بررسى بيشتر شرط اول
در مكتب اهل البيت چنانكه ديديم امامت انتصابى است ، و اين انتصاب باشد از جانب خداوند
باشد؛ و پيامبر وظيفه دارد كه آن را تبليغ كند، نه اين كه صاحب مقام امامت را تعيين و يا
زمامدارى او را توصيه كند.
همچنانكه پيامبر اكرم نماز را تبليغ مى نمايد، و در اين كار فقط فرمانبردار خدا و پيام
آور اوست ؛ و حج را تبليغ مى كند و آن هم دستور خدا است و... و در تمام اين كارها تنها
پيام آور خدا مى باشد، در مساءله امامت نيز به همين
شكل است . او امامت را از جانب خدا تبليغ مى كند و نصب و تعيين از سوى رب العالمين است .
پس آنچه كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله درباره امامت بيان مى كند، مانند
همانهائى است كه درباره نماز و حج و زكات و جهاد مى گويد، و بيان مى كند، و توضيح
مى دهد.
او درباره نماز مى گويد: نماز را اين چنين بخوانيد؛ در ابتدا اينگونه وضو بگيريد،
سوره حمد را در ركعت اول و دوم بخوانيد، در ركوع چنين كنيد، و در سجده چنان . و مى
گويد كه نماز را چند ركعت بخوانيد، و يا مقازنات و مقدمات آن را چگونه بجا آوريد و...
همانگونه كه اين موارد را پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله از سوى خودش نمى گويد،
و از جانب خداوند بيان مى كند، و سخن او را تبليغ مى نمايد، آنچه كه در مورد مساله امامت
نيز گفته است از جانب حق تعالى مى باشد؛
(و ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى ) (342).
اينك برخى از احاديث و سخنانى را كه از آن حضرت در مساءله امامت در دست داريم ، به دو
دسته متمايز تقسيم نموده ، در دو فصل آينده به طور مختصر بررسى مى نمائيم .
گروه اول : رواياتى كه امامت عموم اهل
البيت را اثبات مى كند
در اين دسته از احاديث نام خاص هيچ يك از امامان عليه السلام وجود ندارد، ولى امامت عموم
اهل البيت عليه السلام در آنها مطرح شده است . ما در اينجا دو نمونه از اين گروه از احاديث
ارزيابى مى كنيم :
الف - حديث ثقلين
روايت اول را صحيح مسلم (343) نقل مى كنيم كه البته در دهها كتاب معتبر ديگر از مكتب
خلفا چون مسند احمد و سنن دارمى و سنن بيهقى و مستدرك الصحيحين (344) هم وجود دارد:
زيد بن ارقم مى گويد: در بين راه مكه و مدينه (در سفر بازگشت از حجه الوداع ) در
كنار آب گيرى كه (خم ) نام داشت پيامبر در ميان مردم چنين خطبه خواند:
اى مردم آگاه باشيد من بشرى هستم . نزديك است مرا (به عالم بقا) بخوانند، و من اجابت
دعوت حق مى كنم .
من دو چيز گرانمايه در ميان شما به ميراث مى گذارم :
(كتاب خدا) كه در آن هدايت نور مى باشد. آن را رها نكنيد و بدان چنگ زنيد.
و (خاندان من !) شما را در مورد اهل بيتم يادآور خدا مى شوم !
(و بنا به نسخه مستدرك اضافه مى فرمايد:)
هشيار باشيد كه شما پس از من با اين دو بازمانده چگونه رفتار مى كنيد.
اين دو هرگز از هم جدا نخواهند شد تا در حوض كوثر بر من وارد شوند.
با تكيه بر اين جمله اخير از گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله است كه ما معتقديم يكى
از امامان اهل البيت - كه تعدادشان نيز در روايات معتبر ديگر تعيين شده است - بايد چنان
عمرى دراز داشته باشد كه تا پايان جهان زنده بماند، و در نتيجه همدوش و قرين كتاب
خدا براى هميشه در جامعه موجود باشد و فرموده پيامبر در مورد عدم جدائى اين دو راست
آيد.
شبيه به همين سخن را جابر از خطبه عرفه پيامبر
نقل مى كند. مى گويد: من پيامبر را در ايام حج در عرفه مشاهده كردم .
آن حضرت بر ناقه خويش به نام (عضباء) سوار بود، و براى مردم چنين خطبه مى
خواند:
اى مردم ، من در ميان شما چيزى گذاردم كه اگر بدان چنگ زنيد، و از آن دست برنداريد
هرگز گمراه نمى شويد:
كتاب خدا و عترتم كه اهل بيت من مى باشند.
ترمذى پس از نقل اين سخن اضافه مى كند كه اين حديث از ابوذر، ابوسعيد خدرى ، و
زيد بن ثابت ، و حذيفه بن اسيد نيز نقل شده است . (345)
در اين روايت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله
اهل بيت خويش را در كنار قرآن قرار داده و هدايت را به دست ايشان و قرآن مى داند، و چنگ
زدن به ذيل و دامان ايشان را موجب نجات قطعى از گمراهى و ضلالت مى شناساند. و مى
فرمايد كه هشيار باشيد، و دقت كنيد كه چگونه بعد از من با ايندو رفتار خواهيد كرد، و
بدانيد كه اين دو هيچ وقت از هم جدائى ندارند، و در حوض كوثر -
محل ورود هيچ يافتگان رستاخيز - بر من وارد خواهند شد.
اين كه كتابهاى آسمانى امام مردمند، و پيشواى فكر و اعتقاد و اخلاق و
عمل مردم از وجهه نظرى هستند، يك مساءله مسلم قرآنى است . (346) با توجه و تكيه
بر همين اصل ، در كنار قرآن قرار گرفتن اهل بيت پيامبر، امامت ايشان را نيز اثبات مى
نمايد.
به بيانى ديگر اسلام از جنبه نظرى در قرآن كريم تصوير و طرح شده ، و در وجهه
عملى و تجسم خارجى در اهل البيت عليه السلام خود نمائى مى كند. بنابراين ما وقتى كه
امامت قرآن در وجه نظرى پذيرا شديم ، امامت
اهل البيت را در وجه عملى بايد بپذيريم .
علاوه بر اين از آن جا كه به گفته پيامبر هدايت منحصر در اين دو ميراث گرانقدر اوست ،
و مى دانيم هدايت قرآن در كليات مسائل اعتقادى ، اخلاقى و عملى اسلام است ، پس ناگزير
توضيح و تبيين اسلام قرآنى ، وظيفه و كاركرد
اهل بيت عليه السلام خواهد بود تا هدايت اتمام پذيرد و
كامل گردد.
