى گيرند، اما خدا از نيات همه آگاه است.
اين بود عقيده مشهور علماى شيعه در مورد وقف، ولى ما نظرات ديگرى نيز درباره وقف داريم كه اينجا مجال شرح آن نيست.
▲قضاوت و دادرسى
مقام قضاوت و نفوذ حكم در راه خاتمه دادن به نزاعهاى گوناگون مردم مقام بلند و بسيار ارجمندى است. قضاوت از نظر شيعه يكى از برومندترين درختان بوستان نبوّت، و يكى از مراحل رياست عامه و خلافت خدا در زمين مى باشد چنانكه مى فرمايد: «(يَا دَاوُودُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِى الاَْرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقِّ); اى داود، ما تو را خليفه خود (و نماينده خود) در زمين قرار داديم، پس در ميان مردم به حق داورى كن».(1)
و نيز مى فرمايد: «(فَلاَ وَرَبِّكَ لاَ يُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لاَ يَجِدُوا فِى أَنفُسِهِمْ حَرَجاً مِّمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْلِيماً); به پروردگارت سوگند، كه آنها ايمان نخواهند آورد مگر اين كه در اختلافات خود تو را به داورى طلبند; و سپس از داورى تو در دل خود احساس ناراحتى نكنند و كاملاً تسليم باشند».(2) چرا مقام قاضى اين قدر ارجمند و والا نباشد؟ در حالى كه قاضى، امين الهى بر مقدسات سه گانه «جان و مال و ناموس» مردم است، ولى به همان اندازه كه مقام قاضى بلند است خطر و لغزش او هم بزرگ و غير قابل جبران مى باشد!
در احاديث پيغمبر(صلى الله عليه وآله) و اهل بيت(عليهم السلام) درباره خطر قضاوت تغييراتى ديده مى شود كه پشت انسان را مى لرزاند مانند: «القَاضي عَلى شَفِيرِ جَهَنَّمَ; قاضى بر لب دوزخ قرار گرفته»(3)، و «لِسَانُ الْقَاضِي بَيْنَ جَمْرَتَيْنِ مِنْ نار; زبان قاضى در ميان دو شعله آتش است».(4)
در حديثى كه حضرت به «شريح» قاضى فرمود:
«يَا شُرَيْحُ! قَدْ جَلَسْتَ مَجْلِساً لاَيَجْلِسُهُ إلاّ نَبِيٌّ أوْ وَصِيُّ نَبِيٍّ أوْ شَقِيٌّ; اى شريح! جايى نشسته اى كه كسى جز پيغمبر يا وصى پيغمبر يا شقى در اينجا نمى نشيند!».(5)
در حديث ديگرى از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده كه فرمود: «مَنْ جُعِلَ قَاضياً فَقَدْ ذُبِحَ بِغَيْرِ سِكِّين!; كسى كه به منصب قضاوت نصب گردد سر او را بدون كارد بريده اند! و امثال اين احاديث فراوان است».(6)
موضوعى كه در اينجا يادآورى آن لازم است اينكه: احكامى را كه شخص فقيه و مجتهد از روى دلايل آن، استنباط و استخراج مى كند اگر مربوط به يك موضوع «كلّى» باشد آن را «فتوا» مى نامند مثل اينكه بگويد: هيچ كس حق ندارد در مال ديگرى تصرف نمايد، يا بگويد نزديكى به همسر خود حلال و به زن بيگانه حرام است.
ولى اگر حكم، مربوط به يك موضوع شخصى و خصوصى باشد آن را «قضاوت و حكومت» مى نامند، مثل اينكه حكم كند: اين زن همسر فلان كس و آن زن بيگانه است، يا اين مال متعلق به فلان شخص مى باشد. و اين هر دو از وظايف «مجتهد عادل» است كه منصب نيابت عامه از طرف امام دارد.
ولى اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه قضاوت كه در حقيقت عبارت از تشخيص موضوعات است، خواه با نزاع و مرافعه توأم باشد، وخواه بدون نزاع و مرافعه مانند: حكم به ثبوت اوّل ماه، يا وقف بودن محل يا نسب شخصى، شرايط بسيار سنگين ترى نسبت به فتوا و استنباط احكام دارد، چه اينكه قضاوت صحيح بدون ذوق مخصوص، و هوش سرشار و حدس قوى، و سرعت انتقال، ميسّر نيست، و كسانى كه بدون داشتن اين مزاياى فكرى متصدى اين مقام گردند ضرر آنها از نفعشان بيشتر و اشتباهات آنها از قضاوت هاى صحيحشان زيادتر خواهد بود!
اما اگر غير مجتهد عادل متصدى اين مقام حساس گردد، از نظر ما شيعه هاى اماميه اين عمل يكى از بزرگترين گناهان كبيره، بلكه هم مرز با كفر به خداست! و لذا ما همواره ديده ايم بزرگان علماى شيعه و اساتيد بزرگ ما حتى الامكان از حكم و قضاوت پرهيز مى نمودند و غالباً سعى مى كردند موارد نزاع و اختلاف را از طريق صلح حل كنند، ما هم در اين روش پسنديده به سلف صالح خود اقتدا مى نماييم.
موضوع ديگرى كه ذكر آن لازم است اينكه اصول مداركى كه قاضى براساس آنها حكم صادر مى كند سه چيز است: اقرار، قسم و بينه يعنى دو شاهد
عادل.
اگر دو يا چند بينه با هم تعارض كردند (دو نفر شهادت به چيزى دادند و دو نفر بر خلاف آنها) در اينكه كدام يك از آنها مقدم داشته شود بحث دامنه دارى در ميان علماى شيعه است: بعضى معتقدند بايد بينه داخل بر بينه خارج(7) مقدم داشته شود، و بعضى عقيده دارند بايد به مرجع هاى ديگر رجوع نمود.
خوشبختانه بسيارى از فقهاى ما كتابهاى مستقل و كاملا مشروحى در خصوص موضوع «قضاوت» نگاشته اند، به علاوه تمام دانشمندانى كه دوره فقه شيعه را نوشته اند در ضمن آن بحث مبسوطى به عنوان كتاب القضاء دارند كه در همين زمينه گفتگو مى كند، و ما نمى توانيم در اينجا حتى گوشه اى از آن همه كتاب را نام ببريم.
ما قسمتهاى قابل توجهى از مباحث مربوط به قضاوت در جلد چهارم «تحرير المجله» آورده ايم كسانى كه علاقه مند باشند مى توانند به آنجا رجوع نمايند.
آخرين موضوعى را كه در اين بحث لازم به ذكر مى دانيم اين است كه اگر قاضى و حاكم جامع الشرايط، حكمى صادر كند هيچ كس حق مخالفت با او و نقص حكم او را ندارد، و رد حكم او در واقع رد حكم خداست! حتى هيچ مجتهد ديگرى حق ندارد بعد از صدور حكم مزبور در آن موضوع دخالت نمايد، تنها شخص حكم اوّل حق تجديد نظر در حكم خود دارد و اگر به اشتباهى بر خورد حق دارد حكم سابق را نقض كند.
▲صيد و ذباحه
از نظر شيعه اصل اولى در حيواناتى كه خون جهنده دارند اين است كه با مردن نجس مى شوند و خوردن گوشت آنها هم حرام است.
از طرفى حيوانات بر دو قسم هستند: حيواناتى كه ذاتاً ناپاك هستند يعنى به هيچ وسيله اى نمى توان آنها را پاك نمود. مانند سگ و خوك و حيواناتى كه ذاتاً پاك مى باشند، مانند همه حيوانات غير از آن دو كه گفته شد.
قسم اوّل هم ناپاك است و هم حرام گوشت و در هيچ حال، نه در حال حيات، نه پس از مرگ و نه با سر بريدن، پاك و حلال نمى شود.
ولى قسم دوم اگر بدون تزكيه شرعى (كشتن حيوان با آداب و شرايط مخصوص) بميرد هم نجس خواهد بود و هم حرام، و اگر تزكيه شود پاك است همان طور كه در حال حيات هم پاك بود، ولى گوشت او در صورتى حلال است كه از حيوانات درنده و وحشى نباشد.
تزكيه شرعى حيوان دو راه دارد:
1. صيد كردن: صيد حلال فقط در دو صورت است نخست: به وسيله سگ شكارى و تعليم يافته، مشروط به اينكه تابع امر و نهى صاحبش باشد، و عادت به خوردن صيد خود نداشته باشد، و كسى كه سگ را مى فرستد بايد علاوه به دارا بودن اسلام، هنگام فرستادن آن، بسم الله بگويد واز نظر وى پنهان نگردد. صيدى را كه چنين سگ با اين شرايط مى گيرد حلال است.
صورت دوم: صيد با اسلحه است، مانند تير و شمشير و نيزه و هر نوع سلاحى كه جسم حيوان را مى درد، حتى گلوله هاى تفنگ در صورتى كه بدن حيوان را پاره كند، خواه جنس آن از آهن باشد يا چيز ديگر مشروط به اينكه صيد كننده مسلمان باشد و بسم الله نيز بگويد.
دراين دو صورت اگر حيوان به وسيله سگ شكارى يا اسلحه كشته شود حلال است ولى اگر هنگامى كه انسان به شكار مى رسد زنده باشد بايد او را طبق دستورى كه گفته مى شود سر بريد.
صيد در غير اين دو صورت كه گفته شد حرام است خواه به وسيله آلاتى مانند دام و امثال آن باشد يا به كمك حيوانى غير از سگ شكارى. اما اگر با اين وسايل حيوان را زنده گير بياورند و سر ببرند حلال است.
2. ذبح كردن: سر بريدن حيوان بايد شرايط زير را داشته باشد تا گوشت آن حيوان پاك و حلال گردد: ذبح كننده بايد مسلمان يا در حكم اسلام (مانند فرزند نا بالغ مسلمان) باشد; ذبح بايد در صورت امكان با وسيله اى از جنس «آهن» باشد و در صورت عدم دسترسى به آهن به هر چيز برنده اى كه رگهاى چهارگانه را ببرد مى توان قناعت كرد (رگهاى چهارگانه عبارت است از دو شاهرگ كه در دو طرف گردن قرار دارد و به ضميمه «ناى» يعنى مجراى ريه و «مرى» يعنى مجزاى معده، و اطلاق رگ برآنها به اصطلاح از باب تغليب است).
و نيز لازم است هنگام ذبح «بسم الله» بگويد و رو به قبله باشد.
در مورد «شتر» مى توان به جاى سر بريدن او را «نحر» كرد (به اين ترتيب كه كارد يا نيزه را در گلوگاه او فرو مى برند).
اگر ذبح حيوان به جهتى ممكن نباشد، مثل اينكه در چاه بيافتد، يا حيوان سركشى باشد مى توان او را به وسيله شمشير يا امثال آن تسليم كرد. و اگر با همان ضربات كشته شود حلال است ولى اگر زنده بماند بايد آن را ذبح نمود.
حيواناتى كه خون جهنده ندارند عموماً حرام هستند مگر «ماهى فلس دار».
▲يك داستان جالب
«محمّد بن نعمان احول» كه او را مؤمن الطاق نيز مى گفتند (و از افراد دانشمند و شوخ در ميان شاگردان امام صادق(عليه السلام) بود) نقل مى كند كه روزى وارد بر ابوحنيفه شدم، ديدم كتابهاى فراوانى پيش روى اوست به طورى كه ميان من و او حايل شده است.
ابوحنيفه: اين كتابها را مى بينى!
مؤمن الطاق: آرى
ابوحنيفه: اينها همه مربوط به احكام طلاق است!
مؤمن الطاق: خداوند در يك آيه قرآن ما را از تمام اين كتابهاى تو بى نياز ساخته است! آنجا كه مى فرمايد: «(يَا أَيُّهَا النَّبِىُّ إِذَا طَلَّقْتُمُ النِّسَاءَ فَطَلِّقُوهُنَّ لِعِدَّتِهِنَّ وَأَحْصُوا الْعِدَّةَ); اى پيامبر! هر زمان خواستيد زنان را طلاق دهيد در زمان عدّه، (كه از عادت ماهانه پاك شدند) آنها را طلاق گوييد، و حساب عدّه را نگه داريد.(1)
ابوحنيفه: آيا از دوستت جعفر بن محمّد چيزى درباره اين مسأله سؤال كرده اى كه اگر گاوى از دريا خارج گردد گوشت آن حلال است يا نه؟!
مؤمن الطاق: بله، او به ما فرموده: هر حيوانى كه فلس داشته باشد آن را بخور، خواه شتر باشد يا گاو و هر چه فلس ندارد حرام است(2) و تزكيه ماهى به اين است كه در خارج آب بميرد.(3)
▲خوراكى ها و آشاميدنى هاى حلال و حرام
حيوانات روى هم رفته سه دسته اند: حيوانات زمينى، آبى و هوايى (پرندگان) و هر يك حكمى دارند.
همان طور كه اشاره شد تمام حيوانات دريايى حرامند به استثناى ماهى فلس دار، تخم اين حيوانات هم تابع آنهاست، يعنى در هر مورد گوشت آنها حلال باشد تخم آنها نيز حلال است و در هر مورد حرام باشد حرام.
اما از حيوانات زمينى فقط اين چند نوع حلال گوشت مى باشد: شتر، گاو، گوسفند، گاو وحشى، قوچ كوهى، آهو، گورخر، ولى گوشت اسب و استر و الاغ مكروه مى باشد.
حيوان حلال گوشت اگر از مدفوع انسان تغذيه كند حرام مى شود و آن را «حيوان جلاّل» مى نامند و بايد مدتى (كه بر حسب حيوانات تفاوت مى كند و شرح آن در كتابهاى فقهى ما ذكر شده) منحصراً غذاى پاك به آنها بدهند تا حلال و پاك گردد.
گوشت تمام حيوانات درنده حرام است و همچنين خرگوش و روباه و سوسمار و موش صحرايى و وحشى هاى ديگر همچنين عموم حشرات و خزندگان مانند مار و كرم و امثال آنها.
از پرندگان، آنهايى كه سبعيت دارند و پرندگان يا حيواناتى را شكار مى كنند مانند باز و شاهين عموماً حرام گوشتند و غير آنها اگر يكى از سه علامت زير را كه هر كدام مربوط به يك حالت پرنده است در او وجود داشته باشد حلال وگرنه حرام مى باشد:
1. درهنگام پرواز اگر بال زدن او بيش از صاف نگهداشتن بالها بوده باشد حلال گوشت و الا حرام گوشت است.
2. هنگامى كه پرنده روى زمين نشسته اگر ببينيم داراى «صيصه» است (صيصه مانند يك انگشت اضافى است كه در قسمت عقب پاى بعضى پرندگان قرار دارد) حلال وگرنه حرام است.
3. هنگامى كه پرنده ذبح شده و از دو علامت بالا نمى توان آن را شناخت چنانچه داراى «چينه دان» باشد حلال است.
بنابراين خفاش، طاووس، انواع زنبور، و امثال آنها عموماً حرام هستند، كلاغ نيز اگر مردار خوار باشد حرام گوشت و اگر گياهخوار باشد حلال گوشت است.
در ميان خوردنى هاى ديگر و انواع مشروبات نيز چيزهايى حرام است و مى توان آنها را در ضمن چند قاعده كلى بيان كرد.
1. هر چيز نجس حرام است.
2. هر نوع غذا و آشاميدنى غصبى حرام است.
3. هر نوع غذا و آشاميدنى زيان بخش حرام است.
4. هر چيز «خبيث» كه طبع از آن تنفر دارد حرام است.