ناگفته نماند كه اين روايت آنقدر به صورتهاى مختلف و به وسيله افراد متفاوت
نقل شده كه بازگوئى و بررسى همه آنها محتاج مجالى خاص است ، و ما در اينجا فقط
در صدد آن بوديم كه با تكيه بر اين حديث روشن سازيم كه
رسول اكرم صلى الله عليه و آله به فرمان الهى امامت را منحصر در
اهل بيت خويش كرده ، و آنها را قرين و همدوش قرآن قرار داده است .
ب - روايت تعداد ائمه
در گروه ديگرى از روايات ، تعداد ائمه و خلفا و زمامداران بعد از آن حضرت تعيين شده
، ولى البته نامى از افراد ايشان به ميان نيامده است . اين روايات را تا به
حال من از افراد ايشان به ميان نيامده است . اين روايات را تا به
حال من از چهار نفر از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله يافته ام كه جابر بن سمره
يك تن از ايشان است ، و روايات او را در صحيح مسلم و بخارى ، و سنن ترمذى ، و مسند
طيالسى ، و مسند احمد، و... مى توان يافت .
در اينجا روايات جابر را از نسخه صحيح مسلم
نقل مى نمائيم . (347) او مى گويد: من با پدرم به محضر
رسول اكرم صلى الله عليه و آله رفته بوديم آن بزرگوار فرمود:
هميشه و هميشه دين باقى خواهد ماند تا هنگام بر پا شدن رستاخيز؛ تا وقتى كه بر شما
دوازده خليفه باشند كه همه ايشان از قريشند.
در اين روايت بيش از اين نقل نشده است ، ولى اميرالمومنين على عليه السلام در نهج
البلاغه قسمتى را كه از آن حذف شده است ، چنين بيان فرموده اند:
امامان از قريش ، در اين بطن و شاخه از خاندان هاشم قرار داده شده اند، و اين مقام جز
براى ايشان صلاحيت ندارد، و واليان و زمامدارانى غير از ايشان براى مردم سزاوار
نيستند.(348)
در روايت ديگر كه مسند احمد و مستدرك حاكم و...
نقل شده است ، مردى به نام مسروق كه راوى روايت است مى گويد: ما در كوفه نزد
عبدالله بن مسعود نشسته بوديم ، او به ما قرآن درس مى داد. مردى از وى
سوال كرد: اى ابوعبدالرحمن ، آيا شما از پيامبر نپرسيديد كه اين امت چند خليفه خواهد
داشت ؟
عبدالله در جواب اين مرد گرفت : از آن هنگام كه من به عراق آمده ام جز تو كسى از من اين
سوال را نكرده است ، آنگاه افزود: آرى ما از پيامبر از اين مساله
سوال كرديم ، و آن حضرت فرمود:
(اثنى عشر كعده نقباء بنى اسرائيل ) :
دوازده تن به تعداد نقيبان بنى اسرائيل . (349)
اين روايت از انس بن مالك و عبدالله بن عمر و بن العاص نيز
نقل شده است . و البته هر كدام از اين روايات را افراد متعددى
نقل كرده اند كه در نتيجه روايتشان به حد تواتر مى رسد، و كاملا مورد اطمينان است .
تفسير حديث و سرگردانى شارحان
در اين گونه احاديث شارحان و صاحب نظران
اهل سنت سخت به بن بست دچار شده اند، و نتوانسته اند معنائى درخور عقايد
مقبول در مكتب خلفا براى آن بيابند و دقيقا معين كنند كه : اين دوازده تن كيانند؟ و چگونه
يك گروه دوازده نفرى كه پشت سر هم مى آيند تا روز قيامت دوام مى آورند و باقى مى
مانند؟ و آيا اين گروه كه عزت و سربلندى اسلام با آنها پيوند دارد، چه ويژگيهائى
مى توانند داشته باشند؟ آيا هر كس با هر گونه شخصيت ، مى تواند حائز اين مقام
باشد يا حتما لازم است خليفه اى عادل باشد؟
اينك نمونه هايى از سخنان آنان :
فقيه مشهور ابن العربى در شرح سنن ترمذى مى گويد:
(ما خلفاى پس از رسول خدا را مى شماريم ، اينان را چنين مى يابيم :
1 - ابوبكر، 2 - عمر، 3 - عثمان ، 4 - على ، 5 - حسن ، 6 - معاويه ، 7 - يزيد بن معاويه
، 8 - معاويه بن يزيد، 9 - مروان ، 10 - عبدالملك بن مروان ، 11 - وليد، 12 - سليمان ،
13 - عمر بن عبدالعزيز، 14 - يزيد بن عبدالملك ، 15 - مروان بن محمد بن مروان ، 16 -
سفاح ، 17 - منصور...)
او همينطور شمارش خلفا را ادامه مى دهد، و بيست و هفت تن ديگر از ايشان را تا عصر
خويش (سال 543 ه) مى شمرد، و آنگاه مى گويد:
(اگر ما دوازده تن از ايشان را از ابتداى خلافت بشماريم ، و آن كسانى را كه به ظاهر
خلافت نبوى را داشته اند در نظر گرفته باشيم ، مى بينيم كه تا سليمان بن عبدالملك
دوازده تن مى شوند. اما اگر آنها را كه در واقع و معنى ، خلافت نبوى را دارا بوده اند
(يعنى عدالت داشته اند) بشماريم ، پنج تن بيشتر از اين گروه را نخواهيم داشت كه
عبارتند از خلفاى چهار گانه نخستين و عمر بن عبدالعزيز، بنابراين من معنائى براى
اين حديث نمى دانم ). (350)
قاضى عياض محدث نامدار مكتب خلفا، در جواب اين
سوال كه : از دوازده تن ، از افراد بيشترى به خلافت رسيده اند!؟
مى گويد:
(اين سخن اعتراضى است باطل ؛ زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله نفرموده است كه :
غير از دوازده تن خلافت نخواهند كرد. نه ، او گفته است كه چنين تعدادى خواهند بود كه
البته بوده اند و اين سخن از آن حضرت مانع از آن نيست كه خلفا از اين تعداد نيز بيشتر
باشند.) (351)
دانشمند ديگرى گفته است :
(مراد پيامبر اين است كه دوازده خليفه در تمام دوران حيات اسلام تا دامنه قيامت خواهند
بود كه به حق عمل خواهند كرد، و در اين گروه توالى و پشت سر هم بودن شرط نيست ...
بنابراين مقصود آن حضرت از جمله (پس از آن هرج و مرج خواهد بود) مقدمات قيامت و
فتنه ها و آشوب هاى پيش از آن همانند خروج دجال مى باشد.)