يكى از كثيف ترين و بدترين مايعات حرام، بول است ولى از آن بدتر مشروبات الكلى (عرق، شراب، آبجو و امثال آنها) مى باشد، آب انگور نيز اگر بجوشد و هنوز دو ثلث آن تبخير نشده باشد حرام است.
شيعه اماميه درباره تحريم مشروبات الكلى فوق العاده سختگيرى مى كنند به طورى كه هيچ يك از گروه هاى مسلمان در اين قسمت به آنها نمى رسند.
روايات عجيب و تكان دهنده و كوبنده اى درباره مشروبات الكلى از ائمه اهل بيت(عليهم السلام) نقل شده كه بى پرواترين افراد گناهكار را به لرزه در مى آورد! بارها در سخنان خود، تمام كسانى را كه به نحوى از انحا كمك به شرب خمر مى كنند، كسى كه انگور آن را فشرده، كسى كه آن را جمع آورى نموده، كسى كه آن را مى فروشد، و كسى كه آن را مى نوشد، همه را لعن نموده اند، همين اندازه بس كه در شرع ما آن را «ام الخبائث» مى نامند.(1)
حتى از بعضى از روايات ائمه اهل بيت(عليهم السلام) استفاده مى شود كه نشستن پاى سفره اى كه شراب در آن وجود داشته باشد حرام است، و شايد نكته آن شدت پرهيز و احتراز از بخارات شراب است كه احياناً از آن متصاعد و با غذاهاى سفره تماس پيدا مى كند، و يا از آن ذرات آلوده چيزى در حلق و بينى اشخاصى كه پاى سفره نشسته اند داخل مى گردد!(2)
علم امروز بعد از كوششهاى فراوانى كه درباره تجزيه شيميايى و بررسى خواص طبى مشروبات الكلى به عمل آورده كاملا به زيانهاى فراوان اين مايعات ناپاك كه سيزده قرن پيش، اسلام به آسانى از آن خبر داده پى برده است، ولذا بسيارى از دانشمندان امروز اينها را بر خود تحريم نموده اند. در حالى كه دين و آيين آنها، تحريم نكرده است.
آفرين بر اين آيين پاك، چقدر عالى و دقيق و كامل است، و بيچاره و زيانكار مسلمانانى كه اين آيين الهى را ضايع كردند، و به دنبال آن خودشان هم ضايع گرديدند، آن را كوچك شمردند، و خود كوچك شدند، اميدواريم وضع به اين صورت باقى نماند و خداوند بزرگ در آينده تحولى در افكار و روحيات و اعمال ما مسلمانان به وجود آورد.
اين بود مختصرى درباره غذاها و آشاميدنى هاى حلال و حرام، البتّه در اين بحث، مسائل و فروع بسيارى است كه از گنجايش اين رساله كوتاه بيرون مى باشد.
▲مجازات و كيفرهاى گناهان
در اسلام مجازات و كيفرهايى براى جنايات و بسيارى از گناهان تعيين شده كه زير نظر حكومت اسلامى بايد اجرا گردد، و منظور از آن حفظ نظام اجتماع و ريشه كن ساختن فساد از جوامع انسانى است.
اين مجازاتها را «حدود» مى نامند و به عقيده شيعه اماميه به قرار زير مى باشد:
▲1. حدّ زنا
هرگاه مرد عاقلى از روى علم با زن بيگانه اى عمل منافى عفت انجام دهد، بر حكومت اسلام واجب است يك صد تازيانه به او بزند، و اگر «محصن» باشد يعنى بتواند از طريق مشروع (همسر شرعى) منظور خود را تأمين نمايد و با اين حال آن عمل را مرتكب گردد بايد علاوه بر صد تازيانه او را سنگباران نمايند، ولى در غير اين صورت همان تازيانه كافى است، و سپس سر او را تراشيده و به مدت يك سال وى را از شهر خود تبعيد مى نمايند.
اگر زن نيز از روى رضايت و اختيار به اين عمل تن در دهد چنانچه «محصنه» باشد به هر دو كيفر، و در غير اين صورت تنها با صد تازيانه مجازات خواهد شد.
اگر زنا با محارم نسبى يا رضاعى يا زن پدر صورت گيرد، و يا كافر ذمى با زن مسلمانى زنا كند ويا به عنف و اجبار با زنى اين عمل انجام گيرد حد آن «اعدام» است.
زنا به چند چيز ثابت مى شود:
1. چهار مرتبه اقرار كردن
2. شهادت چهار شاهد عادل
3. شهادت سه مرد و دو زن عادل
اگر دو مرد و چهار زن عادل شهادت دهند تنها مجازات تازيانه بر او اجرا مى گردد ولى سنگباران نخواهد شد.
زنا به كمتر از اين مقدار ثابت نمى شود، و اگر تنها سه نفر يا دو نفر شهادت دادند علاوه بر اينكه شهادت آنها اثرى ندارد بايد حد قذف (به شرحى كه خواهد آمد) درباره خود شهود اجرا گردد.
در شهادت بر زنا بايد گواهى شهود از تمام جهاد با يكديگر موافق باشد، و خودشان با چشم ديده باشند.
اگر كسى اقرار به زناى محصنه كرد و سپس انكار نمود حد رجم (سنگباران) درباره او اجرا خواهد شد.
اگر كسى اقرار نمايد و سپس توبه كند حاكم اسلام مخير است كه او را ببخشد يا مجازات كند (آنچه بنا بر مصلحت ببيند انتخاب خواهد كرد).
ولى اگر پس از شهادت شهود توبه كند اثرى در حد ندارد و بايد در مورد او اجرا شود.
اگر كسى دو بار مرتكب زنا شود و در هر بار حد بر او اجرا گردد، باز براى سومين بار مرتكب اين عمل گردد بايد او را «اعدام» كرد.
بر زن باردار پيش از وضع حمل همچنين مريض قبل از بهبودى حد، اجرا نمى شود.
▲2. حدّ لواط و مساحقه
كيفر و مجازات هيچ يك از گناهان كبيره به پاى مجازات و كيفر اين عمل كثيف نمى رسد، تا آنجا كه در اسلام در هيچ مورد سوزاندن با آتش تجويز نشده، ولى در اين مورد تجويز شده است.
حاكم اسلام مخير است شخص لواط كننده را به يكى از طرق زير مجازات كند: كشتن، سنگباران كردن، پرتاب از بلندى به طورى كه استخوانهاى او را در هم بشكند، يا سوزاندن، نسبت به مفعول نيز اگر عاقل و بالغ و مختار باشد حد قتل اجرا مى گردد، و اگر نابالغ باشد او را تعزير(1) مى نمايند. راه اثبات لواط مانند راه اثبات زناست.
در مورد مساحقه(2) نيز راه اثبات همان راههاى سابق است و حد آن يك صد تازيانه است، يعنى بايد هر كدام كه فاعل يا مفعول را يك صد تازيانه بزنند، بعيد نيست اگر «محصنه» باشند حكم رجم (سنگباران) نيز در مورد آنها ثابت باشد.
حدّ «قواد» (كسى كه وسيله ارتباط نامشروع دو نفر به يكديگر است) 75 تازيانه است و سپس سر او را تراشيده و در شهر مى گردانند و تبعيد مى كنند. راه اثبات اين عمل شهادت دو نفر عادل و يا دو مرتبه اقرار است.
▲3. حدّ قذف
هرگاه كسى به مسلمان بالغ آزاد نسبتى بدهد كه موجب حد است، مانند زنا، لواط، و شرب خمر و نتواند آن را اثبات نمايد بايد هشتاد تازيانه به او زده شود، ولى اگر آن را به وسيله بينه (شاهد عادل) اثبات كند و يا خود طرف، او را تصديق نمايد، حد از وى ساقط مى گردد.
براى اثبات اينكه كسى ديگرى را «قذف» كرده (چنين نسبتى به او داده) دو شاهد عادل يا دو مرتبه اقرار شخص مرتكب، لازم است.