او مى گويد: (منظور از دوازده خليفه ، خلفاى چهارگانه و حسن و معاويه و عبدالله و بن
زبير (352) و عمر بن عبدالعزيز مى باشند (كه مجتمعا هشت تن مى شوند) و مى شود
كه مهدى عباسى (169 - 127 ه) را نيز به آنها اضافه نمود زيرا او در ميان عباسيان
مثل عمر بن عبدالعزيز در امويان است و نيز ظاهر (يكى ديگر از خلفاى عباسى ) را مى
توان افزود به خاطر عدالت و انصافى كه داشته . و در نتيجه دو تن باقى مى مانند
كه يكى از ايشان مهدى (موعود آخر الزمان ) است كه او از
اهل البيت مى باشد) (353) (و ديگرى معلوم نيست چه كسى باشد!؟)
و نيز باز گفته اند:
(منظور پيامبر در حديث اين است كه دوازده تن خليفه در عصر عزت و شوكت خلافت و
قدرت اسلام و انتظار امور آن خواهند بود. بنابراين ، خلفاى مورد بحث پيامبر كسانى
هستند كه اسلام در زمانشان عزيز است ، و همه مسلمانان در مورد شخص آنان اتفاق نظر
دارند.) (354)
بيهقى محدث و شارح نامدار مكتب خلفا، پس از توضيحى در زمينه اين نظر مى گويد:
(اين تعداد با دارا بودن صفات مذكور، تا عصر وليد بن يزيد بن عبدالملك
تكميل شده اند، و از آن پس هرج و مرج و آشوب هاى بزرگ بوجود آمده ، سپس عباسيان به
حكومت رسيده اند، البته اگر صفات ياد شده را كنار بگذاريم ، از تعداد دوازده تن
بيشتر خواهيم داشت . و نيز همچنين است اگر خلفا بعد از آشوب ها را در نظر بگيريم .)
(355)
در توضيح بيشتر اين نظريه گفته اند:
(از آن كسانى كه در به خلافت رسيدن مورد اتفاق بوده اند، در ابتدا خلفاى سه گانه
را مى شناسيم . و پس از ايشان على است تا آن زمان كه مساله حكمين در جنگ صفين پيش آمد.
از آن روز به بعد معاويه بر خود نام خليفه نهاد (و اتفاق در مورد خلافت على از ميان
رفت ) (از آن پس نيز وضع بهمين منوال بود تا اين كه ) بعد از صلح امام حسن همه بر
شخص معاويه اتفاق كردند، و بعد از او در مورد فرزندش يزيد اختلافى به وجود نيامد،
و كار حسين و خلافتش نيز انتظام نيافت ، بلكه به زودى كشته شد.
پس از مرگ يزيد نيز دوباره اختلاف عبدالملك بن مروان رسيد. در مورد او اتفاق عام
بوجود آمد. البته مى دانيم كه اين اتفاق بعد از كشته شدن عبدالله بن زبير (73 ه)
پديدار شده است . بعد از عبدالملك در مورد چهار فرزندش در خلافت اختلافى نشد. اين
چهار تن عبارتند از: وليد، سليمان ، يزيد، هشام ، و در ميان سليمان و يزيد بنا به
وصيت سليمان ، عمر بن عبدالعزيز خلافت يافت . دوازدهمين كس از اين گروه كه مردم بر
ايشان اتفاق كردند، وليد بن عبدالملك است كه چهار
سال حكومت كرد.)
ابن حجر محدث بزرگ و فقيه مشهور شافعى مذهب مى گويد:
(اين توجيه بهترين توجيه براى احاديث ياد شده است .) (356)
ابن كثير مورخ و محدث و مفسر نامدار قرن هشتم مى نويسد:
(راهى كه بيهقى رفته و گروهى با او موافقت كرده اند كه مقصود از حديث خلفائى
هستند كه به طور توالى تا عصر وليد بن يزيد بن عبدالملك فاسق آمده اند، راهى است
كه در مورد آن تاءمل فراوان است . بيان اين مطلب اين كه خلفا تا عصر اين وليد بر هر
فرض كه حساب كنيم ، از اين تعداد بيشتر هستند. و
دليل ما اين است كه خلفاى چهارگانه ، يعنى ابوبكر و عمر و عثمان و على ، خلافتشان
مورد اتفاق و مسلم است ... بعد از ايشان هم حسن بن على است ؛ زيرا على در مورد او و
خلافتش وصيت كرد، و اهل عراق نيز با او بيعت نمودند... تا زمانى كه او و معاويه صلح
كردند.... بعد از معاويه هم يزيد، و پس از او هم معاويه بن يزيد، و سپس مروان ، بعد
عبدالملك بن مروان ، بعد عمر بن عبدالعزيز، بعد يزيد بن عبدالملك ، بعد هشام بن
عبدالملك زمامدار و خليفه شدند. پس اين گروه پانزده تن مى شوند. تازه بعد از اينها
وليد بن يزيد بن عبدالملك (كه در عبارت بيهقى دوازدهمين تن شمرده شده است ) مى
باشد. و اگر حكومت عبدالله بن زيبر را قبل از عبدالملك به حساب بياوريم به شانزده
تن بالغ مى شوند.
با همه اين اشكالات ، در ميان اين دوازده تن خليفه مورد پسند پيامبر (برحسب شمارش از
ابتداى خلافت ) يزيد بن معاويه وارد مى شود، و كسى مانند عمر بن عبدالعزيز كه همه
بزرگان او را مدح و ستايش كرده اند و خارج خواهد شد. با اين كه او كسى است كه وى را
در شمار خلفاى راشدين كه عصر او از عادلانه ترين اعصار حكومت در اسلام بوده است ، و
حتى رافضيان بدين مساله اعتراف دارند.
اگر كسى بگويد كه ما فقط آن كسانى را در نظر مى گيريم كه امت بر ايشان اجتماع
بكنند، به اين بن بست دچار خواهيم شد كه على بن ابى طالب و فرزندش را در شمار
خلفا نياوريم ، زيرا مردم در مورد خلافت ايشان اتفاق نكردند، و هيچكس از
اهل شام با اين دو تن بر خلافت بيعت ننمودند.)
ابن كثير به دنبال اين سخن اضافه مى كند:
(يكى از دانشمندان در شمار خلفاى دوازده گانه ، معاويه و يزيد بن يزيد را به حساب
آورده ، و مروان و عبدالله بن زبير را محسوب نمى دارد، زيرا امت بر هيچ يك از ايشان
اتفاق نكرده اند. من مى گويم : اگر اين مسلك را در شمارش خلفا بپذيريم ، بايد ايشان
را چنين تعداد كنيم :
ابوبكر، عمر، عثمان ، بعد معاويه ، بعد يزيد، بعد عبدالملك ، بعد وليد بن سليمان ،
بعد عمر بن عبدالعزيز، بعد يزيد، بعد هشام كه اينها ده تن مى شوند. پس از ايشان
وليد بن يزيد بن عبدالملك فاسق است . ليكن اين راه اصولا ممكن نيست كه مورد
قبول واقع شود؛ زيرا بدين ترتيب لازم مى آيد كه على و فرزندش حسن را از اين دوازده
تن خارج سازيم . و اين خلاف روايتى مى باشد كه (سفيه ) از پيامبر
نقل كرده است كه : خلافت پس از من سى سال است ، بعد از آن پادشاهى گزنده خواهد
بود.) (357)
ابن جوزى در كتاب خويش موسوم به (كشف
المشكل ) دو وجه در حل اين احاديث آورده است :
(اول : پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حديث خويش به حوادثى كه بعد از او و
اصحابش اتفاق مى افتاد اشاره فرموده است ، و در واقع اصحاب آن حضرت با خود او در
اين زمينه پيوند دارند، و يكسان هستند. پيامبر از حكومتهائى كه بعد از خودشان وجود دارد
خبر مى دهند، و با اين سخنان به عدد خلفاى موجود در اين حكومتها اشاره مى فرمايد، و
شايد مقصود از اين كلمه (لايزال الدين ...) (358)
اين باشد كه هميشه حكومت برپا و برقرار و عزيز و قدرتمند است تا آنگاه كه دوازده
تن خليفه بوجود آيند، و بعد از آن به شكل ديگرى در مى آيد كه اوضاع و
احوال آن بسيار مشكلتر خواهد شد.
اولين فرد از گروه خلفاى پيامبر از بنى اميه يزيد بن معاويه مى باشد و آخرين فرد
ايشان مروان حمار، و تعدد ايشان سيزده تن است . در اين شمارش عثمان و معاويه و عبدالله
بن زبير به حساب نمى آيند؛ زيرا اينان از صحابه مى باشند. پس اگر از آن تعداد
مروان بن حكم را حذف كنيم ، زيرا در صحابى بودن او ترديد وجود دارد - و يا بدين جهت
كه خلافت را با زور و غلبه كسب كرده و مردم عصر او با رضايت خاطر با عبدالله بن
زبير بيعت كرده بودند - تعداد دوازده تن تكميل مى شود. (و پيشگوئى پيامبر بدين
ترتيب به صدق مى پيوندد.)
و آنگاه كه خلافت از بنى اميه بيرون رفت ، فتنه ها و آشوبهاى بزرگ به وجود آمد، و
خطرات و حوادث عظيم پديدار شد، و تا زمانى ادامه يافت كه خلافت بر بنى عباس
استقرار يافت . پس از آن هم احوال و اوضاع خلافت تغييراتى آشكار و روشن يافت .)
(359)
ابن حجر در كتاب (فتح البارى ) پس از
نقل اين سخن به رد آن مى پردازد، و اشكالات آن را بر مى شمارد. (360)
ابن الجوزى در بيان وجه دوم براى اين احاديث مى گويد:
(دوم : احتمال دارد كه اين خلافت ، با دوازده تن عهده دار آن ، مربوط به زمان پس از
مهدىباشد كه در آخرالزمان خروج مى كند. من در
كتابدانيال چنين يافته ام : آنگاه كه مهدى از دنيا برود، بعد از او پنج تن از
فرزندان سبطاكبر (حضرت امام حسن عليه السلام ) به زمامدارى مى رسند. سپس
پنج تن از فرزندانسبط اصغر (حضرت امام حسين عليه السلام ) بدين
مقامنايل مى شوند. آخرين تن از اين دسته وصيت مى كند كه يكى از فرزندان
سبط اكبرجانشين او شود و خلافت كند. پس از او نيز فرزندش خلافت را به عهده مى
گيرد. و بدينترتيب دوازده تن زمامدار مزبور
كامل مى شوند، و هر كدام از ايشان امامى هدايت يافته (مهدى ) مى باشد.)
ابن جوزى پس از اين سخن اضافه مى كند: (روايتى هم وجود دارد كه بعد از او (مهدى )
دوازده مرد به حكومت خواهند رسيد: شش تن از فرزندان حسن ، و پنج تن از فرزندان حسين
، و يك تن از ديگران . آنگاه او مى ميرد، و زمانه فاسد مى شود.) (361)
ابن حجر هيثمى در تعليمى كه بر اين حديث دارد، مى گويد: (اين روايت ، جدا روايتى
است واهى . پس بر آن تكيه نمى توان كرد.) (362)
گروهى ديگر از دانشمندان گفته اند:
به نظر مى رسد كه آن حضرت - عليه الصلوات و السلام - در اين حديث از عجايب بعد از
خويش خبر داده ، و آشوبها و نابسامانى هاى آن اعصار را پيشگوئى كرده است ؛ زمانهايى
كه در آن مردم در يك زمان به گرد دوازده تن امير جمع خواهند شد. و اگر پيامبر غير از
اين معنى چيزى ديگر اراده فرموده بود، مسلما مى فرمود: دوازده امير خواهند بود كه هر كدام
چنين و چنان كارهائى خواهند كرد. و حال آنكه هيچگونه خبرى درباره اين افراد نداده است .
از اينجا مى فهميم كه مقصود ايشان اين بوده است كه همه اين خلفا در يك زمان بوده اند.
و گفته اند كه اين پيشگوئى - با مفهوم سابق الذكر - در قرن پنجم اتفاق افتاده است ؛
زيرا در آن عصر در اندلس تنها شش نفر مى زيستند كه هر كدام بر خويشتن نام خليفه
گذارده بودند، و اضافه بر اين شش خليفه ، زمامدار مصر (خليفه فاطمى ) و خليفه
عباسى در بغداد نيز بوده اند (كه مجموعا هشت تن مى شوند) علاوه ، كسانى كه مدعى
خلافت بوده اند نيز به حساب مى آيند كه عبارتند از خوارج و علويانى كه در اين عصر
خروج كرده و از ربقه اطاعت خلفاى عباسى بيرون آمده و خواستار حكومت و خلافت شده اند.
ابن حجر عسقلانى پس از نقل اين قول مى گويد: (363)
(اين سخن ، خاص كسانى است كه تنها بر روايت مختصر شده بخارى مطلع شده اند، و
طرق ديگر حديث را (كه توضيحات فراوانى در مورد خلفاى دوازده گانه دارد) نديده
اند. تازه ، وجود اين گروه فراوان از خلفا خود مايه اصلى افتراق و جدائى است ، پس
نمى تواند كه مقصود و مراد آن حضرت قرار گيرد.)
اينها بود تفسيرات و توجيهات علماء مكتب خلافت در مورد احاديث ياد شده .
مفهوم حقيقى اين روايات
اينك باز گرديم و به مجموعه روايات نظر كنيم و مفهوم حقيقى آنها را بدست آوريم تا
بتوانيم به نادرستى تمام اين توجيهات كه هيچكدام با يكديگر همسانى ندارند، آشكارا
پى ببريم . آنچه با نظر دقيق از اين احاديث مى توان استفاده كرد به قرار زير است :
1. شماره خلفاى پيامبر و پيشوايان اسلام از دوازده تن تجاوز نمى كند، و همگى از
قريشند.