اگر كسى در پيش روى شخصى نسبتهاى ناراحت كننده اى به او بدهد كه در وى نيست مثلا بگويد اى فاسق، فاجر، اى مبتلا به جزام و برص، بايد «تعزير» شود.
كسى كه ادعاى نبوّت كند يا نسبت به شخص پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله) يا يكى از ائمه هدى(عليهم السلام) دشنام و ناسزا بگويد مجازات او اعدام است.
▲4. حدّ مشروبات الكلى
هرگاه شخص بالغى، شراب، يا آبجو، يا آب انگور پيش از آنكه ثلثان شود، يا هر نوع مشروبات الكلى قديم يا جديد را از روى علم و عمد بنوشد بايد پشت او را برهنه كنند و هشتاد تازيانه به او بزنند، و اگر مكرر مرتكب اين عمل گردد و مكرر اين حد شرعى بر او اجرا شود و در عين حال باز از اين كار چشم نپوشد در مرتبه چهارم حكم او اعدام است، اين در صورتى است كه آن را حلال و مباح نشمرد ولى اگر تحريم اين مشروبات را به كلى منكر گردد و بنوشد او مرتد است و در همان مرتبه اوّل چنين حكمى درباره او ثابت است.
كسانى كه مبادرت به شراب فروشى مى كنند نخست به آنها پيشنهاد توبه مى شود، اگر توبه نمايند و اين عمل را ترك گويند مجازاتى ندارند ولى اگر به ادامه اين كار ننگين اصرار ورزند حكم آنها اعدام است.
▲5. حدّ دزدى
هرگاه مرد عاقل و بالغى مرتكب سرقت گردد و از جاى محفوظى (جايى كه قفل و بند يا صندوق و امثال آن باشد) متاعى را كه ارزش آن به اندازه يك ربع مثقال طلاى خالص (يا بيشتر) مى باشد، بدزدد، پس از مراجعه به حاكم شرع و اثبات اين گناه به وسيله دومرتبه اقرار كردن يا بينه (شاهد عادل) چهار انگشت دست راست او را قطع مى كنند و اگر پس از اجراى اين حد باز مرتكب دزدى شود قسمتى از پاى چپ او، و اگر براى سومين بار مرتكب شود، حكم او حبس ابد است، و اگر در همان حال باز اين عمل را تكرار كند حكم او اعدام
مى باشد.
اما اگر پيش از اجراى حد چند فقره دزدى كرده باشد تنها يك مرتبه حد بر او جارى مى گردد، هرگاه كودك نابالغ يا شخص ديوانه مرتكب سرقت شوند به دستور حاكم شرع، تنبيه (تعزير) مى شوند.
شخص سارق بايد غرامت اموالى را كه به سرقت برده است در صورت تلف شدن بدهد و در حكم غرامت يك مرتبه اقرار يا يك شاهد عادل به ضميمه قسم كافى است.
اگر پدر از مال فرزند خود چيزى سرقت كند حد (قطع انگشت) بر او جارى نمى شود ولى اگر فرزند از مال پدر سرقت نمايد با شرايط سابق اين حد درباره او اجرا مى گردد.
▲6. حدّ محارب
هرگاه كسى در شهر يا در بيابان و دريا، دست به اسلحه كند و مردم را به منظور غارت و بردن اموال، تهديد نمايد حكومت اسلامى موظف است او را به يكى از اين چند چيز مجازات كند: كشتن، به دار آويختن، بريدن دست راست و پاى چپ، يا تبعيد، همان طور كه در آيه شريفه قرآن مجيد به آن اشاره شده است: «(إِنَّمَا جَزَآءُ الَّذِينَ يُحَارِبُونَ اللهَ وَرَسُولَهُ وَيَسْعَوْنَ فِى الاَْرْضِ فَسَاداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا أَوْ تُقَطَّعَ أَيْدِيهِمْ وَأَرْجُلُهُمْ مِّنْ خِلاَف أَوْ يُنفَوْا مِنَ الاَْرْضِ); كيفر آنها كه با خدا و پيامبرش به جنگ بر مى خيزند و براى فساد در روى زمين تلاش مى كنند (و با تهديد اسلحه به جان و مال و ناموس مردم حمله مى برند) فقط اين است كه اعدام شوند يا به دار آويخته گردند يا دست و پاى آنها به عكس يكديگر (چهار انگشت از دست راست و چهار انگشت از پاى چپ) بريده شود و يا از سرزمين خود تبعيد گردند».(1)
و هرگاه حاكم شرع حكم تبعيد او را صادر نمايد بايد به مردم آن شهر بنويسد كه از هم غذا شدن و هم نشينى و معامله با او خوددارى نمايند تا زمانى كه توبه كند.
سارقى كه به خانه مردم حمله مى كند در حكم «محارب» است و اگر در حين سرقت به قتل برسد خون او به هدر مى رود. همچنين كسى كه به قصد بى حرمتى به زن يا پسرى حمله كند، آنها حق دارند به هر وسيله اى از خود دفاع كنند و اگر شخص مهاجم در اين ميان به قتل برسد خون او هدر است.
اشخاصى كه مرتكب اختلاص، تزوير و تقلب، شهادت به باطل مى شوند حاكم شرع آنها را به مقدارى كه موجب نهى آنها و عبرت ديگران شود تنبيه مى نمايد.
▲7. حدود مختلف ديگر
هرگاه كسى با چهارپايى عمل منافى عفت انجام دهد بايد او را تعزير نمود، و اگر شخص بالغى مكرراً مرتكب اين عمل گردد و در هر مرتبه تعزير شود و باز از اين كار روى گردان نباشد حكم او اعدام است.
اگر آن حيوان از حيوانات حلال گوشت باشد، بعد از اين عمل گوشت آن حرام خواهد شد، و همچنين نسل آينده او نيز حرام است، وبايد آن را نخست ذبح كنند و پس از ذبح كردن لاشه او را بسوزانند و معدوم كنند، و شخصى كه مرتكب اين عمل شده بايد قيمت آن را به صاحبش بپردازد، و اگر اين حيوان از حيوانات ديگر قابل شناسايى نباشد بايد از طريق قرعه آن را تعيين نمود.
اما اگر حيوانى است كه معمولا از گوشت آن استفاده نمى شود، مانند اسب و امثال آن، بايد آن را به شهر ديگرى برده و بفروشند و قيمت آن را در راه خدا صدقه دهند، و شخصى كه مرتكب اين عمل شده بايد قيمت آن را به صاحبش بپردازد.
راه اثبات اين عمل يكى از دو چيز است: دو شاهد عادل، يا دو مرتبه اقرار كردن.
هرگاه كسى به زن بيگانه اى پس از مرگ زنا كند، همان مجازات و حدى كه در مورد زنده بود در حق او اجرا مى گردد، منتها مجازات او به صورت شديدترى اجرا مى گردد، و اگر كسى با همسر يا كنيز خود پس از مرگ نزديكى كند بايد او را تعزير (تنبيه) كرد.
راه اثبات اين عمل شهادت چهار نفر عادل است، مانند زناى در حال حيات همچنين در مورد لواط، و هرگاه كسى «استمنا» كند حاكم شرع او را تعزير مى كند.
هر كس حق دارد به هر وسيله از جان و مال و ناموس خود دفاع كند ولى بايد حتى الامكان از طريق آسان ترى وارد شود، و اگر نتيجه نگرفت مى تواند تدريجاً به وسايل شديدترى دست بزند و مهاجم را از خود دور كند و دست او را كوتاه كند.
هرگاه كسى بدون اجازه از بالاى ديوار نگاه به درون خانه مردم نمايد و او را از اين عمل نهى كنند، ولى باز به كار خود ادامه دهد، اهل خانه حق دارند او را با سنگ يا وسيله ديگر دور سازند و اگر خون او نيز به اين وسيله ريخته شود كسى مسئول نيست.
▲قصاص و ديات
قتل نفس و كشتن شخص بى گناه يكى از بزرگترين گناهان كبيره است و «فساد بزرگ در زمين» كه در قرآن مجيد اشاره شده همين قتل نفس است و نيز مى فرمايد: «(وَمَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُّتَعَمِّداً فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِداً فِيهَا); و هركس فرد با ايمانى را از روى عمد به قتل برساند مجازات او دوزخ است; در حالى كه جاودانه در آن خواهد بود».(1) همچنين جنايت بر «طرف» يعنى قطع كردن يا ناقص نمودن عضوى از اعضا از گناهان بسيار عظيم است.
در هر حال جنايت (اعم از قتل نفس و نقص اعضا) از سه صورت خارج نيست:
1. عمدى
2. شبه عمد
3. خطايى
منظور از جنايت عمدى روشن است. اما منظور از «شبه عمد» اين است كه اصل انجام «فعل» از روى عمد بوده ولى نظرش «قتل» نبوده است; مثل اينكه كسى شخصى را به قصد ادب كردن بزند و طرز ادب كردن و وسيله آن هم طورى باشد كه معمولا منجر به قتل نمى شود ولى «تصادفاً» بدون اينكه او بخواهد و توجه داشته باشد منجر به قتل مى گردد، اين را «شبه قتل» گويند. اما منظور از «جنايت خطايى» اين است كه به هيچ وجه نه قصد «قتل» داشته باشد نه قصد «فعل» مثل اينكه كسى بخواهد پرنده اى را صيد كند ناگهان به انسانى اصابت كند يا اينكه تفنگى را بلند كند و بدون توجه گلوله از آن خارج گشته و شخصى را به قتل برساند.
يكى از مصاديق روشن جنايت خطايى، جنايتى است كه از آدم در خواب يا از روى سهو و بدون هيچ توجه سر بزند. اعمالى كه از شخص «ديوانه» يا «بچه غير مميز» و همچنين «بچه مميز» سر مى زند نيز در حكم «خطا» است; زيرا فعل عمدى كودك نا بالغ نيز به حكم خطاست.
هرگاه كسى مى خواست ديگرى را بى جهت به قتل برساند ولى اتفاقاً به شخص ديگرى كه خون او هم محفوظ و محترم است اصابت كرد جنايت عمدى محسوب مى گردد. ولى اگر مى خواست شخص مستحق قتلى را به قتل برساند تصادفاً به ديگرى اصابت نمود، شبه عمد محسوب خواهد شد.
اين نكته نيز لازم به تذكر است كه در موارد بالا هيچ فرقى ميان «مباشرت» و «تسبيب» نيست، يعنى چه خود انسان شخصاً با دست خود جنايتى را مرتكب گردد يا اسبابى فراهم سازد كه منجر به وقوع جنايت از ديگرى شود (البتّه در صورتى كه تسبيب طورى باشد كه عمل را به شخص مسبب نسبت دهند). همچنين فرقى ميان «انفراد» و «اشتراك» نيست يعنى خواه يك نفر به تنهايى يا چند نفر به صورت مشترك جنايتى را انجام دهند، در هر صورت حرام، و شخص يا اشخاص مرتكب، مجازات مى شوند.
اما از نظر حكم، قصاص فقط در مورد جنايت عمدى است، ولى خطا و شبه عمد تنها «ديه» دارد. و قصاص در صورتى است كه جانى «عاقل» و «بالغ» باشد، بنابراين كودك نابالغ اگر چه ده ساله هم باشد قصاص نمى شود خواه جنايت نسبت به كودكى كرده باشد يا نسبت به شخص بالغى. همچنين از شخص مجنون نمى توان قصاص كرد، خواه جنون او «دائم» يا «ادوارى» (گاهگاهى) باشد. هنگامى كه در حال جنون خود مرتكب جنايتى شود اعم از اينكه طرف مقابل عاقل باشد يا ديوانه اى مانند او، در هيچ صورت قصاص ندارد; زيرا عمد او به حكم خطاست و تنها ديه دارد و ديه او را هم بايد «عاقله»(2) بپردازد. اينها شرايط قصاص از نظر شخص «جانى» بود.
اما «مجنىّ عليه» يعنى كسى كه جنايتى بر او واقع شده او هم بايد بالغ و عاقل باشد; بنابراين اگر جنايت بر كودك واقع شود ديه دارد نه قصاص (اگر چه بعضى از بزرگان معتقدند اينجا هم قصاص دارد) همچنين در مورد شخص ديوانه.
يكى ديگر از شرايط قصاص اين است كه جانى مجبور در انجام جنايت نباشد ولى اين شرط تنها مربوط به غير قتل مى باشد، اما در مورد قتل نفس، اجبار، اثرى ندارد; يعنى كسى نمى تواند به عذر اينكه مجبور است يا جان خودش در خطر مى باشد يا ضرر ديگرى به او مى رسد دست به كشتن بى گناهى بزند; زيرا در خون تقيّه نيست. بنابراين اگر چنين كسى مرتكب قتل شود از او قصاص مى كنند و به قتل مى رسانند، و كسى كه او را مجبور ساخته محكوم به حبس ابد خواهد بود.
ديگر از شرايط اين است كه «مجنىّ عليه» بى گناه و خونش محترم باشد، بنابراين، اگر او، واجب القتل باشد قصاص در مورد قاتل معنايى ندارد.
اگر جانى پدر يا جد مقتول و مجنىّ عليه باشد (اعم از اينكه جد پايين باشد يا بالا) تنها ديه تعلق مى گيرد و اين ديه را بايد به ساير ورثه داد و خود اينها از آن سهمى نمى برند. و نيز مسلمان را فقط به خاطر جنايت بر مسلمان قصاص مى كنند، همچنين مرد آزاد در برابر مرد آزاد و يا زن آزاد; ولى اگر مرد آزادى را به خاطر جنايت بر زن آزادى به قتل برسانند «ولىّ» آن زن موظف است كه به اندازه نصف ديه به كسان آن مرد بپردازد; زيرا ديه او دو برابر است.
اما در صورت عكس يعنى اگر زن آزادى را به جرم كشتن مرد آزادى قصاص كنند و به قتل برسانند لازم نيست علاوه بر اين، ديه اى به كسان مرد بپردازد; زيرا شخص جانى بيش از كشته شدن حكمى ندارد.
▲مقدار ديه
ديه مسلمان آزاد صد شتر يا دويست گاو يا هزار گوسفند يا دويست دست لباس كه هر كدام مركب از دو قطعه باشد يا هزار دينار هر كدام از اينها كافى است.
همان طور كه اشاره شد در قتل عمد اولياى مقتول حق دارند قصاص كنند، ولى اگر راضى به گرفتن ديه شوند، قصاص ساقط مى شود و بايد ديه مزبور حدّاكثر تا يك سال به آنها پرداخته شود.
ولى در قتل «شبه عمد» تنها ديه تعلق مى گيرد و حدّاكثر بايد در مدت دو سال پرداخته شود. همچنين در قتل خطا تنها ديه است اما مدت پرداخت آن تا سه سال خواهد بود كه در هر سال بايد لااقل يك ثلث آن را بپردازند.
اما جناياتى كه منجر به نقص اعضا مى گردد مانند قطع دست يا پا يا كور ساختن چشم و امثال اينها، چنانچه جنايت از روى عمد باشد مى توان قصاص كرد، چشم در برابر چشم و گوش در برابر گوش و دندان در برابر دندان و مانند اينها: (الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَالاَْنفَ بِالاَْنفِ وَالاُْذُنَ بِالاُْذُنِ وَالسِّنَّ بِالسِّنِّ وَالْجُرُوحَ قِصَاصٌ).(1)
و اگر از روى خطا يا شبه آن باشد هر يك از اعضا ديه خاصى دارد; بعضى به اندازه تمام ديه يك انسان (هزار دينار و مانند آن) و بعضى نصف ديه و بعضى كمتر از نصف است.
به طور كلى اعضايى كه مفرد مى باشد مانند «بينى» يا مثلا آلت تناسلى مرد ديه آن يك ديه كامل است.