دليل ما در اين مدعى الفاظ روشن و صريحى است كه در پاره اى از اينگونه احاديث وجود
دارد مثلا: (و يكون لهذه الامه اثنا عشر قيما كلهم من قريش ) (364): براى
(يملك هذه الامه اثنا عشر خليفه ...) (365): براى اين امت دوازده خليفه
خواهد بود. و يا: (يكون بعدى اثنا عشر خليفه كلهم من قريش ) (366) بعد از
من دوازده خليفه خواهند بود كه همه از قريش هستند.
جملات (بعد از من دوازده خليفه مى باشد) و (براى اين امت دوازده خليفه خواهد بود)
و امثال آن ، دقيقا انحصار تعداد خلفا و سرپرستان امت در دوازده تن بيان مى كند.
2. اين پيشوايان و خلفا به طور پيوسته تا روز قيامت در ميان امت خواهند بود.
براى اثبات اين سخن نيز به روايات موجود مراجعه مى كنيم : مسلم در كتاب صحيح خود از
پيامبر نقل مى كند:
امر خلافت مادامى كه در جهان حتى دو تن باقى مانده باشند، در قريش خواهد بود.
(367)
اين حديث كه در معتبرترين مصادر حديثى اهل سنت آمده ، دقيقا پيوستگى خلفا را تا پايان
جهان اعلام مى دارد.
حال حديثى را كه در گذشته نقل كرديم تكرار مى نمائيم :
پيوسته اين دين تا وقتى كه دوازده تن خليفه بر شما حكومت كنند، تا قيامت باقى خواهد
ماند. (368)
اين حديث به روشنى بر پائى دين را تا قيامت نويد مى دهد، و همدوش آن ، خلافت دوازده
تن خليفه را اعلام مى دارد.
به اين معنى كه پيامبر تصريح مى فرمايد كه دين من تا قيامت مى ماند، و اين مدت عصر
خلافت دوازده تن خليفه است كه ناگزير بايد
حداقل ، عمر يك تن از اين خلفا آن چنان دراز و طولانى باشد كه عصر خلافت او امكان
همدوشى با اين زمان دراز را داشته باشد.
چگونه و چرا اين حديث از تحريف مصون مانده است ؟
حال توجه به اين نكته حساس نيز لازم است كه ببينيم چطور اين گونه احاديث
نقل شده و به عبارت ديگر از چنگال سانسور شديد و خفقان بى حساب دستگاه خلافت -
به ويژه اموى ها - رها شده است .
من تصور مى كنم آن وقت كه اولين بار صحابه پيامبر اين حديث را براى ديگران
نقل مى كردند، تعداد خلفا هنوز اندك بود؛ و پر واضح است كه در آن زمان دستگاه حاكمه
نمى توانست پيش بينى كند كه بعدها به چه مشكلى براى توجيه و تفسير آن دچار خواهد
شد. و اگر آن هنگام به برخورد با چنين بن بستى در آينده ، پى برده بودند، بدون
شك اين حديث در معتبرترين متون مكتب خلفا به دست ما نمى رسيد، و يا
لااقل به شكلى دستكارى مى شد كه ديگر ايجاد مشكلى نكند و بى اثر شود. همانطور كه
بسيارى از احاديث معتبر و روشنگر نبوى ، به واسطه تحريفات دانشمندان و روات مكتب
خلفا دستكارى و خنثى شده است .
بنابراين علت انتشار حديث مزبور اين است كه در هنگام
نقل ، عدد خلفا، هنوز به دوازده تن نرسيده بود. به اين معنى كه
نقل اين حديث در عصر حكومت معاويه يا يزيد بن معاويه بود، و تا آن زمان خلفاى رسمى
6 و 7 تن بيشتر نبوده اند. بنابراين دستگاه خلافت از نشر آن احساس خطر نمى كرده است
. و زمانى كه عدد خلفا از دوازده تن گذشت ، ديگر امكان جلوگيرى از نشر اين احاديث و يا
تغيير و تحريف آنها وجود نداشت .
با توجه به فروض مختلف و دور از حقيقتى كه در توجيه حديث مذكور گفته اند، ديديم
تنها طرح مكتب اهل البيت عليه السلام يعنى دوازده امام معصوم است كه
قابل تطبيق با حديث مزبور مى باشد.
در خاتمه يادآور مى شويم اهميت اين حديث بيشتر از آنجاست كه در تمام صحاح و سنن و
مسانيد و مصنفات حديثى مكتب خلفا وجود دارد، و همگان صحت و اعتبار آن را
قبول دارند.
گروه دوم : رواياتى كه در آنها به نام امام و خليفه پس از پيامبر تصريح شده
است
در احاديث ياد شده ، چنانكه ديديم از فرد فرد خلفا نام برده نشده است . اينك به
احاديثى مى پردازيم كه به نام خليفه و زمامدار بعد از پيامبر
صل الله عليه و آله تصريح دارد و با بررسى آنها دامنه سخن را جمع مى كنيم .
پيامبر در اولين دعوت علنى جانشين آينده خويش را معرفى مى نمايد
اولين متن مورد استناد ما در اين زمينه ، حديث انذار يا حديث يوم الدار است كه مربوط به
اولين تبليغ آشكار پيغمبر صل الله عليه و آله بوده است . اين حديث در بسيارى از
مصادر و مدارك تاريخى و روائى معتبر مكتب خلفا، چون تاريخ طبرى ، تاريخ ابن اثير و
ابوالفداء، مسند احمد، كنز العمال ، تاريخ ابن الوردى ،
دلائل النبوه بيهقى و... وجود دارد كه البته از نظر
اجمال و تفصيل با هم اندك فرقى دارند. ما حادثه مزبور را از تاريخ طبرى
نقل مى كنيم كه از قديمى ترين مصادر ما در اين زمينه ، و در شمار معتبرترين متون
تاريخى مكتب خلفا مى باشد:
امام اميرالمومنين عليه السلام مى گويد: آنگاه كه آيه كريمه (انذر عشيرتك
الاقربين ) (369) نزول يافت ، رسول اكرم
صل الله عليه و آله مرا احضار كرده فرمود:
اى على ، خداوند به من فرمان داده است كه خويشان و عشيره نزديك خويش را به سوى خدا
دعوت كنم ، و آنها را انذار نمايم . من توان اين كار را نداشتم و مى دانستم كه هرگاه آغاز
آن نمايم . با آنچه آن را ناخوش دارم (يعنى انكار و ستيزه نزديكان ) روبرو مى گردم .
در نتيجه (هنوز) اقدامى نكرده بودم ؛ تا اينكه
جبرئيل بر من نازل شده گفت : اى محمد، اگر آنچه را بدان فرمان داده شده اى
عمل ننمائى (و با زهم به تاءخير بيندازى ) پروردگارت تو را عقاب خواهد نمود.
بنابراين (اى على ، ديگر جاى درنگ نيست ، برخيز و) اندكى طعام آماده ساز... سپس
فرزندان عبدالمطلب (بنى هاشم ) را گردآورد تا من با آنان سخن گويم و آنچه را بدان
ماءمور شده ام ابلاغ نمايم . (370)
امام على عليه السلام مى گويد:
آنچه را حضرتش فرموده بود انجام دادم ، و سپس آنان را به ميهمانى فرا خواندم . آنان
در آن زمان چهل تن - يك تن بيشتر يا كمتر - بودند. هنگامى كه همگى نزد آن حضرت گرد
آمدند، ايشان طعامى را كه آماده ساخته بودم طلبيد. چون آن را بياوردم و بر زمين نهادم ،
رسول خدا صل الله عليه و آله قطعه اى از گوشت را برداشت و آن را با دندان خويش
تكه تكه نمود و در اطراف ظرف غذا بيفكند. سپس فرمود: به نام خدا برداريد و شروع
كنيد.
حاضران بخوردند تا سير شدند... و قسم به خدائى كه جان على به دست اوست ، آنان
چنان بودند كه يك نفرشان به تنهايى (بايستى ) تمامى آنچه را كه من براى همه آورده
بودم مى خورد (تا سير گردد).
پس از آن پيامبر به من فرمود: ايشان را سيراب ساز. دوغى را كه آماده كرده بودم بهر
آنان بياوردم و از آن بياشاميدند تا اينكه همگى سيراب شدند. و قسم به خدا كه يك نفر
از آنان (بايستى ) همه آن دوغ را مى نوشيد (تا سيراب شود).
وقتى رسول خدا صل الله عليه و آله خواست با آنان سخن گويد، ابولهب بر آن حضرت
پيشدستى نمود و گفت : او سخت شما را مسخره كرده است !
وقتى ابولهب چنين گفت ، حاضران بدون اينكه
رسول خدا با آنان سخن گفته باشد، پراكنده گشته برفتند.
در اينجا مى بينيم كه پيامبر سكوت فرمود و چيزى نگفت .
او ماءمور به دعوت بود، و بدين منظور نيز آنان را جمع كرده بود، ولى در مجلسى كه
بر كار او نام (سحر) نهاده شد، ديگر سخن گفتن صحيح نبود. (371) بنابراين
مجلس پايان يافت و همه به خانه هايشان رفتند.
روز ديگر نيز امام ماءمور به دعوت شد، و مجلس مهمانى با همان شرايط و افراد تكرار
شد. و البته اين بار پيامبر اجازه سخن به ابولهب نداد، و جمع خويشانش را مخاطب قرار
داده فرمود:
اى فرزندان عبدالمطلب ! سوگند به خداوند! من جوانى را در عرب سراغ ندارم كه چيزى
براى قوم خود آورده باشد، بهتر از آنچه من براى شما به ارمغان آورده ام . من براى شما
خير دنيا و آخرت را آورده ام . خداوند تعالى به من امر فرموده است كه شما را به سوى او
دعوت كنم . اينك كداميك از شما شريك رنجهاى من و كمك كار در اداء رسالت من مى شود تا
او برادر و وصى و خليفه من در ميان شما باشد؟
امام مى فرمايد:
همه افراد سكوت كردند و كسى نداى پيامبر را پاسخ مثبت نداد. اما من كه كوچكترينشان
بودم ... گفتم :
(انا يا نبى الله اكون وزيرك عليه ): من اى پيامبر خدا وزير و مدد كار تو
مى شوم در تحمل بار رسالت . (372)
پيامبر گردن مرا گرفت ، و فرمود:
(ان هذا اخى و وصيى و خليفتى فيكم . فاسمعوا له و اطيعوا): اين برادر من و
وصى من ، و خليفه من است در ميان شما. از او فرمان بريد، و به گفته و دستورش گوش
فرا دهيد.
پيرمردان بنى هاشم و بزرگان قوم از جاى برخاستند، و در حالى كه از سر تمسخر و
استهزاء مى خنديدند، به ابوطالب گفتند: اين برادر زاده ات به تو امر مى كند كه از
كودك خردسالت فرمانبردارى كنى ! (با اين كه تو شيخ و رئيس قريش هستى !)
(373)
اين اولين روزى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به عنوان امامت
بر امت مشخص مى كند. در اين روز كه نخستين روز دعوت رسمى اسلام و علنى اسلام و
پيامبر مى باشد، آن حضرت به سه چيز اساسى دعوت مى كند:
1 - خداوندى حق تعالى
2 - پيامبرى آن حضرت
3 - وزارت و خلافت و وصايت على بن ابى طالب ؛ كه اولين عنوان (وزارت ) مربوط به
دوران حيات آن حضرت است ، و دومين و سومين عنوان (وصايت و خلافت ) مربوط به بعد از
رحلت وى مى باشد.
(وزارت ) همكارى على عليه السلام را با پيامبر صلى الله عليه و آله در
تحمل مشاق تبليغ در عصر حيات او مى فهماند؛ و (وصايت و خلافت ) مفهوم عهده دار
شدن تحمل اين بار گران را به تنهائى ، بعد از رحلت خود آن حضرت .
اين حقيقت را گفته بوديم كه خليفه هر كس ، همان كارى را مى كند كه او كرده است . خليفه
پيامبر كار را به عهده دارد؛ شريك پيامبر است در كار خاص او يعنى تبليغ ؛ و بعد از
وى ادامه دهنده راه اوست ، نه اين كه حكومت كند. البته حكومت و رهبرى از شوون ناپذيرى
است (374) نه تمام آن ، بنابراين از شوون خليفه پيامبر است به تمام شخصيت
خيلفه .
پيامبر بايد حاكم باشد، و در عصر او حاكم بر حق وجود ندارد، و حكومت ديگرى صحيح و
مشروع نيست ؛ ولى پيامبر نيامده است كه حاكم باشد؛ كه اگر حكومت نيافت ، به پيامبرى
او لطمه و ضررى وارد گردد، و نقض غرض شود. عيسى عليه السلام در تمام دوران
پيامبريش حكومت و قدرت مادى نيافت ، اما سراسر عمر خويش را به تبليغ رسالات الهى
گذرانيد. آيا در پيامبرى او خللى وارد آمد!؟
پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله آن روز كه زعيم امت و زمامدار و حاكم است ، و يا آن وقت
كه نيست ، در خلافت او فرقى نمى كند و به اساس امامت او صدمه اى وارد نمى آيد.
اين كه پيامبر در اين جا اميرالمومنين على عليه السلام را به خلافت خويش معرفى نمود
چه معنايى در نظر داشت ؟ آيا مى خواست آن حضرت را به زمامدارى و زعامت جامعه اسلامى
معرفى كند، و حكومت او را پس از خويش تثبيت نمايد؟ نه خير، او فقط حاكم تعيين نكرد،
بلكه بالاتر و برتر از حاكم را معيين نمود. او وصى و وزير پيامبر و مبلغ رسالت
الهى پس از خود را معرفى كرد.