ولى اعضايى كه متعدد است مانند چشم و گوش و دست و پا اگر يكى را از بين ببرند، ديه آن ديه كامل است. ديه عمد و شبه عمد بر شخص جانى تعلق مى گيرد ولى ديه جنايت خطايى بر «عاقله» است.
اين بود خلاصه بسيار فشرده اى از عقايد شيعه در باب قصاص و ديات، شرح بيشتر درباره آن را بايد از كتابهاى گسترده اى كه در اين زمينه نگاشته اند به دست آورد.
منظور ما در اينجا تنها نشان دادن گوشه اى از عقايد شيعه در ابواب فقه بود و لذا بسيارى از كتابها و ابواب فقه مانند ابواب بيع سلف و صرف و بيع ميوه بر درخت و بيع حيوان، همچنين اجاره و رهن و عاريه و وديعه و مزارعه و مساقات و مسابقه و ضمان و حواله و كفالت و اقرار و كفارات و بسيارى ديگر را اصلا متعرض نشديم با اينكه همه اينها در كتابهاى فقهى شيعه مشروحاً مورد بحث قرار گرفته.
همان طور كه گفتيم تنها نظر ما اين بود كه اشاره مختصرى كرده و نمونه هاى روشنى ارائه دهيم، و لذا تنها در اين رساله به ذكر فهرست و مهمترين عناوين عقايد شيعه اماميه قناعت كرديم و اين يك تصوير بسيار كوچك است كه مى تواند اجمالا عقايد شيعه و روش او را در اصول و فروع دين، و در دلايل و فرهنگ و طرز تفكر و وسعت علوم و معارف نشان دهد.
شما اى دانشمندان اسلام و اى عالمان دين! آيا در اين مطالبى كه از عقايد شيعه در اصول وفروع نقل كرديم چيزى كه اساس اسلام را درهم بكوبد مشاهده مى كنيد؟!(2)
و آيا چيزى از اينها از يهوديت و نصرانيّت و يا مذهب زرتشتى گرفته شده است؟
آيا در هيچ يك از اين مباحث چيزى بر خلاف اصول قواعد اسلام و بيرون از منطق كتاب و سنّت (قرآن و روش و گفتار پيامبر(صلى الله عليه وآله)) ديده مى شود؟
و آيا موقع آن نرسيده است كه افراد منصف و با اطلاع در اين باره صريحاً قضاوت و حكم كنند و افراد غير مطلع با شنيدن اين حقايق از دروغ و افترا دست بردارند؟!
شايد خداوند (در سايه اين گونه بحثها) اين پراكندگى را تبديل به اتحاد و اجتماع كند، و اين وحشتى كه مسلمانان از يكديگر دارند از بين برود و همه برادران مسلمان در سايه پرچم قرآن گرد آيند و عظمت و بزرگى گذشته خود را بازيابند.
ولى بايد دانست اين آرزوى بزرگ هرگز صورت نمى گيرد و مسلمانان عزّت و حيات حقيقى خود را باز نخواهند يافت مگر اينكه تعصبات نارواى مذهبى و تعصبات قومى را از ميان بردارند.
من همواره اين سخن را تكرار كرده ام كه ما بايد همه مذاهب اسلامى را محترم بشماريم و خود را در جايگاهى بالاتر از اين اختلافات قرار دهيم.
آرى بالاتر از همه اين اختلافات بذر و هسته اصلى حيات ملتها وجود دارد، و آن اينكه: با برادران دينى خود از روى اخلاص مبادله محبّت و دوستى كنند، در منافع با آنها شريك و سهيم باشند، هم به آنها منفعت برسانند و هم از آنها منتفع گردند، هرگز از روى استبداد و برترى طلبى با يكديگر رفتار نكنند، آنچه براى خود دوست مى دارند حقيقتاً و جداً براى برادران دينى خود نيز دوست بدارند.
البتّه ممكن است بعضى تحقق اين روابط دوستانه و صفات عالى را در ميان عموم مسلمانان با آن اختلافاتى كه امروز دارند يك خواب و خيال و يا يك نوع آرزوى محال بدانند ولى ما از رحمتهاى الهى مأيوس نيستيم و از لطف خدا دور نمى دانيم كه روح تازه اى در كالبد بى جان اين امّت مأيوس بدمد و حيات و زندگى نوينى بيابند، چشمهاى آنها بينا گردد و به خواست خدا از اين مستى به هوش آيند!
▲«بدا» و «تقيّه»
در پايان اين كتاب لازم مى دانيم دو موضوع را كه زياد بر شيعه خرده مى گيرند مورد بحث قرار دهيم و حقيقت عقيده شيعه را در اين زمينه روشن سازيم:
▲بدا از نظر شيعه
عدّه اى چنين پنداشته اند(1) كه عقيده شيعه به «بدا» به اين معناست كه ممكن است مطلبى بر خداوند پوشيده باشد سپس با گذشت زمان بر او آشكار گردد(2)(و از پاره اى از اعمال خود كه روى عدم اطلاع از آن مطلب، انجام داده پشيمان گردد!).
ولى آيا هيچ آدم عاقل و دانايى ممكن است چنين گمانى درباره خدا داشته باشد؟ آيا اين سخن، كفر صريح و زننده نيست؟ زيرا لازمه آن نسبت جهل و نادانى به ذات پاك خداوند دادن، و ذات مقدس او را محل تغيير و حوادث دانستن است (يك روز چيزى را نداند و روز ديگر بداند) با اين حال چگونه ممكن است او واجب الوجود باشد؟!
حاشا كه شيعه اماميه، و نه هيچ فرقه ديگرى از فرق اسلام، چنين اعتقاد غلطى را داشته باشند; اعتقادى كه عين جهالت و گمراهى است. آرى فقط پاره اى از اين گونه اعتقادات فاسد را به فرقه «مجسمه» نسبت مى دهند، ولى عقايد آنها را به حساب دين و مذهب نمى توان آورد بلكه به خرافات و افسانه ها شبيه تر است تا به مذهب; تا آنجا كه از بعضى از آنها مطالب مضحكى نقل شده كه هر آدم عاقلى از آن شرم دارد; مثلا يكى از آنها درباره جسميت خدا مى گويد: «مرا از آلت جنسى و ريش معذور دار و از غير آن هر چه مى خواهى بپرس»!! (يعنى غير از اين، همه چيز دارد صحبت اينها را هم نبايد كرد).
اما بدايى كه شيعه قائل است(3)، و از اسرار آن محمد و علوم اين خاندان محسوب مى گردد و آن قدر به آن اهميّت داده شده كه در اخبار اهل بيت(عليهم السلام)مى خوانيم: «مَا عُبِدَ اللهُ بِشَيْء مِثْلَ الْقَوْلِ بِالْبِدَاءِ; هرگز كسى خدا را به مانند عقيده به بدا پرستش نكرده»(4) و «مَا عَرَفَ اللهَ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ مَنْ لَمْ يَعْرِفْهُ بِالْبِدَاءِ; كسى كه عقيده به بدا ندارد درست خدا را نشناخته»(5) و مانند اينها.
اين بدا عبارت از اين است كه وقوع حادثه اى در لوح «محو و اثبات» پيش بينى شده باشد و به وسيله يكى از فرشتگانى كه از لوح محو و اثبات باخبرند، وقوع اين حادثه در آينده به پيغمبرى خبر داده شود، و پيامبر نيز به امّت خود خبر دهد كه چنان حادثه اى وقوع خواهد يافت.(6)
در حالى كه بعداً آن حادثه به وقوع نمى پيوندد، علت آن اين است كه حوادث پيش بينى شده در لوح محو و اثبات (چنانكه از نامش پيداست) قابل تغيير است و ممكن است خدا آن را محو كرده حادثه ديگرى به جاى آن قرار دهد، و هيچ كس جز او از اين حقيقت باخبر نيست.