خلافت پيامبر با اين مفهوم كه مقامى بس بلند را نشان مى دهد، هم
شامل حفظ و نشر اسلام دست ناخورده و خالص است ، و هم
شامل حكومت عدل اسلامى ، و هم شامل منصب بزرگ قضاوت ، و هم
شامل امامت جمعه و جماعت . اما مساوى با هيچكدام به تنهائى و منهاى بقيه نمى باشد.
سرپرستى بعد از پيامبر صلى الله عليه و آله
در يك روايت ديگر كه در گذشته (جزء اول ) بدان اشاره داشتيم ، ديديم كه پيامبر صلى
الله عليه و آله دو دسته سرباز به يمن فرستاد: يكى به سركردگى امام عليه
السلام و ديگرى به فرماندهى خالد بن وليد، و فرمود كه اگر دو لشكر بهم رسيدند،
فرماندهى با على عليه السلام خواهد بود. خالد كه عادت و
خصائل جاهلى را بكمال داشت از اين سخن ناراحت شد. لذا پس پايان ماءموريت ، چند نفر را
نزد پيامبر فرستاد تا شكايتنامه اى از آن حضرت به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله
برند.
بريده ، صحابى حامل نامه ، مى گويد: من نامه اى را كه به همراهم بود، به محضر
پيامبر تقديم داشتم . نامه را براى وى خواندند. آن حضرت چنان خشم اندر شد كه من
اثرات آن را در سيماى مباركش مشاهده كردم . در اينجا بود كه عرضه داشتم : يا
رسول الله من به تو پناه مى آورم . نامه را خالد فرستاده و به من دستور رسانيدن آن
را به محضرتان داده است . من اطاعت او را كرده ام كه فرمانده من بوده است . پيامبر صلى
الله عليه و آله فرمود:
از على بد گوئى نكن ! او از من است ، و من از اويم ، و او ولى و سر پرست و صاحب اختيار
شماست پس از من . (375)
در يكى از متون حديثى ، علاوه بر حديث بالا، اضافه اى وجود دارد. و آن اين كه بريده
پس از اين رفتار پيامبر و خشم شديد او را مى بيند، گويا در اسلام خويش شك مى كند؛
بنابراين عرض مى كند: يا رسول الله ! شما را به حقوق همصحبتى كه در ميان ماست ،
سوگند مى دهم (كه چون من شما را به خشم آورده ام ) دوباره شما دست مبارك را دراز كنيد،
تا من ديگر بار با شما بر اسلام بيعت كنم ، و گناهم آمرزيده شود. (376)
بر اساس اين روايت ، امام على عليه السلام سرپرست و صاحب اختيار و ولى مسلمانان پس
از پيامبر است ؛ يعنى به طور دقيق جانشين آن حضرت مى باشد در مقام ولايتى كه بر جان
و مال مردم دارد، كه البته اين نيرو و اختيار را در همه جوانب به مصلحت دينى و دنيائى
ايشان به كار مى برد.
در روايت ديگر از ابن عباس مى خوانيم كه پيامبر به امام اميرالمومنين فرمود:
(انت ولى مومن بعدى ) تو ولى و سرپرست و صاحب اختيار هر مومنى هستى
پس از من . (377)
در روايتى ديگر مى بينيم كه چون راوى از امام به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله
شكايت مى برد، آن حضرت مى فرمايد:
نه اين گونه در مورد على سخن نگو! او بعد از من ، از همه كس بر مردم ولايت و نفوذ حكم
و اراده بيشترى دارد. (378)
بر اساس رواياتى كه تا كنون ديديم ، پيامبر مقاماتى مانند خلافت و وزارت خويش را
درباره آن حضرت بيان و تصريح مى كند؛ و او را بدان درجات و مراتب معرفى مى
نمايد، و نيز مى فرمايد: على ولى همه مومنان پس از من است .
در داستان انگشترى و بخشيدن آن به سائل در مسجد و
نزول آيه شريفه (انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا و الذين يقيمون الصلاه
و يوتون الزكوه و هم راكعون ) (379) نيز به ولايت عامه امام تصريح شده ،
در روايات فراوان از كتب خلفا بدين مطلب اشاره گشته است .
اينها همه رواياتى بود از مصادر معتبر مكتب خلفا، و نشان مى داد كه چگونه پيامبر در
زمانهاى گوناگون وصيت كرده است . و در گذشته ملاحظه كرديد كه در آخرين بيمارى
پيامبر صلى الله عليه و آله داستان وصيت كردن آن حضرت به كجا منتهى شد:
آن حضرت در آن لحظات خطير، مى خواست آخرين سخنان خويش را كه در مورد خليفه و
وصى و زعيم مردم بود بنويسد، و بر آن شاهد بگيرد.
هر گاه پيامبر صلى الله عليه و آله مى خواست نامه اى بنويسد، يكى از اصحاب بنا
به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله نامه را مى نوشت و حضرتش آن را مهر مى كرد، و
بر آن شاهد مى گرفت . آنگاه براى قبايل عرب يا سران غير عرب مى فرستاد.
حضرتش در آخرين ساعات عمرش نيز چنين قصد داشت و مى خواست وصيتنامه اى بنويسد
كه مانع گمراهى مردم در آينده شود... اما نگدشتند... و چنان با او سخن مى گفتند كه
اساس پذيرش پيامبرى او در جامعه در معض خطر قرار گرفت . و در اينجا بود كه آن
حضرت سكوت را ترجيح داد.
آرى ، چنانچه مشاهده كرديم ، مساءله جانشينى ، تنها در چنين لحظه اى مطرح نشده بود؛
بلكه در سراسر عمر آن حضرت ، و در تمام لحظات حساس ، جنگها، صلحها، و ساعات
خطير از حيات اسلام ، اين مساءله در تمام ابعادش اعلام گشته بود. تا آنجا كه با همه
اختناق دوران بعد از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و با همه
قتل و غارتهاى امويان و عباسيان ، و با همه جنايتها و دست پا بريدن ها - براى اين كه
اين ميراثها نقل نشود و محبت ها در نسلها جريان نيابد - باز هم مى بينيم امروز اين تصور
معتبر از مصادر درجه اول مكتب خلفا به دست ما رسيده است .
براى اينكه اين بحث (ختامه مسك ) شود در اينجا دو حديث از مكتب خلفا درباره وصى
پيامبر نقل مى نمائيم :
حديث اول :
طبرانى و ديگر محدثين بزرگ مكتب خلفا، از سلمان ، صحابى بزرگوار پيامبر صلى
الله عليه و آله روايت كرده اند كه گفت :
به پيامبر عرض كردم : يا رسول الله هر پيامبرى را وصيتى مى باشد. پس وصى شما
كيست ؟
پيامبر صل الله عليه و آله در جواب من سكوت فرمود؛ تا اينكه بعد از آن مرا ملاقات كرد
و مرا خوانده و فرمود:
(اى سلمان !)
من به سرعت به سوى او شتافتم و گفتم : لبيك ! فرود:
(مى دانى وصى موسى كه بود؟)
گفتم آرى ! يوشع بن نون بود. فرمود:
(به چه سبب او وصى موسى بود؟)
گفتم : براى آنكه در آن زمان او (يوشع ) اعلم ايشان بود.
پيامبر فرمود:
(پس وصى من ، و محل اسرار من ، و بهترين كسى كه بعد از خود باقى مى گذارم ، و
وعده هاى مرا وفا مى كند، و دين مرا ادا مى كند، على ابن ابى طالب است .)
بررسى حديث
سائل از پيامبر در اين حديث ، (سلمان ) صحابى بزرگوار پيامبر
صل الله عليه و آله مى باشد.
سلمان پيش از آنكه درك صحبت پيامبر صل الله عليه و آله را بنمايد، نخست در (جى )
اصفهان زندگى مى كرده ، و فرزند يك نفر از بزرگان مجوس بوده است . سپس طى
برخورد با قافله اى از نصارى ، به دين نصرانيت رغبت مى نمايد، و از خانه پدر
گريخته ، همراه با آن قافله از ايران خارج مى شود.
پس از آن ، ساليان دراز در ديرهاى نصارى در شام و عراق درك صحبت بزرگان علماء
نصارى نموده ، نزد ايشان كتابهاى انبياء گذشته مانند تورات و
انجيل و زبور و سيره و روش پيامبران و اوصيا و امم ايشان در مى آموزد، و به راهنمائى
ايشان رهسپار مدينه مى شود تا درك صحبت پيامبر خاتم
صل الله عليه و آله بنمايد.(380)
پس از درك اين فيض عظيم ، و اسلام آوردن ، و از نزديكترين صحابه پيامبر
صل الله عليه و آله شدن ، از حضرتش چنين سؤ
ال مى كند:
(هر پيامبرى را وصيى مى باشد، وصى شما كيست ؟)
پيامبر صلى الله عليه و آله جواب سؤ ال او را نمى دهد.
آيا سكوت پيامبر صلى الله عليه و آله در اينجا بدين سبب بوده است كه تعيين وصى
بر جماعتى از اصحاب بسى گران بوده ، و پيامبر از ايشان نگرانى داشته است !؟ و
شايد سلمان در برابر ايشان سؤ ال نموده باشد.
ما در سيره پيامبر صلى الله عليه و آله مواردى از اينگونه نگرانيها را ديده ايم ؛ مانند
داستان نكاح آن حضرت با زينب دختر جحش ، مطلقه زيد پسر خوانده پيامبر صلى الله
عليه و آله كه خداوند در اين باره به حضرتش چنين مى فرمايد: (و در نفس خود پنهان
مى دارى آنچه را كه خدا آشكار مى سازد، و از مردم بيم دارى .)(381)
سكوت پيامبر صلى الله عليه و آله در جواب سلمان ، مى تواند مانند داستان نكاح زينب
باشد.
به هر حال پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن ، سلمان را ملاقات نموده و او را صدا
مى كند: سلمان !
ملسمان مى گويد: به سوى حضرتش شتافتم و گفتم :
لبيك ! فرمود: (مى دانى وصى موسى كه بود؟)
سلمان مى گويد: گفتم : آرى ! يوشع بن نون .
پيامبر صلى الله عليه و آله دوباره از سلمان مى پرسد: (چرا يوشع وصى موسى
بود؟)
سلمان در جواب مى گويد: يوشع آن روز اعلم ايشان يعنى بنى
اسرائيل بود.
در اين هنگام پيامبر مى فرمايد:
(پس وصى من ، و نگاهدارنده سر من ، و بهترين بازمانده بعد از من ، و آنكه وعده هاى مرا
وفا مى نمايد، و دين مرا ادا مى كند، على بن ابى طالب است .)
در اين گونه جوابگوئى پيامبر چند حكمت است :
الف از سلمان كه به فرموده اميرالمؤ منين : (علم
اول و علم آخر را آموخته بود) يعنى علم كتابهاى گذشته و علم سيره و سنت پيامبران
گذشته را از علماى اهل كتاب آموخته بود، و از پيامبر خاتم علم قرآن و سنت را فرا
گرفته بود مى پرسد:
وصى موسى كه بود؟
پس از آنكه سلمان گفت : (يوشع ) از او مى پرسد:
چرا يوشع وصى موسى بود؟
دوباره سلمان جواب مى گويد:
به سبب آنكه او اعلم ايشان امت موسى بود.
ب : پيامبر پس از يادآورى سلمان به سبب وصايت يوشع ، و اينكه چون او اعلم
اهل زمانش بود، وصى موسى گرديد، فرمود:
(پس على وصى من است .)
يعنى بنابر آنچه گفتى كه به سبب اعلم بودن يوشع وصى موسى شد، على نيز بدين
سبب وصى من مى باشد.
چ در اين پرسش و پاسخ بين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلمان ، مقصود اصلى
آگاهانيدن مسلمانان است كه :
وصايت على از پيامبر صلى الله عليه و آله نه به سبب آن بوده كه خويشاوند پيامبر و
عموزاده اش بوده ؛ چه عموى او عباس نيز بوده است .
و نه به سبب دامادى پيامبر صلى الله عليه و آله بوده ؛ كه شايد در آن روز پيامبر
صلى الله عليه و آله داماد ديگرى نيز داشته است .
و نه به سبب فداكاريهاى او در جنگ با مشركان بوده ؛ گرچه مانند او كسى در جنگها
فداكارى مؤ ثر نداشته است .
و نه به سبب پيش گرفتن او در اسلام آوردن بوده .
و نه به سبب اينكه او بر خلاف بقيه صحابه هرگز بت نپرستيده است ...
گرچه همه آنها و غير آنها كه در حضرتش بوده ، در حساب اسلام فضيلت است ، ليكن
وصى پيامبر در درجه اول مسؤ ول حفظ شريعت آن پيامبر است ، پس بايد اعلم ايشان به
شريعت پيامبر باشد، و حضرت على عليه السلام اعلم صحابه به اسلام بوده است .
د در گفتار سلمان شهادت است بر آنكه پيامبران گذشته را وصيى بوده است ، و چنين
شهادتى از سلمان براى بعضى از مسلمانان از
قبيل (بلى و لكن ليطمئن قلبى ) مى باشد، و براى بعضى از مسلمانان كه از منافقان
بوده اند، روشنگرتر از فرمايش شخص پيامبر صلى الله عليه و آله است .
|