زيرا اين همان مقام علم مكنون و خاص خداست و هيچ پيامبر و ملكى راه به آن ندارند، اين همان حوادث «لوح محفوظ» است كه در قرآن از آن تعبير به «ام الكتاب» شده است.
ولى انبيا و فرشتگان تنها از حقايق لوح محو و اثبات باخبرند و علوم آنها از آن تجاوز نمى كند و در قرآن از آن چنين تعبير شده است:
«(يَمْحُوا اللهُ مَا يَشَاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتَابِ); خداوند هر چه بخواهد محو و هرچه را بخواهد ثابت نگه مى دارد و «ام الكتاب» ]= لوح محفوظ[ نزد اوست».(7)
ممكن است بعضى از افراد كم اطلاع در اينجا ايراد بگيرند كه اين مخفى كردن حقيقت و اظهار غير آن كه به وسيله لوح «محو و اثبات» صورت مى گيرد از قبيل بيان و خلاف و اغراى به جهل است و اين كار صحيحى نيست.
اما بايد توجه داشت كه اين گونه امور حتماً داراى مصالح و حكمتهايى است كه از قدرت درك ما خارج مى باشد.
براى روشن شدن اين حقيقت بايد مقايسه اى ميان «نسخ» و «بدا» به عمل آيد. مى دانيم كه نسخ احكام از نظر همه مسلمانان جايز است. يعنى ممكن است حكمى در شريعت جعل شود و مردم از ظاهر آن چنان تصور كنند كه يك حكم ابدى است ولى با گذشت مدت كوتاهى آن چنان تصور كنند كه يك حكم ابدى است ولى با گذشت مدت كوتاهى به وسيله خود پيامبر نسخ آن حكم اعلام گردد و حكم ديگرى به جاى آن قرار داده شود.
مسلماً ظهور حكم اوّل در ابديت، و سپس نسخ آن، حكمت و مصلحتى دارد، «بدا» نيز از همين قبيل است، منتها بدا در عالم تكوين و در مورد حوادث تكوينى مى باشد و نسخ در عالم تشريع و قوانين دينى.(8)
بنابراين همان طور كه نسخ داراى مصالح و حكمت هايى است، بدا و اخفا يك حقيقت تكوينى و سپس اظهار آن با گذشت زمان نيز مصالحى دارد كه عدم اطلاع ما از آن، مانع از واقعيت آن نمى گردد.
گذشته از اين يك نوع «بدا» نيز هست كه بر اثر اتصال ارواح پاك انبيا به جهان بالا پيدا مى شود، آنها به وسيله اين رابطه ممكن است اصل وقوع حوادثى را دريابند ولى از شرايط و موانع آن مطلع نگردند.
مثلا در داستانى كه از حضرت مسيح(عليه السلام) نقل شده، مى بينيم حضرت درباره «عروسى» خبر داد كه آن عروس در همان شب زفاف خود مى ميرد، يعنى روح پاك عيسى به واسطه اتصال به جهان ماوراى طبيعت اين مطلب را درك كرده بود، ولى او توجه نداشت كه حدوث اين واقعه مشروط به اين است كه كسان عروس به بينوايى صدقه ندهند، اتفاقاً مادر او كمك به بينوايى كرده بود، و عروس بر خلاف پيش بينى مسيح(عليه السلام) سالم ماند. هنگامى كه از وى جريان را پرسيدند فرمود: شايد صدقه اى در اين راه داده ايد؟ صدقه بلاهاى مبرم را دفع مى كند!(9) همچنين موارد ديگرى نظير آن.(10)
گاهى فايده اين گونه حوادث امتحان آمادگى اشخاص در راه بندگى و اطاعت فرمان خداست، چنانكه در جريان مأمور شدن ابراهيم به ذبح فرزندش اسماعيل مشاهده مى شود.(11)
اصولا اگر مسأله بدا نبود دعا و شفاعت و صدقه براى رفع گرفتارى و حل مشكلات معنا نداشت، همچنين گريه انبيا و دوستان خدا و شدت خوف آنها موضوعيتى پيدا نمى كرد، چه اينكه آنها حتى براى يك لحظه و يك چشم بر هم زدن قدم در راه مخالفت خدا نگذارده بودند، ولى آنها از حقايقى كه در علم مكنون خداست و هيچ كس از آن با خبر نيست وحشت داشتند، نكند جرياناتى پيش بيايد و وضع آنها را دگرگون سازد، اين همان علمى است كه بدا از آن مايه مى گيرد.
ما در جلد اوّل كتاب «الدين والاسلام» شرح گسترده اى درباره «بدا» و مسايلى نظير آن مانند «قضا و قدر» و «لوح محو و اثبات» ذكر كرديم كسانى كه مايل هستند مى توانند توضيحات بيشتر در پيرامون اين مسائل را از آنجا بخواهند.
▲تقيّه از نظر شيعه
موضوع ديگرى كه دست مايه ايراد بر شيعه شده است و آن را يكى از عيب هاى پيروان مذهب ما شمرده اند مسأله «تقيه» مى باشد.
ولى سرچشمه تمام ايراداتى كه در اين زمينه شده اين است كه آنها منظور از تقيّه و حقيقت و مورد آن را نفهميده اند و متأسّفانه در اين باره تحقيقى هم نكرده اند، با اينكه اگر در اين باره تحقيق كرده بودند، و صبر و حوصله به خرج مى دادند، به زودى به اين حقيقت واقف مى شدند كه شيعه در اين عقيده تنها نيست، بلكه مسأله تقيّه در جاى خود يك حكم قاطع عقلى و موافق فطرت و غرايز انسانى است.
اين را هم مى دانيم كه اسلام در تمام اصول احكام و قوانين خود دوش به دوش عقل و علم حركت مى كند و سر سوزنى از اين دو جدا نمى شود.
آيا فقط جان و دفاع از حيات خود كه محبوبترين چيز در نظر انسان است جزء فطرت هر بشرى است؟ درست است كه گاهى انسان به خاطر هدفهاى عالى ترى، به خاطر حفظ شرافت، به خاطر تقويت حق و كوبيدن باطل حاضر است از جان عزيز خود نيز در اين راه صرف نظر كند. ولى آيا هيچ عاقلى مى تواند بگويد جايز است در غير اين گونه موارد، و بدون هيچ هدف مقدسى انسان بدون دليل جان خود را به خطر بيندازد؟!
بديهى است نه عقل و نه شرع چنين اجازه اى را به هيچ كس نمى دهد. و منظور از تقيّه هم چيزى جز اين نيست كه انسان نبايد در چنين موردى بى جهت خود را به هلاكت بيفكند.
اسلام صريحاً اجازه داده كه انسان در موردى كه جان يا مال و ناموس او در خطر است و اظهار حق، هيچ گونه نتيجه و فايده اى ندارد، موقتاً از اظهار آن خوددارى كرده و به وظيفه خود به طور پنهانى عمل نمايد، چنانكه قرآن مجيد مى فرمايد: «(إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقَاةً); مگر اينكه از آنها تقيه كنيد (وبه خاطر هدفهاى مهمترى كتمان نماييد)».(1) و نيز مى فرمايد: «(إِلاَّ مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالاِْيمَانِ); به جز آنها كه تحت فشار واقع شده اند در حالى كه قلبشان با ايمان، آرام است».(2)
تاريخ اسلام نيز سرگذشت «عمار» و پدر و مادرش را فراموش نكرده كه در چنگال بت پرستان گرفتار شده بودند و آنها را شكنجه دادند كه از اسلام بى زارى بجويند (پدر و مادر عمار از اين كار خوددارى كرده و به دست مشركان كشته شدند، ولى عمار آنچه را كه آنها مى خواستند اظهار داشت و سپس گريه كنان از ترس خداوند بزرگ به خدمت پيامبر شتافت، پيامبر به او فرمود: «إنْ عَادوا لَكَ فَعُدْ لَهُمْ; اگر بازهم گرفتار شدى و از تو خواستند آنچه مى خواهند بگو، و به اين وسيله اضطراب و وحشت و گريه او را آرام ساخت)».(3)
نكته اى كه بايد در اينجا كاملا به آن توجه داشت اين است كه تقيّه در همه جا يك حكم ندارد بلكه گاهى واجب و گاهى حرام و زمانى نيز مباح مى باشد.(4)
واجب بودن تقيّه در صورتى است كه بدون فايده اى جان انسان به خطر بيفتد، و حلال بودن آن در صورتى است كه ترك آن يك نوع دفاع و تقويت از حق باشد، در اينجا انسان مى تواند فداكارى كرده و جان خود را بر سر اين كار بگذارد، همان طور كه حق دارد از اين، صرف نظر كرده و جان خويش را حفظ نمايد.
اما در موردى كه تقيّه موجب ترويج باطل و گمراه ساختن مردم، و تقويت ظلم و ستم مى گردد تقيّه حرام و ممنوع است; بايد در اين گونه موارد از خود گذشتگى به خرج داد و از هر گونه خطرى در اين راه استقبال كرد.
از آنچه گفته شد حقيقت معناى تقيّه و عقيده منطقى شيعه در اين زمينه همچون آفتاب روشن گرديد.(5) در ضمن اين نكته را بايد خاطرنشان ساخت كه اگر تقيّه در خور ملامت و سرزنش است، اين ملامت و سرزنش را بايد نسبت به آن اشخاصى كرد كه آزادى عقيده را از شيعه سلب نموده و آنها را مجبور به تقيّه مى سازند نه نسبت به شيعه، آنها در خور ملامتند نه اينها!
ما در تاريخ مى خوانيم كه «معاويه» زمام حكومت اسلامى را بدون رضايت مسلمين در دست گرفت و «خودكامگى»را به جايى رسانيد كه هر گونه مى خواست با احكام و قوانين اسلام بازى مى كرد و از هيچ كس ملاحظه نداشت.
مخصوصاً به تعقيب شيعيان على(عليه السلام) پرداخت و آنها را در هر كجا پيدا مى كرد به قتل مى رسانيد حتى از كسانى كه مظنون يا متهم به تشيّع بودند نمى گذشت. ساير «بنى اميه» و «بنى مروان» نيز اين روش غلط و اين سياست شوم را تعقيب كردند.
نوبت به «بنى عباس» رسيد، آنها هم نه تنها جنايت بنى اميّه را تكرار كردند بلكه نغمه هاى تازه اى در اين زمينه ساز كردند كه سابقه نداشت!
در اين ميان شيعه چه مى توانست بكند؟ جز اينكه گاهى عقيده خود را مكتوم سازد و گاهى ابراز نمايد، آنطور كه دفاع از حق و حقيقت و مبارزه با گمراهى ايجاب مى كرد، در اين موارد شيعه از ابراز عقيده خود ابا نداشت تا اتمام حجت گردد و راه حق و حقيقت به كلى از مردم پوشيده نماند.
ولذا مى بينيم بسيارى از مردان شيعه و بزرگان آنها تقيّه را به كلى زيرپا گذارده و پايمال كردند، و بدنهاى خود را به عنوان «قربانيان راه حق» به چوبه هاى دار و قربانگاههاى ظلم و بيدادگرى تسليم نمودند.
تاريخ هرگز خاطره جانسوز شهداى «مرج عذار» (يكى از قريه هاى شام) را فراموش نمى كند، آنها چهارده تن از رجال و بزرگان شيعه بودند، رييس آنها همان صحابى بزرگوارى بود كه زهد و عبادت استخوان بندى محكم و عضلات پيچيده او را تحليل برده بود، او كسى جز «حجر بن عدى كندى» نبود.
براى اينكه او را بهتر بشناسيم، او همان كسى است كه از فرماندهان لشكر اسلام در فتح شام بود.
اما «معاويه» همه اين چهارده تن را با شكنجه هاى هولناكى به قتل رسانيد، و سپس مى گفت: «من هر كس را كشتم مى دانم به چه علت كشتم، جز «حجر بن عدى» كه نمى دانم گناه او چه بود؟!».(6)
ولى من به معاويه مى گويم گناه «حجر» چه بود، او گناهى جز اين نداشت كه به خاطر اثبات گمراهى بنى اميّه و عدم ارتباط آنها به اسلام، تقيّه را زير پا گذارد، آرى او گناهى جز اظهار حق به خاطر اين هدف مقدس نداشت!
آيا داستان صحابى بزرگوار «عمر بن حمق خزاعى» و «عبدالرحمن بن حسان عنزى» كه «زياد» آنها را زنده زنده در «قس الناطف» دفن كرد فراموش شدنى است؟!
آيا هرگز خاطره اسف انگيز قتل «ميثم تمار» و «رشيد هجرى» و «عبدالله بن يقطر» كه ابن زياد آنها را در كناسه كوفه به دار آويخت فراموش مى گردد؟!
اينها و صدها نفر ديگر امثال آنان از كسانى بودند كه جان عزيز خود را در راه يارى حق بى دريغ از كف دادند و پيشانى نورانى خود را آنچنان محكم بر صخره هاى باطل كوبيدند كه تا آنها را در هم نشكستند، سرهاى آنان در هم نشكست!
آرى اينها اصلا نمى دانستند تقيّه در كدام مزرعه مى رويد، آنها تقيّه را بر خود حرام مى دانستند و حق داشتند. زيرا اگر آنان نيز سكوت اختيار كرده راه تقيّه را پيش گرفته بودند حق و حقيقت به كلى از بين مى رفت، و دين اسلام به صورت دين معاويه و يزيد و زياد و ابن زياد در مى آمد، يعنى دين مكر و نيرنگ و خيانت و نفاق، دينى كه منبع هر گونه رذيله اى بود مى شد، اين دين كجا و آيين اسلام كه الهام بخش هر گونه فضيلتى است كجا؟!
آرى اينها قربانيان اسلام و شهداى راه حق و فضيلت بودند!
البتّه داستان شهداى طف، حسين(عليه السلام) و ياران عزيز او نيز بر همه كس روشن است، آنها پيشواى شهيدان راه حق و سر سلسله مردانى بودند كه هرگز زير بار ظلم نرفتند.
آرى، اينها همه تقيّه را برخود «حرام» مى دانستند، در حالى كه عدّه اى ديگر در شرايط ديگرى كه با اين شرايط كاملا فرق داشت تقيّه را «واجب» مى شمردند، همان طور كه جمعى ديگر در موارد خاصى كه با هر دو فرق داشت تقيّه را «مباح» و ترك آن را جايز مى دانستند، واين تفاوت تنها به خاطر تفاوت شرايط و اختلاف اوضاع و احوال محيطها بود.
به خاطر دارم كه در بعضى از روايات ديده ام كه «مسيلمه كذاب» دو نفر از مسلمانان را دستگير نمود و به آنها پيشنهاد كرد بايد شهادت بدهيد: «هم من رسول خدا هستم و هم محمّد رسول خداست»!
يكى از آن دو نفر گفت: من گواهى مى دهم كه محمد رسول خداست و تو دروغگويى! مسيلمه دستور داد او را كشتند. نفر دوم به پيشنهاد مسيلمه تن در داد و آزاد شد.
هنگامى كه اين خبر به پيغمبر(صلى الله عليه وآله) رسيد فرمود: «نفر اوّل عجله كرد و خود را به بهشت رسانيد و نفر دوم نيز به رخصت عمل كرد، و هر كدام پاداش خود را مى گيرند».(7)
شما اى مسلمانان! كارى نكنيد كه عدّه اى از برادران شما مجبور به تقيّه شوند و سپس برگرديد و آنها را سرزنش و ملامت كنيد كه چرا آنها تقيّه مى كنند؟!
از خداى بزرگ مى خواهم كه پايان كار ما و شما را به خير گرداند و وحدت كلمه در راه حق و حقيقت به همه ما عنايت فرمايد.
والسلام علكيم ورحمة الله وبركاته
پايان